طرح یک کویر

طرح یک کویر بهانه ای است برای نوشتن و کمی فکر کردن به روزهایمان....

طرح یک کویر

طرح یک کویر بهانه ای است برای نوشتن و کمی فکر کردن به روزهایمان....

از رهگذر خاک سر کوی شما بود / هر نافه که در دست نسیم سحر افتاد

چند روزی میشه که قول دادم آهنگ گوش ندم! قول به کی... چی چرا... و الان این موزیک وبلاگ رو گذاشتم میره و می یاد... البته که این آهنگ اون روندی رو نداره که تو بشینی جلوی دوربین و فضاپیمایی کنی... جسارتن!
این یک و شماره دو، آدم های زیادی آدرس این وبلاگ رو دارن. مثل تو، تویی که نمی شناسمت و حتا ندیدمت... مثل ر که مثل یک توده ابر پرفشار اومد و در اون اتاقی که خودم رو حبس کرده بودم زد و ... شُر شُر بارون... وای... رفت! زد و رفت... بازم مثل ر مثل اون کفش های کتونی ش و پاهای باریکش... آه ... این یکی نویسنده شد، صادق گفتنی نویسندگی که شغل نشد ولی اون شد صادقم دوست داشت ولی...

مثل الف که هیچ حرفی باهام نداره. بامن حرف نداشت اما کینه هم نداشت! به قول اون یارو، که چی؟؟ 
مثل میم و مون اش... اوه، نفسم تند تند میشد وقتی ...یعنی باورم نمیشد که توی این دنیای مجازی یکی هست که خیلی باحاله، میدونی حظ میکردم بابت این همه تشابه... 


نامه شماره یک

دوست من، درود و یا سلام هیچ یک لذتبخش تر از فشردن دست هایت در سرمای مسکو و یا گرمای شانه هایت نیست. تنها یک بهانه برای آغاز با تو بودن است حتا برای مدتی کوتاه.
برایم نوشته بودی که حال و روزت چگونه است و از من جواب خواستی؟! باور کن نمی دانم شرح حال این روزهای گرم مرداد و پیش تر تیر ِ خود را چگونه بررسی کنم؟ دیگر چه برسد به یک توضیح شفاف و روشن از شب و روزم.

مرداد همانند سال های دور زمخت و بسیار دل نچسب در اواسط خود قدم بر میدارد و من ناگزیر از حل کردن و موشکافی رابطه خود با انسان های اطراف. تو که بهتر از دیگران می دانی. یک مورد آن، آخرین سفر و یا همان خودمانی تر رابطه دو نفره ام موتورش پیاده شده است. با یک سری اشتباهات دو جانبه از من و او. اتفاقن قصد نوشتن بخش سوم و شاید پایانی قصه را از همان خرداد داشتم و متاسفانه از آن روز وقت نشد و تازه دل و رمقی برای نوشتن نبود.

سر کردن اوقات زندگی در یک جهان پر از دوگانگی و شک حتا پوچی را هم عاید نمی شود! باید این دیوار را کشید پایین. نه اینکه با دست های خودمان آن را بلند و بلند تر کنیم. فعلن و شاید هم برای همیشه سکوت را جایزترین عمل می دانم. می دانم باز از من عصبانی می شوی که چرا از حقم دفاع نمی کنم.

اما نه، دوست نازنین من... انسان ها همه گول می خورند. گروهی گول به خودی و گروهی دیگری را گول می زنند. باید به این دو گروه فرصت داد تا به زندگی برگردند. تنها یادآورشان کرد با اشتباهات خود. مسیر زندگی من در دست من است و مسیر تو در دست تو. دیگری هم به همچنین.
من را که نه حس تملکی بوده و نه اجازه پروراندن چنین حسی درون رابطه ام چرا دخالت ِ به این سنگینی کنم؟ آنها خودشان فکر می کنند، و تصمیم می گیرند که چطور می خواهند زندگی کنند و از زندگی خود چه می خواهند؟ آزادی... پول... شرافت... معرفت... دروغ... راستی... خیانت... کدامیک؟

صحبت در این مورد زیاد است و اگر حال مساعدتری پیدا کردم برایت می نویسم. اما بهت قول می دهم در صورت نگارش قسمت سوم داستان، حتمن برایت ارسال می کنم.

الان این لحظه، در بالکن خانه زیر سایه ای که خورشید ایجاد کرده نشسته ام و در کنارم همان درخت گوجه سبزی است که امسال ثمره ی چندانی نداشته و ما را نگران کرده است.
راستی چند هفته ای است که به کلاس هارمونیکا یا اصطلاح عامیانه اش ساز دهنی می روم. ساز خوبی است. صدایش مقداری به من و روانم آرامش می دهد. ولی کتاب خودآموزش را هنوز نخریده ام. باید به شیراز بروم و خوب در شرایط کنونی چنین امری ممکن نیست.
اوضاع مطالعه بد نیست. به تازگی "واتسلاو" مرژوک را خوانده ام که دیالوگ هایش پر از دریای خاطرات تنهایی است. بوف کور را دو روز پیش، مقداری ورق زدم و اتفاقن سر فرصت در موردش برایت می نویسم.

صحبتم را کوتاه تر کنم. می دانم که می دانی برای من مرداد تنها رفتن شاملو  و فریدون مهم است و بس. و خوشحالم می کند اینکه می بینم هنوز کسانی هستند که هر چقدر هم با تو فاصله زمینی و هوایی داشته باشند فکرشان با توست و دلشان برای انسان و حقیقت می تپد.
در انتظار دیدار تو. روزبه
چهارشنبه پنج و چهل و پنج دقیقه 19 مرداد 1390
به: الف.ف

پانوشت: از امروز این بخش تازه در وبلاگ به راه می افتد نامش، نام ِ وزینش را این پایین ببینید. امیدواریم _ بس زیاد _ که تمامی تلاش ها به ثمره بنشیند و دوستان گرامی خوشتان بیاید.