طرح یک کویر

طرح یک کویر بهانه ای است برای نوشتن و کمی فکر کردن به روزهایمان....

طرح یک کویر

طرح یک کویر بهانه ای است برای نوشتن و کمی فکر کردن به روزهایمان....

برای ۲:۵۰:۴۵ بامداد دوشنبه

به هر حال باید بیایی. سال 1389 خورشیدی با همه فراز و نشیب ها کم کم آماده پیوستن به تاریخ می شود. چند ساعتی بیش به پایان سال 1389 خورشیدی نمانده است. سال جالب و یا تجربه و یا میشه گفت خنده داری را پشت سر گذاشتم. لحظه ها ساعت ها روزها و به کل سالی که به گمانم به این زودی ها به تعریف روشن و جامعی ازش نمی رسم، و یا اصلن مگه قرار هست به تعریفی هم برسم؟ مهم نیست. 

تنها رخداد های زمستان و روزهای پایانی سال مرا مجاب به خانه نشینی کرد و حداقل مزیت این پیشامد ها برای سال پیش رو وقت داشتن برای فکر کردن، برای انجام دادن همه کارهای عقب افتاده و... است. کمتر پیش می اومد که در زمان نوروز و آغاز سالی تازه حس آنچنانی و ویژه ای داشته باشم، ولی نمی دونم چرا امسال کمی فرق کرده و یا اینکه خودم دوست دارم این فرق رو ایجاد کنم! نمی دونم. 

از خوبی و بدی و نوشتن اتفاقات سال 1389 کار من نیست و خیلی راحت می تونید سالنامه 90 روزنامه ها رو مطالعه کنید. به هر حال عادت کردیم به اینکه خودمون و اتفاقات و روزگار را توجیه کنیم و همه چیز رو به جزیره خوب خوشبختی وصل کنیم ولی من چنین آرزویی ندارم. مهمتر از هر چیز در افق پیش روی 1390 برای خودم و زندگی روزانه ام سال جنگ و "بزن و بکوبی" می بینم. 


هزار شکر که دیدم به کام خویشت باز/ ز روی صدق و صفا گشته با دلم دمساز
روندگان طریقت ره بلا سپرند/ رفیق عشق چه غم دارد از نشیب و فراز
غم حبیب نهان به ز گفت و گوی رقیب/ که نیست سینه ی ارباب کینه محرم راز
اگر چه حسن تو از عشق غیر مستغنی است/ من آن نی ام که ازین عشقبازی آیم باز
چه گویمت که ز سوز درون چه می بینم/ ز اشک پرس حکایت پرس حکایت که من نی ام غماز
چه فتنه بود که مشاطه قضا انگیخت/ که کرد نرگس مستش سیه به سرمه ی ناز
بدین سپاس که مجلس منورست به دوست/ گرت چو شمع جفایی رسد بسوز و بساز
غرض کرشمه حسنت ور نه حاجت نیست/ جمال دولت محمود را به زلف ایاز
غزل سرایی ناهید صرفه ای نبرد/ در آن مقام که حافظ برآورد آواز

فیلمهای سال ۱۳۸۹

در این روزهای پایانی سال گفتم یادداشتی هم در مورد دفتر فیلم خودم بگذارم. چند سالی هست که ویژگی های منحصر به فرد سالنامه شرکت های دولتی و خصوصی علاوه بر نوشتن خاطرات روزانه و یا هر یادداشتی تبدیل به جایی برای ثبت کردن فیلم هایی که می بینم و نکته خاص و یا اگر به دلمان هم نشست چند خطی از آن بنویسیم و خیال پردازی کنیم، شده است. هر چند که بی شک زیاد فیلم دیدن مهمتر از دیدن فیلم های خوب نیست و امسال به نسبت سال گذشته فیلم هایی از این بخش کمتر دیدم و شاید خرسندترین اتفاق آشتی دوباره با سینمای ایران، و آشنایی با مردی دوست داشتنی همچون تیم برتون بود. 

امسال تنها فیلم هایی که دوباره موفق به دیدن آنها شدم دیوانه ای از قفس پرید، منهتن وودی آلن و وال - ای بود. که باز هم برایم تازگی خاص خودشان را داشتند و از دیدن دوباره هیچکدام پشیمان نیستم و خود بهانه ای بود برای مرور خاطرات خوب گذشته!
اگر بخواهم از سینمای ایران آغاز کنم باید به شاهکار بهرام بیضایی اشاره کنم. باشو غریبه کوچک فیلمی است حاصل دوران جنگ و تاثیر ویرانگر آن بر زندگی نوجوانی که به طور اتفاقی از جنوب راهی شمال کشور _ جایی که کمتر خبری از جنگ و ویرانی است _ میشود.
دونده امیر نادری که آن هم بدون شک یکی از بهترین فیلم های تاریخ سینمای ایران است فیلمی بود که تا روزها ذهنم را درگیر کرده بود. 

اما خارج از دیدن این دو فیلم که از کارگردانان به نام ایران هستند اتفاق خرسند دیگر آشنایی با دو کاری بود که امیدوارم یک اتفاق در زندگی هنری هیچکدام از این دو کارگردان نباشد. نفس عمیق فیلمی از پرویز شهبازی که نخستین فیلم وی هم هست، فیلمی است درباره دو دوست، دو جوان که هر کدام به گونه ای با مشکلات جامعه و زندگی شخصی درگیر شده اند و فیلم تلاش می کند زاویه برخورد هر کدام از این دو را با مشکلات _ و شاید هم دلگرمی ها!_ نشان دهد. با این حال که شاید داستان برای ما تکراری باشد نوع پرداختن و متفاوت ساختن آن از سایر کارها تجربه دوست داشتنی ای بود. 

دومین کار فیلم تنها دو بار زندگی می کنیم ساخته بهنام بهزادی نخستین فیلم بلند این کارگردان خوش آتیه سینمای ماست. کاری که تجربه تازه و میشه گفت سختی برای سینمای ما بود ولی به اندازه ای کار خوب بود که بدون شک یکی از کارهای به یادماندنی ذهن هر کدام از ما خواهد شد. بازی دیدنی نگار جواهریان به باور پذیری هر چه بیشتر یکی از شخصیت های داستان و به طور کلی داستان به شدت کمک می کند.

اما سینمای جهان. آشنایی با تیم برتون بزرگ و دیدن شاهکارهای وی همچون ماهی بزرگ، ادرواد دست قیچی و سوونی تاد یکی از لذت بخشترین لحظات تصویری بود. امسال هم چند شاهکاری دیدم که برگ های زیادی از این سالنامه را پر کردند و شاید دوباره و دوباره دیدن هر کدام لذتی افزون بر بار نخست به آنها اضافه کند. 

شهروند کین، 2046، هشت و نیم، مرثیه ای برای یک رویا، هنا و خواهرش، بازگشت و قوی سیاه هفت فیلمی بود که مدت ها افکار و باور های من را درگیر خود کردند و چه بسا گاهی چالش های غیر قابل باوری جلوی چشمانم قرار دادند که باعث شد برای لحظه هایی تجدید نظری در باورهایم از زمانه، آدمها، زندگی، هستی و ... داشته باشم. همه این فیلم ها که نه تنها در طول عمر من و سال 1389 بلکه در طول یک روز هم چندان طولانی به حساب شمرده نشود لحظاتی را برای من و زندگی ام رقم زده است که ممکن است تا سالهای سال از عهده تجربه و یا نمیدانم هر چیز دیگری ناممکن باشد. اینجاست که باید گفت به جای تعظیم کردن برای هنر می توان ایستاد و به گرمی دست زد.

یک شب با حسین علیزاده و مجید خلج

 همیشه همین طوره. یک رخداد ساده و پاک می تونه چنان تاثیری روی حال و هوای تو داشته باشه که بیل های مکانیکی هم نه. از نزدیک به دو ماه پیش می دونستم که استاد علیزاده همراه مجید خلج عازم شیراز هستند و تالار حافظیه. اون دو ماه پیش حال و روزی نسبتن خوبی داشتم و مُصر به رفتن کنسرت. با مشکلاتی که این مدت پیش آمد آن چنان شوقی برای رفتن نداشتم.  

بالاخره هفته پیش بود که تصمیم گرفتم برای ساختن یک لحظه ناب همراه دوستان راهی شویم. از همون هفته پیش اتفاق ها به کام ما نبود و هر بار مشکلی برای رفتن پیش می آمد که احتمال نرفتن را خیلی قوی تر از رفتن می کرد. این هم به گونه ای درست شد و روز شنبه به ساعت پسین  راهی شدیم.

 

کنسرت بداهه نوازی بود در دو بخش. سه تار، تار و شورانگیز حسین علیزاده همراه تنبک، دایره و زنگ سرانگشت مجید خلج. حال جالب و شاید هم تازه ای بود پیش از کنسرت، شاید بیشتر اون تاثیر استرس دیدار نخست و شاید هم چیز دیگری! انگار دست خودم نبود و خودم را آماده یک خاطره سازی می کردم _بیخود و بی جهت _ دوست داشتم همه و همه این امکان مهم را برای من ایجاد کنن. شاید برای گذار از این مرحله زندگیم و حالت هام لازم بود... 

استاد با سه تار دوست داشتی آغاز کرد چه خوش بود صدای طنین انداز سه تار حسین علیزاده کنار ضرب مجید خلج همراه با پژواک ِ نوازش های لطیف همچون مخمل. ساده گرفتن و دور کردن همه زاویه های موجود لذت این همراهی را برای هر کس دوست داشتنی تر و باورپذیرتر می کنه، هنر بداهه نوازی پیوند لحظه ها بین نوازنده و مخاطب هست چه خوش که شرایط هم امکان پرواز، رستاخیز، لذت، بودن، هستی را آماده کند.


 



به من سخت گذشت، لحظه هایی... که چرا اینها را نباید داشت، نمیشه داشت. انگار که تنها بخش هایی از هر کدام را داشتن کافی ام نبود. شب پرانتظاری را من طی میکردم. پس از این همه مشکلات این رخداد برایم ساده نبود و بزرگ تلقی میشد برای همین دوست داشتم لحظه ها آن طور که لذت بخش تر و خواستنی تر هستند برای من بگذرند که همین طور هم شد، شاید کافی ام نبود ولی شد. خوشحالم!

یک مغز آکبند شد

داستان که نیست، بیشتر شبیه یک قصه است که آدم باید باهاش خواب بره، مابین اون هم٬ گوینده (چون این قصه را نباید خودت بخونی و باید کسی برات بخونه) چند تا  لالایی هم بگه که طعم دیدنی ِ! خواب را بچشی... تازه نسخه موجوداتی که روی دو پا راه می روند و نمی روند ِ اون هم یکی است. تفاوتی ندارد به این دلیل که مشترکات شخصیتی  بازیگر نقش اول با سایر موجودات... به شدت نزدیکه. پس گوش کن:

...یکی بود یکی نبود زیر این گنبد تار 

نزدیک به یک هفته است که هر بار تصمیم به نوشتن در موردی خاص می گیرم و هر بار به طریقی _ حال به هم زن! _ منصرف!! چندین بار مث الان نوشتم و پاره کردم. درست نمی دونم این مشکل حاد در این روزهای مهم از کجا نشات می گیره؟! و تلاش من هم چیزی را عایدم نکرده. بیشتر اوقات در برابر اعتراض ها و سرکوب های محیط پیرامونم که مربوط به احساس می شد سکوت می کردم و حل آن را تنها و تنها به زمان می سپردم و باوری به حل این مشکل توسط خودم نداشتم. ولی این بار و در این روزهای بلاتکلیفی چند منظورهاحساس کردم باید وارد شد تا هیولایی که از افکار و باورهای من شکل گرفته، شکسته شود. 

تنها برای من یک رشته مجهولات و چرایی ها و پرانتز ها باقی مانده که هیچ دلیلی برای هیچ کدام نمی بینم؟ نمی دونم شاید من اشتباه کنم.
نمی دونم شاید این بار هم به کل بی خیال موضوع شدم و دست به سینه از کنار این محیط پیرامون _ در ذهن خود هیولا ساخته از من _ گذشتم و تمامی رخدادهای در آینده شاید به وجود آمده (هر چند که من همین لحظه باور دارم این هیولا ساخته یک پیش دستی و سفسطه است!) را به جان بخرم و به کار خود و به عمل خوردن و آشامیدن و خوردگی و زنگ زدگی بپردازم!