طرح یک کویر

طرح یک کویر بهانه ای است برای نوشتن و کمی فکر کردن به روزهایمان....

طرح یک کویر

طرح یک کویر بهانه ای است برای نوشتن و کمی فکر کردن به روزهایمان....

مانتوی کلاسیکی که دیگر پوشیده نشد

روز بود. سر ظهر. معمولن همیشه این وقتا می دیدمش... نه بذار از همین اولا شفاف کنم که این نوشته هیچ جستار فلسفی یا نمی دونم بالامداری نداره و چنین قصدی رو هم دنبال نمی کنه، تنها چند کلمه با یک ؟؟؟ است.
خوب می گفتم، روز بود. سر ظهر. معمولن این وقتا می دیدمش، یا تو ناحیه دید من خیلی کم دیده می شد یا اینکه نه واقعن اینجایی که من بودم، نبود و اصلن تمایلی هم برای این خواسته نبود. اصلن "منی" یا هر "من" دیگه ای براش در مکان «سر ظهری» معنی ای نداشت.
یک "اشتیاق" یک "خواندن" یک "ر" یک "نیومدن" یک "کفش سفید اسپورت" یک "لینک زبانی" یک "عینک دودی بزرگ" تنها داشته های من بود. تنها باری بود _ جدی میگم _ که طی این چند سال، همه کنکاش ها و فعالیت ها رو به مخیله ام سپرده بودم و کمتر پی شنیدن و گفتن رفته بودم. شاید حوصله م تموم شده و یا دوست نداشتم و یا نه، به دلیل تفاوت این (یا هم اون) در من بود!

بگذرم... گفتن و گوش دادن به گذشته جز خروار خروار خاطره زشت (شایدم خوب!) هیچ چیز دیگری برای شما نداره. توجه می کنی؟ همیشه همین طوره، همه گذشته ها حتا اون هایی که رنج به همراه داشته و درد، پس از مدت زمانی تبدیل به نوستالژی هایی بزرگ و چه به بسا دوست داشتنی می شوند، هیچ استثنایی هم وجود نداره. پس بهتره برای رنجش خاطر تو هم که شده از امروز و بلبشو های موجود حرف بزنم.

اون روز چشمای من تنها به صحنه فکر می کرد و پرورش یک انسان، اصلن وقتی که از در ساختمون رفتم داخل دو تخم چشمم رو در آوردم گذاشتم کنار آب سرد کن. همه رخداد های رسمی به خوبی پیش می رفت (شایدم نه و من این طور خیال بافی می کردم) قراری هم بر غیر رسمی کردن نبود، نه بین من و خودم و نه بین من و اون.
تنها تلنگور های موجود یک جفت ردیف دندون های سفید بود که به گونه ای چفت می شدند که ناخود من رو یاد طرح های مهندسی «ایبسن» در «خانه عروسک» می انداخت.

من آدم خوبی نیستم ولی تلاشی هم نمی کردم که دو سه پیمانه خوبی که از زندگی به ارث بردم رو نشون اون بدم، همه ی من با آغوشی باز در اختیار چشمای بزرگ _ که قوز کمر بالای اون رهایی ای بود برای افسارهای آزادی! هر موجود زنده ای _ وی بود که برداشت های مکرر و شاید خسته کننده خود را هر بار با دیدن اجباری من مرور کنه.
همه حرف های اتو کشیده و نکشیده شبیه شن و ماسه هایی بود که روی یک بوم نقاشی شکل می گرفت! همه حرفا، کارا، کابل های مخابرات، دکمه ها، هملت ها، برگه های سیاه شده 84 و 85  و ... در خدمت شکل گیری یک مانتوی کلاسیک بود !! الان که دارم بهش فکر می کنم می بینم همه اون "پس از کلاس" ها تنها بهانه ای بود برای بیشتر پرداخته شدن به یک نوستالژی.

حرفی از گزینش نیست و بدتر اینکه حرفی از حسرت خوردن و یا غیر نیست. تنها گاهی که انسان به عنوان یک دست انداز طبیعت به گام های گذرنده از کوچه خودش فکر می کنه دوست داره بیشتر « آه » بکشه تا اینکه «بخنده» !! اصلن یادش میره که بعضی وقتا نباید تنها خودش رو ببینه و باید دو طرف کتف رو خم کنه تا اون گردن لامذهبش بیاد پایین و احترام بذاره به اون «گام های زیبا»...

تا وقتی _ تنها تا وقتی _ که طبیعت زورش به تو می چربه و تو هر بار تو این رینگ می بازی داره بهت میگه: مهم تاثیر گذاشتن یا نذاشتن یه آدم تو زندگی تو نیست، تو تنها حق داری به این فکر کنی که اون هست و شاید هم تو کنج ذهن تو بمونه ولی حق دست درازی به اون نداری، هیچ وقت.


دو روی یک سکه؛ به مناسبت مهربانی و خشونت طبیعت

پرده نخست:

به روز پنجم دی ماه یک هزار و سیصد و هفده (۱۳۱۷) مادر طبیعت دست مهربانی خود را بر سر ایران کشید و بزرگمردی را آفرید.

سروده ای از بهرام بیضایی به سال 1378 که برای سپاسگذاری از کسانی است که برایش « جشن تولد » گرفته بودند.

اگر من بزرگ نمی شدم
مادربزرگم نمی مُرد.
اگر من بزرگ نمی شدم
پدربزرگم زنده بود.
چه ستمی کردم به شما، با قد کشیدنم
پدر، مادر، که چنین شکسته شدید.
نه موی سپیدی بود
نه پشتی خمیده
اگر همان که بودم بودم.
بیا فرزند _ شمع یک سالگی ات
کی عروسی ات را می بینم؟
خودخواهی است در این روزهایی که به روز نمی‌ماند یاد زادروز من باشید، کاش یادم نمی‌آوردید.

پرده دوم:

این بار به روز همان پنجم دی، ولی به سال یک هزار و سیصد و هشتاد و دو (۱۳۸۲) مادر طبیعت خشم بی سابقه خود را بر سر نه تنها ایران بلکه بر سر تاریخی فرود آورد و بم را با همه آن نیکوزنان و مردان لرزاند تا شمار زیادی از ایرانیان به زیر خاک کشورشان بروند _ گروهی با نام گروهی بی نام _ 

فیلسوفی بزرگ گفت: تاریخ دو بار تکرار می شود، یک بار آن تراژدی و بار دیگر کمدی

+ روز رخداد بم را اشتباه نوشته بودم که دوستی ناشناس (فاطمه) بادآوری کردند. با سپاس