طرح یک کویر

طرح یک کویر بهانه ای است برای نوشتن و کمی فکر کردن به روزهایمان....

طرح یک کویر

طرح یک کویر بهانه ای است برای نوشتن و کمی فکر کردن به روزهایمان....

گدایی نوین!

چند سال پیش تو یه روز بابام به یه آقایی کمه اصلن اهل این چیزها نبود با تعجب گفت: فلانی چرا پیرهن سیاه پوشیدی؟! اون برگشت و گفت: می دونی من با همین پیرهن سیاه تونستم 15 کیلو برنجو کلی روغن و شکر بگیرم واسه نذری!
اون روز من مونده بودم نام این رو بذارم گدایی! یا از بین رفتن باورهای آدمی! یا بدبختی یا...
ولی دیروز و پریروز.. با چشم خودم آدم هایی رو دیدم که هر کدوم جایی خلوت کرده و خودکار به دست داره متنی رو خودش می نویسه یا اینکه یکی کنارش هست و داره بهش میگه و اون می نویسه! جناب  آقای... ورودتون رو خیر مقدم میگم، عارضم که من بدبختم هیچی ندارم جر مشکل! می خواستم یه چیزی به من بدید! یا اینکه منو سر کار ببرید! ممنون از اینکه اومدین! بدبخت ِ اینجا من. خدا پشت و پناه تون!
در پایان پاکت نامه 25 تومانی که اون روز ماشین های مزدای پست همه جای شهر وایساده بودن و 100 تومان پاکت نامه میفروختن! رو از جیبشون در می آوردن و برگه رو میذاشتن توی پاکت!نخستین چیزی که منو به اندیشه می برد این بود که کجای جهان آدمی، واسه پولی که مال خودش هست از کسی گدایی می کنه؟

روز چهارشنبه که داشتم می رفتم دانشگاهی که نیمه تعطیل شده بود، تو خیابون هایی که از دم همه بسته بودن و چند ده اتوبوس گذاشته بودن سد معبر! خیلی چیزها دیدم! چیزهایی که کاشکی کور می شدم و نمی دیدم! ولی خوب چه فایده، اینها هست و باید دید. 

کسانی رو دیدم که تو زندگی شون هیچ راه و روش و باوری ندارن...
کسانی رو دیدم که با نوشتن یک برگ نامه همه زندگی خودشون رو ناخواسته یا خواسته تباه کردن...
کسانی که باورهاشون رو زیر پا گذاشتن...
کسانی رو دیدم که تسلیم زور شدن، کسانی رو دیدم که تنها فحش و ناسزا "نثار" او می کردن...
کسانی رو دیدم که حسرت می خوردن...
کسانی رو دیدم که برای اومدن "فرشته نجات شون" لحظه شماری می کردن...
کسانی رو دیدم که یک گلوله آتیش بودن و چشم به راه انفجار !!...
کسانی رو دیدم که... . .  

اون روز، روز خوبی نبود! ولی من هیچ زمان یک جا این همه آدم گوناگون با اندیشه های گوناگون و باور های گوناگون ندیده بودم! و مهمتر از همه اینکه نمی دونم چرا باز من با خودم گفتم چه اندازه راه داریم تا آزادی!

چینی می شویم!

چند سال پیش (خیلی پیش) به منطقه آزادی سفر کرده بودیم، یه مغازه بزرگ لوازم خانگی دیدیم که ما هم گفتیم یه گشتی بزنیم شاید چیز بدرد بخوری گیرمون اومد! مادرم دنبال همزن (Mixer) مولینکس (Moulinex) می گشت که صاحب مغازه بهمون گفت: همزن مولینکس دو نمونه داریم یکی فرانسوی، یکی ایرلندی. که ایرلندی از لحاظ کیفیت خیلی بهتره. ما ایرلندی رو خریدیم و الان نزدیک به 9 ساله که اون همزن هر هفته چند صد بار "چیز میز" های مامان رو که شبیه سنگ هم هستند خرد می کنه!  

همین مدت پیش یه بابایی رفته بود همون جزیره پیش همون مغازه تا همزن بگیره، ولی همزن مولینکس گیرش نیومد (حتا چینی) و یه دونه همزن نمیدونم سانیا مانیا گرفت و اومد و سر یک هفته ماشین آشغالی با آهنگ "سمفونیه بتهوون" اون رو برداشت!
چند ماه پیش شنیدم که بیشتر کشور های اتحادیه اروپا، صنایع پلاستیکی کشور چین رو به شوند بیماری های گوناگون پوستی ای که به بار آورده بود، تحریم کردند! به ظاهرن صنایع پلاستیکی چین از "کان..دوم" های مصرف شده ساخته میشود!!
از اون روز هر زمان که تو خیابون (مانند امروز) دمپایی پلاستیکی یا هر چیز پلاستیکی و یا اصلن به کل هر جنسی پیرامون خودم می بینم به این فکر می کنم که اگه صنایع پلاستیکی چینی که به اروپا صادر میشده (که درجه یک و دو هم هستند) از کان..دوم" ساخته میشه، این وسایلی که تو ایران می یاد (که همگی درجه چهار یا پنج هستند) از پسماند های چه چیزهایی ساخته میشه؟!!!

اینجا ایران است. خلیج همیشه پارس

اینجا ایران است.. است.. نیست.. شاید نباشد.. براستی است؟  

آری اینجا خود ایران است. روز و روزگاری داشتیم٬ روزگاری در صلح٬ در آرامش.. روزگاری بود٬ پدری داشتیم که خیلی پیش تر می گفت: هر کسی در هر جای جهان با هر باور و کیشی حق زندگی کردن دارد.. همه چیز خوب و آرام بود٬ جنگ و جدل هم با هماورد های خود داشتیم..
زمانه گذشت و گذشت باز هم روزگاری خوبی داشتیم ولی آن فاصله بین من و تو و شاه مان زیاد شده بود.. تا اینکه "برادران دینی و معنوی" ما آمدند و بردند و زدند و خوردند و به آتش کشیدن هر چه داشتیم و نداشتیم.. از همان روز پی ریشه افکنی داشتن و دارن..
پس از آن "نهاوند" خونین و رستم فرخزاد، مغول ها هم آمدند.. خیلی های دیگر آمدند و آن کارهایی نبود که بر سر "فلات ایران" نیاوردند.
حال اینجا ایران است.. او آمد! چه بدتر از آنها.. مرزهای فلات ایران را کوچک و کوچک تر کردند (چه بسا از بی عرضه بودن خود ما بود!).. برای نخستین بار کسی توانست و جرات کرد خلیچ پارس رو کم و زیاد کند.. او زیر پرچم خلیج عربی نشست! کتاب دبستانش خلیج پارس نداشت! دوستانش از خلیج عربی می گفتند! اجازه داد تا در بازی تیمش پوستر خلیج پارس را مرتیکه عربی بردارد و و و ... 

شاید هیچ ایرانی باور نمی کرد که روز 10 اردیبهشت روزی به نام "خلیج پارس" باشد! روزی که برای دست درازی عرب ها نهاده شده! اصلن مگر خلیچ پارس نیازی به روز داشت؟ مگر خلیج پارس وجود ندارد که باید برای اثبات آن روزی انگاشته شود؟
یاد گرفتیم آه و ناله کردن را. یادمان رفته رستم و بابک و آریو و گرد آفردید و ... به کل یادمان رفته که آره، همان گونه که اینها و روزگارشان در تاریخ انگاشته شده ما هم به مانند آنها انگاشته می شویم! چه خوب چه بد.. در آینده کسانی هستند که بیایند و از ما بنویسند و بگویند.. نمی دونم چرا هنوز که هنوزه خیلی در چند هزار سال پیش "سیر و سیاحت" می کنند!
یادشان رفته الانی هم هست، روزگاری در حال چرخیدن است و ما هنوز در خواب گذشته.. 

هیچ زمان فکر نمی کردم که روزی باید برای پاسداشت خلیچ همیشه پارسم بیایم و یادداشتی بگذارم!

دخترکی در آیینه

شب بود، دخترک خود را برای فردای دوست داشتنی اش آمده می کرد. ساعت 22 دقیقه بامداد است ولی او هنوز خواب نرفته، هر بهانه ای پیدا می کند و از زیر خواب رفتن در می رود. از بس به آیینه اتاق نگاه کرده از چهره خودش هم خسته شده! دخترک به خواب می رود، نه، به رخت خواب می رود ولی به خواب نمی رود باز هم در اندیشه فرداست..  

خیلی زودتر از روزهای گذشته بیدار می شود (اصلن مگه خواب هم رفته؟!) به کنار یار همیشگی اش می رود، کمی با خودش سخن می گوید، با چشم خود ادا در می آورد و بازی می کند... او می رود. دخترک چشم به راه است. با نگاهش همه لحظه ها و دقیقه ها را دنبال می کند! کمتر سر به بالا می آورد، از زیر چشم دنبال موج، انرژی و یا چیزهای آشناست! آشنا. نیامد؟ آمد؟ می آید؟... با خود می گوید کاش بیاید... انتظار، او را نگران تر می کند.  

او آمد، با خود می گوید به من نزدیک نشو! کاش نیاید.. نمی خوام، می خوام ولی نه نمی تونم... چشم هایش سنگینی نگاهی را حس می کند، صداها کم کم برای او نزدیک و نزدیک تر می شوند... بوم، بووم، بوووم... صدای پاهای اوست، به او نزدیک می شود! نزدیک تر. دخترک از زیر چشم منتظر پاها و شاید چهره و شاید هم دست های اوست! گوشش، گوشش هم چشم به راه است.. ولی.. از کنار او رد شد! 

پ.ن: زیاد سخت نباید گرفت! 

+ عکس از نقاشی های صادق هدایت است که از تارنمای خودش برداشتم!

می خواهم زنده بمانم- از زبان یک گوسپند

http://roozbehs68.persiangig.com/070988.jpg

بع بع بع
نکش - منو نکش - ازت٬ از تو خواهش می کنم من رو٬ خواهرم٬ مادرم٬ پدرم رو نکش.. همون طوری که تو خانوادت رو دوست داری منو دوست شون دارم.. بع بع ع ع ع
اگه تو منو این جوری بکشی٬ یه روزی هم می یاد که تو واسه تو دادگاه بگیرن - واسه کشتار و نسل کشی ما - می فهمی؟ نه خوب نمی فهمی دیگه.. بکش.. من رو راحت کن.. ولی بدون تمام دوستا و خویشاوندای من تا واپسین دم های زندگی شون تاوانمون رو از تو می گیریم..
هولوکاست اینجاست.. گوسپندان بیایید.. دارن ما رو می کشند.. آقا شیره.. کجایی که به داده ما برسی!
آخه نامرد کمینه چشما مو ببند امروز - امروز که داری تمام آشنایان من رو هزار هزار تا می کشی.. نمی تونم این رو ببینم.. بع بع بع ع ع ع..
و ناگهان با ندادن آبی برای گوسپند "مادر مرده" یا "پدر مرده" یا "فرزند مرده آینده" گلویش را با تیغه فلزی تیزی می زنند و خون سرتاسر پیرامون آن گوسپند را می گیرد.. . . . 

ین تراژدی غم انگیز کشتار گوسپند در روز "عید قربان" بود که از زبان یک گوسپند گفته شده بود! 

"عید قربان" آمد و در این روز مسلمانان سراسر گیتی دست به کشتن هزاران هزاران راس گوسپند می زنند، آن گونه که پیداست نامش "عید" است؛ ولی من نمی دانم که چرا در عید باید ما کشتار جانواران، خون و خونریزی ببینیم! جالب تر اینه که خیلی ها برای این کار هم جشن و سرور می گیرند! 

داستان از آنجایی شکل می گیرد که خدا در خوابی که ابراهیم خلیل الله دیده فرمان می دهد که سر فرزندت را از تن جدا کن!  فرزند برای هیچ و پوچ و بدون هیچ گناهی که مستوجب این چنین کاری باشد باید سرش از تن جدا شود! فرزند هم می پذیرد و به قربانگاه می روند، ولی کارد گلو را پاره نمی کند و خدا باز هم از آسمان گوسپندی می فرستد تا بجای فرزند قربانی شود..

حالا در این داستان این گوسپند چه کاره است؟ این گوسپند "مادر مرده" یا "پدر مرده" یا "فرزند مرده آینده" به درستی چرا در این داستان درج شده؟ بدون شک خود خدا مهربان (!!) می داند و بس!
امروز تنها در شهر مکه بیش از دو میلیون گوسپند کشته خواهند شد..
همین امروز.. همسایه کناری ما هم گوسپندی را برای "رضایت" خدا خواسته یا ناخواسته کشت! و همسایه کوچه پشتی هم کشت.. و همسایه ها و همسایه های دیگر هم کشتند.. خیلی ها در ایران هم کشتند.. چرا؟!

به راستی چه تفاوتی بین این دو است؟!  

http://roozbehs68.persiangig.com/0709882.jpg 

http://roozbehs68.persiangig.com/0709881.jpg

 

این داستان یادآوری کننده آن است که "مذهب و ایمان" تا چه اندازه ممکن است خطرناک باشد که آدمی برای هیچ و پوچ و هیچ گناهی فرزند خودش را بکشد!
در این داستام روشن نیست که خدا پس از آنکه "ایمان" ابراهیم خلیل الله برایش ثابت شده آیا فرمان لغو سر بریدن فرزند کافی نبوده که حتمن باید آن گوسپند نگون بخت رو می فرستاد تا بجای فرزند قربانی شود!؟
آیا خدا در آن روز جشن خونریزی را به پا کرد تا هزاران سال پس از این داستان پیروانش سالگرد این روز فرخنده رو با خونریزی جشن بگیرند؟! 

در ادامه گفتار گزیده هایی از دو نسک صادق هدایت (آدم و حیوان - فواید گیاهخواری) را ببنید.

ادامه مطلب ...

برف سپید

بارون نم نم و کم کم و زیبایی پر از عطر و بوی طبیعت و پاکیزگی؛ پس از اون برفی به زلالی و پاکی و سپیدی برف! و پس از اون این ابر های در هم تنیده! و واژگون در آسمان بیکران.
نگاه کردن به این سه زیبایی و بودن در بین اینها، اون هم در یک فاصله زمانی کوتاه، چند و چون واژه گنگ و نامفهوم "لذت" این روزهای سرد و خشک و تاریک رو برای آدم زنده می کنه.. 

http://roozbehs68.persiangig.com/050988.jpg
(به روز یک شنبه یک آذر  هزار و سیصد و هشتاد و هشت خورشیدی)

برف نو، برف نو، سلام، سلام ... پاکی آوردی - ای امید سپید!

همه آلوده گ یست این ایام
راه شومی ست م یزند مطرب 

تل خوار یست م یچکد در جام 
اشک وار یست م یکُشد ل بخند 

نن گواری ست م یتراشد نام 
شنبه چون جمعه، پار چون پیرار، 

نقش هم رنگ م یزند رسام..
بنشین خوش نشست های بر بام  

ادامه مطلب ...

یک روز "سرد شایدم سردتر".. 13 آبان تو

یک روز "سرد شایدم سردتر" باید بلند بشی و بروی سر جلسه امتحان نقشه کشی صنعتی، امتحانی که، نه ببخشید درسی که از آغازش تا به اون روز "سرد شایدم سردتر" هتا یک جلسه هم نرفته بودم..

باز خواب موندم.. ولی ساعت هشت و پانزده دقیقه لعنتی بود که صدای گوشی غراضه 1100 بیدارم کرد.. شماره دختر عمو، گنگ، نا مفهوم، ذهن من اون زمان هیچ چیزی رو نشمرد و پاسخ دادم، ولی یک چیزی رو شنیدم از او که نباید اون لحظه اون روز اون زمان و کمینه به این زودی ها می شنیدم.. چرا، آخه چرا؟ ول کن این چرا و چگونه ها رو.. مات و مبهوت و کیش و مات شده باور نشده و گیچ و منگ سخن شنیده یا ناشنیده از تخت لامذهبی بلند شدم رفتم به سمت اتاق خواهر، اونم بیدار کردم گفتم یه زنگ بزن به سارا.. گفت چرا.. . . .

بذار کوتاهش کنم که خودمم هتا تا الان نفهمیدم چی به چیه؟ رفتم سر جلسه امتحان، با اینکه باورم نمیشد.. با اینکه نه -وازه خوبی نیست - اصلن باورم نمیشد.. نه، نمی شد هم وازه خوبی نیست.. باورم نمی شه.

چند صد باری گوشی غراضه من زنگ خورد و از جلسه امتحان لعنتی بلند شدم ولی همه این بلند شدن ها باعث نشد اون بلند بشه..

نمی دونستم که این بار بهانه گرد هم شدن خانواده کوچیک مون چیه؟ اصلن تو به من بگو؟! چیه ؟ همه خانواده گرد هم شده بودن تا گران مایه ای.. مهربانی.. دلسوزی.. تا تو رو دست به دست پیش کش خاکی کنن که تو چند صباحی از زندگیت رو برای همین خاک فدا کردی، اخراج شدی، در بند شدی، بهترین ساعت ها و لحظه های جوانی خودت رو از دست دادی..

این خاکسپاری نخستین تجربه من بود، نخستین..

مادر خواهر برادر پدر دوست و شایدم "عمه" من، تو.. تو که دستان جوان پینه بستت برای من خواهرام از همه آشنا تر بود رفتی، شایدم خسته شده بودی، از من، از ما، از شب های ایران! حتمن با خودت گفتی بذار یه چرخی بزنم تا روز بشه این شب سیاه و تاریک.

تو روزی رفتی که از روز قدس هر بار که ماها می دیدیمت می گفتی: 13آبان رو هم داریم، با اون می خوان چی کار کنن؟ می بینید که بچه های هشت نه ساله هم سبز می پوشن و سبز فریاد می زنن!


به هر حال این چرخیه که باید بچرخه، حالا چه ما کجش کنیم یا چوب لای چرخش کنیم و چه نکنیم، اون به چرخش خودش ادامه می ده.. . . .

این چند خط رو چند روز پیش از رفتن تو نوشتم.. پیش کش تو:

دستم می لرزد، بار نخست است که دستم می لرزد - نه، بار چندم است!

پیشاهنگ ارتش درون من رو به سستی می رود

شب هنگام، ماه هم دیگر بر من نمی تابد

تا کی باید این چنین گفت و شنید

مادامی که پیشاهنگ، آهنگی برای سفر ندارد..

یک روز سرد پاییزی

یک روز "سرد شایدم سردتر" باید بلند بشی و بروی سر جلسه امتحان نقشه کشی صنعتی، امتحانی که، نه ببخشید درسی که از آغازش تا به اون روز "سرد شایدم سردتر" هتا یک جلسه هم نرفته بودم..

باز خواب موندم.. ولی ساعت هشت و پانزده دقیقه لعنتی بود که صدای گوشی غراضه 1100 بیدارم کرد.. شماره دختر عمو، گنگ، نا مفهوم، ذهن من اون زمان هیچ چیزی رو نشمرد و پاسخ دادم، ولی یک چیزی رو شنیدم از او که نباید اون لحظه اون روز اون زمان و کمینه به این زودی ها می شنیدم.. چرا، آخه چرا؟ ول کن این چرا و چگونه ها رو.. مات و مبهوت و کیش و مات شده باور نشده و گیچ و منگ سخن شنیده یا ناشنیده از تخت لامذهبی بلند شدم رفتم به سمت اتاق خواهر، اونم بیدار کردم گفتم یه زنگ بزن به سارا.. گفت چرا.. . . .

بذار کوتاهش کنم که خودمم هتا تا الان نفهمیدم چی به چیه؟ رفتم سر جلسه امتحان، با اینکه باورم نمیشد.. با اینکه نه -وازه خوبی نیست - اصلن باورم نمیشد.. نه، نمی شد هم وازه خوبی نیست.. باورم نمی شه.

چند صد باری گوشی غراضه من زنگ خورد و از جلسه امتحان لعنتی بلند شدم ولی همه این بلند شدن ها باعث نشد اون بلند بشه..

نمی دونستم که این بار بهانه گرد هم شدن خانواده کوچیک مون چیه؟ اصلن تو به من بگو؟! چیه ؟ همه خانواده گرد هم شده بودن تا گران مایه ای.. مهربانی.. دلسوزی.. تا تو رو دست به دست پیش کش خاکی کنن که تو چند صباحی از زندگیت رو برای همین خاک فدا کردی، اخراج شدی، در بند شدی، بهترین ساعت ها و لحظه های جوانی خودت رو از دست دادی..

این خاکسپاری نخستین تجربه من بود، نخستین..

مادر خواهر برادر پدر دوست و شایدم "عمه" من تو.. تو که دستان جوان پینه بستت برای من خواهرام از همه آشنا تر بود رفتی، شایدم خسته شده بودی، از من، از ما، از شب های ایران! حتمن با خودت گفتی بذار یه چرخی بزنم تا روز بشه این شب سیاه و تاریک.

تو روزی رفتی که از روز قدس هر بار که ماها می دیدیمت می گفتی: 13آبان رو هم داریم، با اون می خوان چی کار کنن؟ می بینید که بچه های هشت نه ساله هم سبز می پوشن و سبز فریاد می زنن!

ولی چه کوتاهه این زندگی.. این دم و بازدم ها.. که زمان نداد تو اخبار 13 آبان رو هم بشنوی.. تو رفتی.. درست روزی که چشم به راه خبر بودی.. نمی دونستی که برای خانوادت مهمترین خبر 13 آبان، کتک خوردن کروبی و سبز پوشیدن بچه های هشت نه ساله نیست، بلکه رفتن تو هست و بس، همین.

به هر حال این چرخیه که باید بچرخه، حالا چه ما کجش کنیم یا چوب لای چرخش کنیم و چه نکنیم، اون به چرخش خودش ادامه می ده.. . . .

این چند خط رو چند روز پیش از رفتن تو نوشتم.. پیش کش تو:

دستم می لرزد، بار نخست است که دستم می لرزد - نه، بار چندم است!

پیشاهنگ ارتش درون من رو به سستی می رود

شب هنگام، ماه هم دیگر بر من نمی تابد

تا کی باید این چنین گفت و شنید

مادام که پیشاهنگ، آهنگی برای سفر ندارد..

بدترین انگاشته های ذهنی

از بس این روزها انرژی منفی و هزار "چیز میزه" بد دیدم و دیدیم به یاد "مرگ زوری" می افتم، چه بسا که هر چه جلوتر می رویم این "مرگ زوری" در همه جا کمتر می شود جز ایران! تازه گونه های تازه ای از مرگ زوری رو می بینیم..

یاد فلک کردن افتادم، همیشه در دوران کودکی بدترین گونه کتک خوردن سر کلاس درس یا بیرون اون که در انگاشته خیالی و ناشدنی من، همین فلک کردن بود! و همیشه دیدن یک کلاه از گونه قاجاریش بالای سر خودم زمان فلک کردن دیوانه کننده بود.. ولی خوب چون در دوران ما دیگه این گونه کتک کاری مانند "سیستم 3-5-2 منسوخ شده بود" هیچ زمان دوست نداشتم تجربه زیر اون چوبه فلک و پابسته چشمی گریان رو لمس کنم.

کم کم که بزرگتر شدم دیدم نع خیر یه سلسله کتک کاری خفن تر هم هست که بهش میگن مرگ زوری و به نام اعدام شناخته میشه.هیچ زمان من یک رخداد اعدام رو ندیدم و دوست هم ندارم ببینم، چون برای هر انسانی گرفتن جان یک انسان دیگر جلوی چشمش و آن هم به گونه زوریش و با یک ریسمان زخرف دایره ای و یک چرثقیل بی ریخت (یا یک سکو و با چند پله زشت) می تونه بدترین لحظه های زندگی رو بسازه.. ردناک تر اینه که چند بار یک جوان هفده هجده ساله رو پای میله مزخرف اعدام ببری و پس از چند دقیقه بهش بگی "حکمت لغو شده، برگرد به سلولت"

گذشت و گذشت هر روز از اعدام در کشور های دیگه کم و کم و هتا صفر هم شد ولی در ایران هتا به اعدام جوانان هجده ساله هم رسید. این هم گونه ای دیگر از میراث گرانبهای عرب ها برای ایران ما. 

چند سال پیش بود که زمزمه نوازش زوری با نوشابه (سفید، زرد، سیاه، بی گاز، گازدار، الکلی یا بی الکی) در "سوییت های پنج ستاره" بالا گرفت هر چند که تجربه را در بیرون از ایران هم داریم.به هر حال این روزها و این ماهها به کار بردن نوشابه در این چنین رخدادهایی کمی باب شده حالا چه ما بخواهیم چه نخواهیم (هتا حق گزینش رنگ نوشابه رو هم نداریم!). این سه نمونه بدترین تصورهای خیالی از شکنجه در طول دوران زندگی من بوده که در هیچ کدام من و شخصی که شکنجه اش می دهند حق گزینش هیچ چیزی رو نداره. 

 بدون شک در این روزهایی که بهنود شجاعی بیست و دو ساله را با اینکه چند صد نفر پشت جایگاه اعدام او در آن سوی دیوارها از ساعت یک بامداد برای لغو حکم مرگ زوری اش شمع روشن می کنند٬ ولی باز هم او را با نقاشی های آبی اش اعدام می کنند. من ترجیح میدهم همان فلک کردن که "منسوخ شده" به جای این چنین کارهایی دوباره از نو آغاز شود..