طرح یک کویر

طرح یک کویر بهانه ای است برای نوشتن و کمی فکر کردن به روزهایمان....

طرح یک کویر

طرح یک کویر بهانه ای است برای نوشتن و کمی فکر کردن به روزهایمان....

صدای پای او

شب بود، یه شب تنگ و تاریک. پسرک خسته بود، این خودش بود که خستگی رو به زندگی ش آورده بود. چاهی که حالا ته اون گیر کرده بود و امیدی هم به نجات نبود! فریاد زدن هم یادش رفته بود!_کاری که همیشه به دیگرون یاد می داد_ تو این سکوت وحشتناک یهو صدای رد و پای کسی یا چیزی رو شنید!  

صدای پای آدم بود؟ صدای پای حییون بود؟ اه... اصلن شاید صدای پای باد بوده باشه؟! صدا رو باز شنید! انگار داشت کسی یا چیزی بهش نزدیک میشد، هر لحظه اون صدای مرموز و گنگ و نا آشنا بیشتر به گوشش می خورد... ت  ا .. ت  ا .. ت  ی .. ت  ی .. تا... تی...  

حواس خودش رو بیشترجمع کرد. گوشش رو تیز کرد، به رو به رو خیره شده بود و همین طور داشت صدای زیبای "اومدن" رو می شنید! یک لحظه احساس کرد دیگه صدایی نمی یاد... هیچ.
گردنش که از بابت خیره شدن سفت شده بود در یک لحظه شل شد و خون آرام آرام درون رگ هاش به جریان افتاد! 

این بار سکوتی نابهنجارتر باعث شد صدای خفه کردن نفسش رو هم بشنوه! همین طور که که از ناامیدی سرش رو به پایین فرو می برد ناگهان متوجه قلم و کاغذی شد که در گوشه اتاق پرت شده بود!


فریادی...

مرا عظیم تر از این آرزویی نمانده است
که به جُست و جوی ِ فریادی گم شده برخیزم. 

با یاری ی ِ فانوسی خُرد
یا بی یاری ی ِ آن٬
در هر جای ِ این زمین
یا هر کجای ِ این آسمان. 

فریادی که نیم شبی
از سر ندانم چه نیاز ناشناخته از جان ِ من بر آمد
و به آسمان ِ ناپیدا گریخت...  

ای تمامی ی ِ دروازه های جهان!
مرا به بازیافتن ِ فریاد ِ گم شده ی ِ خویش
مددی کنید! 

۷ خرداد ۱۳۳۷ - ا.بامداد (در مرگ ایمرناگی) 

پ.ن: برای بازیافت خیلی از "حس" های کشته شده درونی نیازی به جنس و جوش و تکاپو آن چنانی نیست! یه جای خلوت و پرت رو پیدا کن و تا می تونی اون "حس" رو فریاد کن. همین. 


فصل مشترک ایرانیان

چند باری کاغد کاهی _که برای روزهای امتحان گرفته بودم و هیچ کاربرد درسی برام نداشتن!_ را خط خطی کردم، آبی (خودکارم آبیه نه سیاه!) کردم... ولی باز هم پیش خودم گفتم: بیام چی بنویسم؟ چی بگم؟ خوب یه جاهایی هم باید سکوت کرد و رفت سر جات نشست و به سخن های خوب و شنیدنی دیگران گوش داد. مگه این زبان و دهان گشاد باید همیشه باز باشه تا آدم احساس راحتی کنه؟ خوب همین چند تا خونه اون طرف تر پر از سخن های خوب و شنیدنیه، امروز رو هم خیلی خوب تصویر سازی کردن، همیشه که نیازی نیست برای اعلام وجود یا یادداشت "چند صد منی" آدم بنویسه! 

اه... خوب اصلن چرا دارم اینجا رو هم خط خطی می کنم! در پیوست اینکه این بابا"پدر بیامرزی" بنده را بی شک دریافت خواهد کرد بهش گوشزد می کنم که: بابام جان، ما به کل به همه "چیز میز"های پر حادثه عادت داریم! اصلن ما ساخته شدیم که حادثه بسازیم عادت کنیم، حادثه بسازیم عادت کنیم، حادثه بسازیم عادت کنیم... ماجراجویی کنیم، پرونده سازی کنیم، همه حادثه کنیم (چه ادبیات سخیفی!؟) ندیدی همین سال گذشته؟  
همه اینها رفت تو گاهشمار ایرانی ها و همش شد "عادت" !! آخه پدر بیامرز چرا "عادت" کنیم؟ مگه چی هستیم که باید "عادت" کنیم؟ مگه اگه بخوام یه "خرداد" دیگه بسازم باید کی و ببینم؟ اگه بخوام یه "خرداد" تازه تر با گل های سبز! قشنگ تر که تو هم توش نباشی! بسازم باید کی و ببینم؟ 

اه... چرا من دارم با این واژه "عادت" جر و بحث می کنم! بیخیال! امروز من بی خیالی رو طی کنم بهتره! 

برای یک خنده

برای چندمین شب پشت سر هم بود که داشت خواب این رو می دید که بچش سالمه !! باورش سخت بود ولی کم کم داشت باورش میشد. شاید تاثیر کتاب "تعبیر خواب" بود که ضمیر ناخودآگاه هم می تونه درستی ها رو نشون بده! خواب رو برای هیچ کس بازگو نکرد شاید یاد حرف مامان بزرگش افتاده بود که همیشه می گفت: اگه خوابت رو برای کسی تعریف کنی تاثیرش از بین میره!...  

اه، نمی تونست تنهایی این رو تحمل کنه! با خودش گفت اگه امشب خواب دیدم دیگه میرم پیش دکتر و بهش میگم: دیدی دکتر! حرف من درست بود... اون همیشه دوست داشت خودش رو ثابت کنه! نه اینکه به کسی خودش رو ثابت کنه، نه... به خودش، به باورهاش... 
به مانند شب های گذشته علی دیر می یومد خونه، ولی اون باز قرص های لعنتی شو خورد و خوابید...
خوابم؟ بیدارم؟ چند باری توی خواب یا هم بیداری؟! این پرسش کذایی رو از خودش پرسید!!...
روی کمر دراز کشیده بود، پاهاش نیمه باز بود، چشماش بسته بود، دهانش باز بود، داشت از شکم تند تند نفش می کشید...احساس کرد بچه رو.. احساس کرد بچه داره میره پایین.. خیلی پایین، ولی درد نداشت! داشت می یومد پایین، داشت می یومد...
یهو بلند شد، عرق کرده بود_خیلی زیاد_ پاهاش رو بالا آورد و باز کرد، یه کم زور زد!... نمی یومد بیرون.. بیشتر زور زد.. درد نداشت! دست شو برد بین پاهاش... بازم دردی رو احساس نکرد، دستش رو تا جایی که می تونست و رفت برد داخل! یه چیزی رو احساس کرد! آره خودش بود.. سعی کرد بیارش بیرون.

اه نمی شد. پنج انگشتش رو دور اون پیچوند، فکر کرد سرشه! هنوز درد نداشت! اون رو توی دستش احساس کرد _نمی خواست سرش رو بیراه پایین و مسیر دستشو ببینه_ می خواست سرش رو برگردونه نگاه آیینه کنه ولی اینم نکرد...

اون رو کشید بیرون، خنده زیبایی اومد روی لب های قشنگش که خشک و سفید شده بود. . اون اومد بیرون. آره اومد بیرون. خون همه رختخواب رو گرفته بود ولی اون خوشحال بود، داشت می خندید. بچه رو تو دو دست گرفت... احساسش کرد، بچه صدایی ازش در نمی یومد، خونی از بچه نمی یومد ولی تختخواب خونی بود... چشماش به سیاهی می رفت... همین جور که می خندید و بچه تو بغلش بود سرش رو برگردوند و نگاه آیینه کرد.. می خواست باور کنه و از توی آینه ببینه که بچش سالمه!. آره سالم بود... 


نخستین اجرای من

نزدیک به پنج ماه پیش بود، نخستین روزی که فراخوان "کارگاه آموزشی تیاتر" رو تو دانشگاه دیدم، کسی که می خواست آموزش بده رو می شناختم. تو جشنواره منطقه پنج کشور و جشنواره استانی تیاتر با هم آشنا شده بودیم. پسر خوش رویی بود. یکی از نخستین شوند هایی که من رو مجاب رفتن به کارگاه کرد این بود که تیاتر رو بهتر بشناسم تا بهتر از اون لذت ببرم.  

همیشه تصور ذهنی من از تیاتر نه برای بازیگری و کارگردانی بود تنها برای "شناختی بهتر و یا لذتی بیشتر از زندگی خودم" بود و هست! همیشه گمان می کردم که می تونم با تیاتر کمی بهتر این راه شناخت رو همواره تر کنم به گفته برشت: کسی بهتر می تونه تیاتر بازی کنه که خودش رو بیشتر شناخته باشه! آدمی نیستم که برای یک گفته یا چنین چیز مشابهی برم پی یک کار بزرگ! ولی خوب همه چیز دست به دست هم داد تا هنری که من همیشه اون رو دوست داشتم و از دیدنش لذت می بردم درگیرش بشم! اما این بار تو یه کارگاه آموزشی که همون هدف نخستش تحویل دادن یه سلسله بازیگر و طراح و ... برای جشنواره دانشجویی بود.  

به هر حال من چنین چیزی رو در سر نمی پروروندم! روزها و هفته های نخست اصلن فکر هم نمی کردم از این گروهی که گرد هم اومده بشه بازیگر ساخت! چند نفری حتا هنوز عشق شون "محمد رضا گلزار بود" !!! کم کم تاخیر این 12 نفر برای اومدن به کلاس ها کم و کمتر شد، همه به خوبی "مشق" هاشون رو انجام می دادن. منم که تا دو سه ماه نخست روند کلاس برای به گونه ای "عادی" پیش می رفت داشتم لذت می بردم! خیلی ها از بیرون کلاس، تو دانشگاه دوست داشتن بدونن این کارگاه چیه؟ کجاس؟ چه می کنن؟ اونم تو دانشکده فنی؟! 

همه چیز به خوبی داشت به پایان می رسید که همون آقا پسره ی خوش رو، تصمیم گرفت یک کار گروهی برای پایان کارگاه ببنده! همه ی کارها تند و طی زمانی کوتاهی انجام داده شد. و دو روز پیش، شنبه هشت خرداد 1389، یک نمایش نامه خوانی از نمایشنامه ایران، یک تک پرده از نمایشنامه "گوریل پشمالو" نوشته یوجین اونیل و نمایش کامل از نمایشنامه "آقا پسره خوش رو" به نام "من، دانشجو! زندگی؟" اجرا شد. اجرا برای دوستان خودمون بود و مهمان هایی که خودمون دعوت کرده بودیم. با توجه به استقبال دوستان فردا هم یک اجرای دیگه از این سه کار به روی صحنه میره. 

این چند خط چکیده ای از همه رخداد هایی که تو این چند ماه درون این کارگاه آموزشی رخ داد، بود. کارگاهی که کمی به من گوشزد کرد، آره من دوست دارم بازی کنم! اون لذتی که همیشه بیرون از صحنه تیاتر می بردم حالا می بینم که نه، میشه روی زمین اون صحنه هم لذت برد... چه ساده یه زندگی.

فرش قرمز کن فرانسه

"تو ایران از نظرآقایون سینمای مستقل وجود نداره، اصلن اونها خوششون از آدم مستقل نمی یاد! من، جعفر و خیلی های دیگه هم جز این گروه هستیم."

همیشه نام یک کارگردان برای من نوعی تازگی و کنجکاوی به همراه داشت. نامی که هیچ زمان کارهاش رو ندیده بودم ولی با این حال هر بار که یادداشت سینمایی می خوندم نام اون بود و یا چیزی، کسی به او نسبت داده میشد! به شوندی که همون خط نخست یادداشت نوشتم فیلم های او کمتر رواج داشت و به شدت هم نایاب بود و کم گیر می آمد. خیلی ها فیلم های او را خسته کنند و گروهی هم او را صاحب سبک، استاد و آقای خاص می نامیدند! او با خیلی از دیگر همکارانش تفاوت داشت، چه از لحاظ کاری و نوع دیدنش به جهان و زندگی و چه از لحاظ رفتاری...  

به هر حال این چند ماه گذشته نام اون هم مانند دیگر بزرگان ایران بیشتر شنیده شد. ولی جالب اینکه باز هم گوناگونی و خاص بودن خود را نشان داد! او نامه ای به دیگر همکارش نوشت و او را به نقد کشید که در ایران هم با شرایط موجود می توان فیلم ساخت! و با توجه به شرایط ویژه کشور و حال و روز مردم، بیشتر مردم رو به روی او جبهه گرفتند.
برای چه؟ برای اینکه او هیچ زمان نسبت به شرایط جامعه حرفی نزده و اظهار نظری نکرده! (چه بسا که خود فیلم هایش ناگفته های او باشد!) مردم چشم به راه همراهی بزرگان با خودشان هستند، مانند زبان آتش! آن ماجرا بین او و همکارش با کش و قوس های فراوان به پایان رسید.  



هفته پیش با با ستاره فرانسوی و خواننده بزرگ اوپرای ایتالیا بر روی فرش قرمز سواحل کن گام بر میداشت.

عباس کیارستمی، کارگردان به نام و پر آوازه ایران امروز 2 خرداد با "رونوشت برابر اصل" با بازیگری ژولیت بینوش و ویلیام شیمل چشم به راه رای هییت ژوری کن است. 


پ.ن: ژولیت بینوش برای بازی در فیلم "رونوشت برابر اصل" عباس کیارستمی نخل طلای جشنواره کن را برد،