طرح یک کویر

طرح یک کویر بهانه ای است برای نوشتن و کمی فکر کردن به روزهایمان....

طرح یک کویر

طرح یک کویر بهانه ای است برای نوشتن و کمی فکر کردن به روزهایمان....

آزادی

زمانیکه سیل خروشان مردم با هم به سوی نقطه ای (خواه  روشن یا تاریک! مهم نیست...) حرکت می کنند و تو از بالا به این جوشش درونی نگاه می کنی تنها تعریف یک واژه به ذهن تو باید بیاید...
آزادی

مانتوی کلاسیکی که دیگر پوشیده نشد

روز بود. سر ظهر. معمولن همیشه این وقتا می دیدمش... نه بذار از همین اولا شفاف کنم که این نوشته هیچ جستار فلسفی یا نمی دونم بالامداری نداره و چنین قصدی رو هم دنبال نمی کنه، تنها چند کلمه با یک ؟؟؟ است.
خوب می گفتم، روز بود. سر ظهر. معمولن این وقتا می دیدمش، یا تو ناحیه دید من خیلی کم دیده می شد یا اینکه نه واقعن اینجایی که من بودم، نبود و اصلن تمایلی هم برای این خواسته نبود. اصلن "منی" یا هر "من" دیگه ای براش در مکان «سر ظهری» معنی ای نداشت.
یک "اشتیاق" یک "خواندن" یک "ر" یک "نیومدن" یک "کفش سفید اسپورت" یک "لینک زبانی" یک "عینک دودی بزرگ" تنها داشته های من بود. تنها باری بود _ جدی میگم _ که طی این چند سال، همه کنکاش ها و فعالیت ها رو به مخیله ام سپرده بودم و کمتر پی شنیدن و گفتن رفته بودم. شاید حوصله م تموم شده و یا دوست نداشتم و یا نه، به دلیل تفاوت این (یا هم اون) در من بود!

بگذرم... گفتن و گوش دادن به گذشته جز خروار خروار خاطره زشت (شایدم خوب!) هیچ چیز دیگری برای شما نداره. توجه می کنی؟ همیشه همین طوره، همه گذشته ها حتا اون هایی که رنج به همراه داشته و درد، پس از مدت زمانی تبدیل به نوستالژی هایی بزرگ و چه به بسا دوست داشتنی می شوند، هیچ استثنایی هم وجود نداره. پس بهتره برای رنجش خاطر تو هم که شده از امروز و بلبشو های موجود حرف بزنم.

اون روز چشمای من تنها به صحنه فکر می کرد و پرورش یک انسان، اصلن وقتی که از در ساختمون رفتم داخل دو تخم چشمم رو در آوردم گذاشتم کنار آب سرد کن. همه رخداد های رسمی به خوبی پیش می رفت (شایدم نه و من این طور خیال بافی می کردم) قراری هم بر غیر رسمی کردن نبود، نه بین من و خودم و نه بین من و اون.
تنها تلنگور های موجود یک جفت ردیف دندون های سفید بود که به گونه ای چفت می شدند که ناخود من رو یاد طرح های مهندسی «ایبسن» در «خانه عروسک» می انداخت.

من آدم خوبی نیستم ولی تلاشی هم نمی کردم که دو سه پیمانه خوبی که از زندگی به ارث بردم رو نشون اون بدم، همه ی من با آغوشی باز در اختیار چشمای بزرگ _ که قوز کمر بالای اون رهایی ای بود برای افسارهای آزادی! هر موجود زنده ای _ وی بود که برداشت های مکرر و شاید خسته کننده خود را هر بار با دیدن اجباری من مرور کنه.
همه حرف های اتو کشیده و نکشیده شبیه شن و ماسه هایی بود که روی یک بوم نقاشی شکل می گرفت! همه حرفا، کارا، کابل های مخابرات، دکمه ها، هملت ها، برگه های سیاه شده 84 و 85  و ... در خدمت شکل گیری یک مانتوی کلاسیک بود !! الان که دارم بهش فکر می کنم می بینم همه اون "پس از کلاس" ها تنها بهانه ای بود برای بیشتر پرداخته شدن به یک نوستالژی.

حرفی از گزینش نیست و بدتر اینکه حرفی از حسرت خوردن و یا غیر نیست. تنها گاهی که انسان به عنوان یک دست انداز طبیعت به گام های گذرنده از کوچه خودش فکر می کنه دوست داره بیشتر « آه » بکشه تا اینکه «بخنده» !! اصلن یادش میره که بعضی وقتا نباید تنها خودش رو ببینه و باید دو طرف کتف رو خم کنه تا اون گردن لامذهبش بیاد پایین و احترام بذاره به اون «گام های زیبا»...

تا وقتی _ تنها تا وقتی _ که طبیعت زورش به تو می چربه و تو هر بار تو این رینگ می بازی داره بهت میگه: مهم تاثیر گذاشتن یا نذاشتن یه آدم تو زندگی تو نیست، تو تنها حق داری به این فکر کنی که اون هست و شاید هم تو کنج ذهن تو بمونه ولی حق دست درازی به اون نداری، هیچ وقت.


داش آکل زنده است

وجود داشتن یا نداشتن یک سلسله حس ها و غرایز خیل بزرگی از جهت های زندگی موجوادت را روشن می کند٬ نه پوزش می خواهم دروغ گفتم! اصلن هم روشن نمی کند چون درست خیلی از زمان های وجود یک موجود زنده در مرکز یک « دایره » سپری می شود که اجزا بیرونی پیرامون این مرکز در حال حرکت و گاهی هم ایستاده در حال نگاه کردن و پشت کردن هستند.

انگار که هیچ قراردادی بین این دو بسته نشده است. تنها قرارداد و نظم این گردالی حیرت و واماندگی هر روز و چند صد باره « مرکز » است. که مرکز گاهی برای دلخوشی، لذت، و شاید هم بتوان بهتر گفت برای توجیه این سپری شدن "زمان گرانبها" گاهی دست به کارهای غیر قابل پیش بینی می زند. تازگی این امر تنها دلیلی بر جالب بودن آن نیست، بلکه واکنش شعاع ها و محیط این دایره بس زیباتر است _ در عین سادگی _ محیط با وقار و بالامداری (!) درست سر جای خود نشسته و گاهی برای رفع خستگی در حالی که یک پا را بر روی پای دیگر حس می کند، چای قند پهلویی بالا می زند و پس از آن سیگار لایتی می کشد.

به دلیل نبود سرویس بهداشتی برای تخلیه فضولات حاصل از رزمایش درونی مرکز، وی برای خالی شدن دست به همان حس ها و امیالی که در آغاز از آن گفتیم، می زند. صد البته که سیگار بهمن کوتاه فراموش نشود!
بدون شک سخن گفتن از غریزه و رگ و ریشه در لا به لای این گفته های خطیر و جانسوز امری است مضحک و خوشبختانه به دلیل کمبود حال، حوصله، سلول خاکستری، فسفر، مایع نخاعی، و سایر موارد از بررسی و موشکافی منطقی، فلسفی، دینی، عرفانی، ورزشی، جنسی و ... معذوریم. تنها با پرت کردم یک سلسله افکار بیمار و پریشان درصدد منحرف کردن اندیشه ها و زورآزمایی شما با مغز بسیار گرامیتان هستیم و لاغیر.

کجا بودم؟ اها. بعله... شخصیت « داش آکل » همیشه برای من دارای ویژگی های مسخره و دوست داشتنی ای بود و هست. شاید دلیل گفتن این نمونه تنها به همذات پنداری ای مربوط شود که ناخودآگاه حقیر با متن شخصیت داش آکل برقرار کرده است.
کسی که مازوخیسم را به ارایه صورت خوشی از رفتار های کت و شلواری ترحیح می دهد. کسی که گام به گام با گذشتن هر یک ساعت از زندگی اش در حال رفو کردن "رفوزگی" های آدم های بوگندوی کنارش بود. حتا زمان توالت رفتن و حین اجرای سمفونی بادهای معده در حال اندیشیدن (با همه کاستی های ذهن) به این و آن است. درست می توان گفت تنها در زمان خود آزاری هایش _ آن هم به گونه ناخودآگاهش _ به فکر خود بود و چه اندازه مفلسانه که دلیل این هم دیگری بود و نه خودش. به طور مشخص در این گیتی پهناور و در زمانه حاضر جز چند ویژگی « داش آکلی » ایشان هیچ چیز دیگری از خود ندارد، و تحت شعاع محیط چپ، راست، خم، بالا و پایین می شود.
شاید تکرار مکررات از وی شخصیتی اجتماعی در جامعه ساخته، ویژگی هایی که چندش آوری آن به معنای کلمه تنها به "درک نشدن" بر میگردد و نه به کلاه شاپوری داش آکل و سکوت « بی معنی » وی!

ترجیحن « مازوخیسم » و « سادیسم » هر دو از خصایص گاه دوست داشتنی انسان هستند. شاید در وزن کشی لمس سادیسم آنچنان ملموس نباشد ولی زمان رسیدن دادگاه مازوخیسم بی شک با دو نوشابه به راحتی می توان اعترافی گرفت که میزان مازوخیسم طرف را نشان می دهد (حتا با ذکر منبع). این میزان به شدت ملموس و غیرقابل درک است. گروهی کم و گروهی زیاد و گروهی خیلی بیشتر زیادتر. تفاوت و تاثیر مازوخیسم و سادیسم را به راحتی می توان در دانشگاه، خیابان،مکان های عمومی، کوچه، خانه، برزن، کوه، یه آهو ناز داره و غیره دید.

مازوخیسم به مانند حسی است که پس از رد شدن یک جامه بدن نما ای با بوی 212، با تن جنسی و باسنی بیرون زده، لبی آغشته به رژ لب مارک دار و موهایی تازه به رنگ سیاه در آمده از کنار شما... و سعی بر عدم توجه و نادیده گرفتن زاغ سیاه چوب زدن آن جسم و وفادار ماندن به خشتک خویش پس از دیدن این « حوری زمینی »

ولی سادیسم درست خلاف مازوخیسم یک لذت شاید چندباره و چند هفته و شاید هم راهی برای عقده گشایی از گونه ایرانی اش باشد و مهمتر از همه، مهمتر از هر چیزی به برقراری پیوند های احتماعی و رابطه های شکوهمند جامعه فرهنگی ایران اسلامی کمک شایانی می کند.
پس از رد شدن همان موجود، فرد سادیسمی حتا یک نگاه چپ هم به وی نمی کند! و گردن خود را کمینه پنجاه و هفت سانت هم که شده به سمت آن سمتی که حوری بهشتی نیست کج می کند و اما... شب، تاریک، چشم پا و ران را نمی بیند.... افراد گفته شده به صورت "قیچی برگردان" در هم تنیده می شوند (آه... چه زندگی زیباست) و سادیسمی در حال تعرض و تجاوز به حوری زمین است...

با توجه به تحت تاثیر قرار گرفتن بنده از صدای ساز حسین علیزاده و نداشتن  ظرفیت مناسب و کافی و لازم و اختلال حواس و پرش ذهن و نداشتن کنترل به فلم اضافی خویش از ادامه دادن به این بحث کلان صرف نظر می کنیم.
از شما بیننده محترم برای گوش دادن و دیدن و حضور به هم رسانی در مجلس پوچ ما سپاسگذاریم. تا وقتی دیگر...

برای دریافت قطعه پرواز از آلبومی به همین نام از حسین علیزاده اینجا را کلیک کنید.

پ.ن: این نوشته ی وجودی پیش کش کسی است که نمی داند کیست و چه می خواد و تنها شاید دو ماه دیگر فرصت داشته باشد. شایدم سه ماه، چهار ماه؟ یک سال؟ پنج سال؟...

من نیز وجود دارم

درست نمی دانم کی بود و کجا بودم؟ اصلن هیچ زمان نمی دانستم. شاید اگه تو هم مثل من شب و روز را توی یک محیط تاریک و بی انتها سر کنی به این ناتوانی ذهن در قبال ساعت و طبیعت و کلن وسیله هایی که به گفته کلیشه "نظمی در کار دارند" می رسی. اصلن گفتن این خط لزومی نداره و نداشت. تنها برای کم کردن زمان اکتشاف تو گفتم. چون دلم برایت سوخت! و حتا طاقت دیدن وارد شدن فشار به اندرونی ات را نداشتم. حالا... مدتی میشود سرگردان پی کسی که حتا او را ندیده ام دالان های خیس و مرطوب خانه را پشت سر می گذارم. شاید تو بگویی این کار از سر هدف شناخته ای یا چیزی به مانند این است ولی نه، خوب که به مسیر های طی شده ام نگاه می کنم می بینم هر روز در حال تکرار بیراهه ها هستم.  

تنها مکانی که این روزها درون آن کمی احساس آرامش و "تنهایی" می کنم پاکت سیگار کهنه ای که گوشه یکی از دالان ها افتاده است! لذت شایانی دارد که کاغذ فوقانی آن را کمی خم کنی _تا زمان دیدن روزنه ای _ و به مثابه این لحظه تن خیس و خش دار خود را سُر بدهی درون پناهگاه! زندگی در کنار کاغذ و مقوا برای من کمی سخت و آزاردهنده است ولی شمه ای که نیکوتین برای من به جا می گذارد فراتر از قوانین و تن دادن به آن و این چنین تعریف هایی از جبر است! یک لذت دائمی...


سمفونی خمیازه ها

من همیشه با این گفته که "صبح زود" بهترین زمان ممکن برای پرورش ذهنه، مشکل داشتم! شاید به دلیل اینکه همیشه این لحظه ها یا خواب بودم و یا بیدار بودم و خسته. الان که دارم این یادداشت رو می نویسم ناتوانی و جبر روزگار (کلاس ها) باعث شده که سر کلاس ترمودینامیک 2 بنشینم و گوش به چرندیات و اوهام و خواب گویی های استاد بدهم. 

جایی که من نشستم به گونه ای یه، که مشرف به هر دو سمت فرهیختگان علم و دانش مملکت اسلامی است! طرز نگاه کردن و جوشش بیشینه دخترا گواه بر سوختن زیادی فسفر و جنبش سلول های خاکستری اشان است. حتا اون هایی هم که گوش نمی دهند برای بیکار نبودن و سرگرم شدن _ و شاید برای عقب نیفتادن از سایرین _ دست به قلم شده اند و به پشتوانه استاد، برگ های کاغد را پی در پی سیاه می کنند. تنها در این بین یک دختر چادری که از شدت خواب میزان چرخش گردنش به دو درجه هم نمی رسد، بیکار پاهای خود را دراز دراز به صندلی جلویی زده و به رو به روی نامتناهی خیره شده است. البته او نیز دفتر و دستکی آماده برای خط خطی کردن کنار خود دارد.  

طرف راست  که پسرا نشستن موضع گیری بسیار متفاوتی دارند. هر سه، چهار دقیقه ای یک بار شاهد نبرد خمیازه کشی هستیم. تنها سه نفر از پسرا در حال تکرار کار دختران هستند. جالب اینکه هر سه تن سیاه پوش اند! _ شاید برای قم پز کنی روز تعطیلبی فردا _ به راحتی می توان گفت از شدت تاثیر جو! مرکز انحنای فیله ی کمر هر سه تن "جر" خورده است. 

گاهی چنان به چرخش و بالا و پایین شدن لب های استاد خیره میشم و چشم تو چشم می شویم که طفل معصوم فکر می کنه در حال پرورش انیشتین ی دیگری است! در حالی که بنده پس از پایان هر خط این نوشته رکیک ترین فحش های ممکن را پیش کش ایشان می کنم! 

زرنگ ترین شخص این کلاس دوشیزه ای است گرامی، خوش رو، سفید پوست! با موهایی خرمایی رنگ، مانتویی سفید رنگ که به خطوط عمود سیاه رنگی آذین شده به تن داره، هر ده ثانیه یک بار ناخودآگاه خودکاری که به دست دارد را بالا می آورد و به صورت خود می کشد، این بانو پیش خود، هر لحظه، در حال دریدن و پاره کردن پوسته های علم و دانش لایه اوزون است. در کل این دوشیزه گرامی ِ رتبه نخست ما، خانمی است خوش تیپ و خوش اندام و .... ولی با صدایی بس آزاردهنده که از تونالیته آن تنها جمله "من نفر اولی ام" استنباط می شود. 

تنبل ترین هم به گمانم خود این نگارنده باشد. شوربختانه هیچ یک از ویژگی های ظاهری و باطنی و معنویات خانم "زرنگه" را نداریم. کفش سیاه، جوراب خاکستری، شلوار جین سورمه ای مایل به سیاه! پیراهن دیپلمات گشاد، موهای فر ِ بلند ِ بو که این موجود ساکت و آرام روی صندلی خود نشسته و فکر هیچ راهپیمایی و درنوردیدن هیچ سدی از گیتی را در سر ندارد و تنها به بلاهای طبیعی که شاید "راهی برای رهایی پلنگ استوایی" باشد، می اندیشد. 

میشه گفت کلاس هشت صبح در سکوت کامل دانشجویان و یکه تازی استاد گرامی سپری می شود. پسر خیلی ضایع است، اینکه تو به این سادگی داری می بینی این همه آدم خطیر ترین ساعت های زندگی شون این گونه سپری میشه، خیلی. 

من اغلب با آغاز دو فصل بهار و پاییز مشکل داشتم، مث گرگی میشم که حتا نمی تونه زوزه بکشه، قادر به برقراری تعادل و توازن تو روزهای آغازی این دو فصل نیستم. شاید چرایی این قضه "مضحک" به نداشتن حوصله و آرام نبودن در کنار یک سلسله آدم هایی ست که فروردین و مهر پس از مدتی باز آنها را می بینم... قیافه های تکراری و زننده ای که دیدار با هر یک از آنان مصادف با زنده کردن طرح یک حال به هم زنی تازه ست. 


بو های لعنتی

هر وقت که کنار او می نشست و از لب های اون بوی های لعنتی به مشامش می خورد، یه حس تعوع یا شایدم حال به هم زنی بهش دست می داد. سرش گیج می رفت. شاید به همین خاطر بود که قبل از خودش، انگشت های ترکه ای و درازش رو به لب هاش می کشید و می گفت: برو پاکش کن...  

هفته پیش بود، وقتی که خسته و کوفته با نانی توی دستش از راه رسید و اون مث همیشه پرید توی بغلش. خسته بود، وقتی پریده بود دستش به شیشه عینکش خورده بود و چربی دستش شیشه عینک رو کثیف کرده بود. نمی تونست به خوبی اون رو ببینه. باز هم همون بوی لعنتی...
خودش رو از دست و پای اون رها کرد و رفت سمت اتاق.  

چند دقیقه ای طول کشید تا از اتاق زد بیرون و به سمت روشویی رفت. وقتایی که می خواست بره روشویی سعی می کرد طوری قدم برداره که چشمش به آیینه و میز اون نیفته! نمی خواست اون جعبه هایی رو ببینه که اون بو های لعنتی ازش در می یاد! آیینه رو خودش گرفته بود، درست یادش نمی یومد که واسه چی اصرار داشت خودش آیینه اتاق رو بخره؟ ولی حالا همون وسیله ای شده بود که بساط اون بو های لعنتی از زیر سرش در بیاد.  

موقع شام مجبور بود این بو های لعنتی رو تحمل کنه. از بس اطرافش پر بود از تحمل کردن دیگه این واسه خودشم عادی شده بود. این نوع غذا خوردن براش کمی آزاردهنده بود ولی باز به اینم عادت کرده بود. همیشه سعی می کرد ولی جلوی اون نه! دوست نداشت اون سعی کردنش رو ببینه... از عادت کردن بدش می یومد ولی چاره ای جز این نداشت، غذا رو که نصفه و نیمه خورد اون با کلی اخم همراه ظرف های غذا زد بیرون...  

حال بلند شدن و دردسر مسواک زدن رو هم نداشت. تازه، دوست نداشت باز با آیینه رو به رو بشه، برای همین همون طور که روی تخت نشسته بود خودش رو کمی عقب برد و دراز کشید. همین که دراز کشید چشمش به لیوان خالی افتاد. باز یه دردسر دیگه. ولی این دیگه مث مسواک زدن نبود و شاید واسه اون عادت هایی که زنده نگهش داشتن باید می رفت و لیوان رو پر می کرد. به زور خودش و تنه اش که کمی بوی اون بو های لعنتی رو می دادن از تخت کند و تونست سر پا بایسته و بره سمت در اتاق.  

اتاقش نزدیک اتاق اون بود، فکر می کرد اون خوابه، واسه همین آروم طوری که سر و صدایی ایجاد نکنه از اتاق زد بیرون و رفت به سمت آشپزخونه. کمی تاریک بود ولی یه لامپ قرمز رنگی که توی سالن روشن بود باعش شد که اون بتونه شیر آب رو ببینه. سخت بود ولی خوب شیر رو باز کرد و لیوان رو گذاشت زیر شیر و از آب پرش کرد. شیر رو بست و از آشپزخونه زد بیرون،  

همین که داشت می رفت سمت اتاقش متوجه باریکه نوری که از اتاق اون به چشمش خورد، شد. از روشنایی هایی که می خواستن شب رو مث روز کنن بدش می یومد. تردید وجودش رو به رفتن یا نرفتن پر کرده بود.
بالاخره پاشو به سمت اتاق اون کرد و رفت به اون طرف. صدای کسی رو نشنید ولی یک صدای گنگ به گوشش می خورد، مث ِ ... نه مث ِ هیچ چی نبود، یادش نمی یومد اصلن این صدا رو شنیده یا نه؟ نزدیک تر که شد دستش رو هم به در کشید و آروم در رو به جلو روند. هنوز چیزی از اتاق رو ندیده بود، ولی صداها هر لحظه بیشتر و بیشتر می شدند. تونست گردنش رو کمی کج کنه و از لای دری که خودش تا اینجا باز کرده بود اتاق رو ببینه... چشماش داشت از حدقه میزد بیرون، باورش نمیشد، نمی تونست این صحنه رو ببینه، طاقتش رو نداشت...  سرش رو پایین انداخت و گردن کج شدش رو از اتاق بیرون کشید و به سمت اتاق خودش رفت.  

پاهاش سنگین تر شده بود، احساس کرد دیگه نمی تونه راه بره، سنگینی لیوان هم این راه رفتن رو سخت تر کرده بود. بالاخره تونست خودش رو به تخت برسونه. روی تخت نشست و به رو به روش که چند تا کتاب گذاشته بود خیره شد... هنوز اون صدا های گنگ تو گوشش بود که حواسش به لیوان افتاد و در همین حین که روشو کرد به طرف میز که لیوان رو بذاره اونجا، چشماش به بسته پلاستیکی که روی میز بود، افتاد...  

دراز کشید، لب هاش دیگه اون بو های لعنتی رو نمی داد، خیس شده بود، دستی به لب هاش کشید، هوا داشت روشن میشد. پنجره اتاق باز بود و از بادی که بیرون می وزید رو کمی به داخل اتاق آورده بود. احساسی دیگه نداشت، از اون صداهای گنگ هم خبری نبود، لب هاش سرد شده بود، همین که داشت خواب می رفت کم کم بسته پلاستیکی از دستش افتاد.


صدای پای او

شب بود، یه شب تنگ و تاریک. پسرک خسته بود، این خودش بود که خستگی رو به زندگی ش آورده بود. چاهی که حالا ته اون گیر کرده بود و امیدی هم به نجات نبود! فریاد زدن هم یادش رفته بود!_کاری که همیشه به دیگرون یاد می داد_ تو این سکوت وحشتناک یهو صدای رد و پای کسی یا چیزی رو شنید!  

صدای پای آدم بود؟ صدای پای حییون بود؟ اه... اصلن شاید صدای پای باد بوده باشه؟! صدا رو باز شنید! انگار داشت کسی یا چیزی بهش نزدیک میشد، هر لحظه اون صدای مرموز و گنگ و نا آشنا بیشتر به گوشش می خورد... ت  ا .. ت  ا .. ت  ی .. ت  ی .. تا... تی...  

حواس خودش رو بیشترجمع کرد. گوشش رو تیز کرد، به رو به رو خیره شده بود و همین طور داشت صدای زیبای "اومدن" رو می شنید! یک لحظه احساس کرد دیگه صدایی نمی یاد... هیچ.
گردنش که از بابت خیره شدن سفت شده بود در یک لحظه شل شد و خون آرام آرام درون رگ هاش به جریان افتاد! 

این بار سکوتی نابهنجارتر باعث شد صدای خفه کردن نفسش رو هم بشنوه! همین طور که که از ناامیدی سرش رو به پایین فرو می برد ناگهان متوجه قلم و کاغذی شد که در گوشه اتاق پرت شده بود!


برای یک خنده

برای چندمین شب پشت سر هم بود که داشت خواب این رو می دید که بچش سالمه !! باورش سخت بود ولی کم کم داشت باورش میشد. شاید تاثیر کتاب "تعبیر خواب" بود که ضمیر ناخودآگاه هم می تونه درستی ها رو نشون بده! خواب رو برای هیچ کس بازگو نکرد شاید یاد حرف مامان بزرگش افتاده بود که همیشه می گفت: اگه خوابت رو برای کسی تعریف کنی تاثیرش از بین میره!...  

اه، نمی تونست تنهایی این رو تحمل کنه! با خودش گفت اگه امشب خواب دیدم دیگه میرم پیش دکتر و بهش میگم: دیدی دکتر! حرف من درست بود... اون همیشه دوست داشت خودش رو ثابت کنه! نه اینکه به کسی خودش رو ثابت کنه، نه... به خودش، به باورهاش... 
به مانند شب های گذشته علی دیر می یومد خونه، ولی اون باز قرص های لعنتی شو خورد و خوابید...
خوابم؟ بیدارم؟ چند باری توی خواب یا هم بیداری؟! این پرسش کذایی رو از خودش پرسید!!...
روی کمر دراز کشیده بود، پاهاش نیمه باز بود، چشماش بسته بود، دهانش باز بود، داشت از شکم تند تند نفش می کشید...احساس کرد بچه رو.. احساس کرد بچه داره میره پایین.. خیلی پایین، ولی درد نداشت! داشت می یومد پایین، داشت می یومد...
یهو بلند شد، عرق کرده بود_خیلی زیاد_ پاهاش رو بالا آورد و باز کرد، یه کم زور زد!... نمی یومد بیرون.. بیشتر زور زد.. درد نداشت! دست شو برد بین پاهاش... بازم دردی رو احساس نکرد، دستش رو تا جایی که می تونست و رفت برد داخل! یه چیزی رو احساس کرد! آره خودش بود.. سعی کرد بیارش بیرون.

اه نمی شد. پنج انگشتش رو دور اون پیچوند، فکر کرد سرشه! هنوز درد نداشت! اون رو توی دستش احساس کرد _نمی خواست سرش رو بیراه پایین و مسیر دستشو ببینه_ می خواست سرش رو برگردونه نگاه آیینه کنه ولی اینم نکرد...

اون رو کشید بیرون، خنده زیبایی اومد روی لب های قشنگش که خشک و سفید شده بود. . اون اومد بیرون. آره اومد بیرون. خون همه رختخواب رو گرفته بود ولی اون خوشحال بود، داشت می خندید. بچه رو تو دو دست گرفت... احساسش کرد، بچه صدایی ازش در نمی یومد، خونی از بچه نمی یومد ولی تختخواب خونی بود... چشماش به سیاهی می رفت... همین جور که می خندید و بچه تو بغلش بود سرش رو برگردوند و نگاه آیینه کرد.. می خواست باور کنه و از توی آینه ببینه که بچش سالمه!. آره سالم بود... 


نخستین اجرای من

نزدیک به پنج ماه پیش بود، نخستین روزی که فراخوان "کارگاه آموزشی تیاتر" رو تو دانشگاه دیدم، کسی که می خواست آموزش بده رو می شناختم. تو جشنواره منطقه پنج کشور و جشنواره استانی تیاتر با هم آشنا شده بودیم. پسر خوش رویی بود. یکی از نخستین شوند هایی که من رو مجاب رفتن به کارگاه کرد این بود که تیاتر رو بهتر بشناسم تا بهتر از اون لذت ببرم.  

همیشه تصور ذهنی من از تیاتر نه برای بازیگری و کارگردانی بود تنها برای "شناختی بهتر و یا لذتی بیشتر از زندگی خودم" بود و هست! همیشه گمان می کردم که می تونم با تیاتر کمی بهتر این راه شناخت رو همواره تر کنم به گفته برشت: کسی بهتر می تونه تیاتر بازی کنه که خودش رو بیشتر شناخته باشه! آدمی نیستم که برای یک گفته یا چنین چیز مشابهی برم پی یک کار بزرگ! ولی خوب همه چیز دست به دست هم داد تا هنری که من همیشه اون رو دوست داشتم و از دیدنش لذت می بردم درگیرش بشم! اما این بار تو یه کارگاه آموزشی که همون هدف نخستش تحویل دادن یه سلسله بازیگر و طراح و ... برای جشنواره دانشجویی بود.  

به هر حال من چنین چیزی رو در سر نمی پروروندم! روزها و هفته های نخست اصلن فکر هم نمی کردم از این گروهی که گرد هم اومده بشه بازیگر ساخت! چند نفری حتا هنوز عشق شون "محمد رضا گلزار بود" !!! کم کم تاخیر این 12 نفر برای اومدن به کلاس ها کم و کمتر شد، همه به خوبی "مشق" هاشون رو انجام می دادن. منم که تا دو سه ماه نخست روند کلاس برای به گونه ای "عادی" پیش می رفت داشتم لذت می بردم! خیلی ها از بیرون کلاس، تو دانشگاه دوست داشتن بدونن این کارگاه چیه؟ کجاس؟ چه می کنن؟ اونم تو دانشکده فنی؟! 

همه چیز به خوبی داشت به پایان می رسید که همون آقا پسره ی خوش رو، تصمیم گرفت یک کار گروهی برای پایان کارگاه ببنده! همه ی کارها تند و طی زمانی کوتاهی انجام داده شد. و دو روز پیش، شنبه هشت خرداد 1389، یک نمایش نامه خوانی از نمایشنامه ایران، یک تک پرده از نمایشنامه "گوریل پشمالو" نوشته یوجین اونیل و نمایش کامل از نمایشنامه "آقا پسره خوش رو" به نام "من، دانشجو! زندگی؟" اجرا شد. اجرا برای دوستان خودمون بود و مهمان هایی که خودمون دعوت کرده بودیم. با توجه به استقبال دوستان فردا هم یک اجرای دیگه از این سه کار به روی صحنه میره. 

این چند خط چکیده ای از همه رخداد هایی که تو این چند ماه درون این کارگاه آموزشی رخ داد، بود. کارگاهی که کمی به من گوشزد کرد، آره من دوست دارم بازی کنم! اون لذتی که همیشه بیرون از صحنه تیاتر می بردم حالا می بینم که نه، میشه روی زمین اون صحنه هم لذت برد... چه ساده یه زندگی.