طرح یک کویر

طرح یک کویر بهانه ای است برای نوشتن و کمی فکر کردن به روزهایمان....

طرح یک کویر

طرح یک کویر بهانه ای است برای نوشتن و کمی فکر کردن به روزهایمان....

تاریخ یک ضرورت را نشان می دهد

حضرت می فریاد: مگرش خدمت دیرین من از یاد برفت/ای نسیم سحری یاد دهش عهد قدیم. هر کدام از ما انسانها گاهی در یک مقطع زمانی از زندگی امان پیمان هایی با خود می بندیم که شاید پافشاری را هم چاشنی ِ کار کنیم  و هیهات کنیم زمین و زمان را! روزها که گذشت و بوی ارضا نشدن الطاف و احساسات گرامی امان به مشام خود و شاید هم "دلبر" رسید، درصدد توجیه خود به طرق متفاوت بر می آییم که خود حضرت هم هنگ می کند و ذره ای طلب یاری ندارد! تنها به دلیل بودن این روزها و استفاده فزون از "می" آن هم تنهایی خور، پیامش را سر ِ سحر سند می کند، خود می نشیند و از نسیم می خواهد.

به وضوح روشن است که حضرت به این دلیل نشستن را به برخواستن ترجیح میدهد که گویا پیش خود "خدمتی" کرده، و ناامیدانه از حرکت دوم سخن می گوید و زمان را عامل موفقیت می داند!! شاید او "اسرار" را می دانست، در چرخ بودن این دنیا بر ما هم شکی نیست ولی در پی بردن به این مهم ممکن است کمی صبر _شاید_ چاره ساز باشد؟!!!

لازم به ذکر است ما (یعنی خود من) صبر کردم، صبر کردیم صبر کردیم حتا به جان شما غوره هم بار کردیم ولی چیزی عایدمان نشد!! گفتم که بدانید امکان سرکاری هم هست! خود حضرت هم اشاره می کند که امکان "هیچی" هم هست!

به هر حال از سخن نغز هم که بگذریم امروز، روزی که تمام شد شش سال از اولین یادداشت من در اینجا می گذرد. نوشتن یک یادداشت کلیشه ای که چندین روز از سال وقت شما را میگیرد کار آنچنان لذتبخشی به نظر نمی رسد ولی خوب نیاز به تکرار، نیاز به مرور یک سلسله خاطرات گمشده و یا شاید خط خورده در ذهن گاه نتایج جالبی را حاصل می شود. امتحان کنید!

حال همه ما خوب است اما

نامه شماره یک

دوست من، درود و یا سلام هیچ یک لذتبخش تر از فشردن دست هایت در سرمای مسکو و یا گرمای شانه هایت نیست. تنها یک بهانه برای آغاز با تو بودن است حتا برای مدتی کوتاه.
برایم نوشته بودی که حال و روزت چگونه است و از من جواب خواستی؟! باور کن نمی دانم شرح حال این روزهای گرم مرداد و پیش تر تیر ِ خود را چگونه بررسی کنم؟ دیگر چه برسد به یک توضیح شفاف و روشن از شب و روزم.

مرداد همانند سال های دور زمخت و بسیار دل نچسب در اواسط خود قدم بر میدارد و من ناگزیر از حل کردن و موشکافی رابطه خود با انسان های اطراف. تو که بهتر از دیگران می دانی. یک مورد آن، آخرین سفر و یا همان خودمانی تر رابطه دو نفره ام موتورش پیاده شده است. با یک سری اشتباهات دو جانبه از من و او. اتفاقن قصد نوشتن بخش سوم و شاید پایانی قصه را از همان خرداد داشتم و متاسفانه از آن روز وقت نشد و تازه دل و رمقی برای نوشتن نبود.

سر کردن اوقات زندگی در یک جهان پر از دوگانگی و شک حتا پوچی را هم عاید نمی شود! باید این دیوار را کشید پایین. نه اینکه با دست های خودمان آن را بلند و بلند تر کنیم. فعلن و شاید هم برای همیشه سکوت را جایزترین عمل می دانم. می دانم باز از من عصبانی می شوی که چرا از حقم دفاع نمی کنم.

اما نه، دوست نازنین من... انسان ها همه گول می خورند. گروهی گول به خودی و گروهی دیگری را گول می زنند. باید به این دو گروه فرصت داد تا به زندگی برگردند. تنها یادآورشان کرد با اشتباهات خود. مسیر زندگی من در دست من است و مسیر تو در دست تو. دیگری هم به همچنین.
من را که نه حس تملکی بوده و نه اجازه پروراندن چنین حسی درون رابطه ام چرا دخالت ِ به این سنگینی کنم؟ آنها خودشان فکر می کنند، و تصمیم می گیرند که چطور می خواهند زندگی کنند و از زندگی خود چه می خواهند؟ آزادی... پول... شرافت... معرفت... دروغ... راستی... خیانت... کدامیک؟

صحبت در این مورد زیاد است و اگر حال مساعدتری پیدا کردم برایت می نویسم. اما بهت قول می دهم در صورت نگارش قسمت سوم داستان، حتمن برایت ارسال می کنم.

الان این لحظه، در بالکن خانه زیر سایه ای که خورشید ایجاد کرده نشسته ام و در کنارم همان درخت گوجه سبزی است که امسال ثمره ی چندانی نداشته و ما را نگران کرده است.
راستی چند هفته ای است که به کلاس هارمونیکا یا اصطلاح عامیانه اش ساز دهنی می روم. ساز خوبی است. صدایش مقداری به من و روانم آرامش می دهد. ولی کتاب خودآموزش را هنوز نخریده ام. باید به شیراز بروم و خوب در شرایط کنونی چنین امری ممکن نیست.
اوضاع مطالعه بد نیست. به تازگی "واتسلاو" مرژوک را خوانده ام که دیالوگ هایش پر از دریای خاطرات تنهایی است. بوف کور را دو روز پیش، مقداری ورق زدم و اتفاقن سر فرصت در موردش برایت می نویسم.

صحبتم را کوتاه تر کنم. می دانم که می دانی برای من مرداد تنها رفتن شاملو  و فریدون مهم است و بس. و خوشحالم می کند اینکه می بینم هنوز کسانی هستند که هر چقدر هم با تو فاصله زمینی و هوایی داشته باشند فکرشان با توست و دلشان برای انسان و حقیقت می تپد.
در انتظار دیدار تو. روزبه
چهارشنبه پنج و چهل و پنج دقیقه 19 مرداد 1390
به: الف.ف

پانوشت: از امروز این بخش تازه در وبلاگ به راه می افتد نامش، نام ِ وزینش را این پایین ببینید. امیدواریم _ بس زیاد _ که تمامی تلاش ها به ثمره بنشیند و دوستان گرامی خوشتان بیاید.

یک شب پس از هفت سال رفتن حسین

آخی، هیش. ساکت. ماجرایی پیش اومد گفتم بگم!

امروز رفتیم وسیله بخریم. جای باحالی بود از توو این مکان چند ساعت قبل از این نوشتن، طرح یه فیلم هیجانیه اکشن در آوردم در حد باحال!
حالا من اومدم طرح اون کار رو بنویسم بعد دیدم حوصله نوشتن نیست! و یادم افتاد امشب یک شب پس از هفت سال نبود حسین رو داریم.

حسین، نوم خانوداگی شم پناهی بود. میگن اونم چند روز قبل از هفت سال پیش از مکانی رفته جنس خریده جنس خریده جنس خریده تا اووردوز کرد رفت! شاید هم  دستی شو خودش کشید. نمی دونم هر چی بود و هست حسین کنار کشید.

درست هفت سال پیش وقتی حسین رو اینجا آوردن، روز تولدم بود گمونم، یا یکی دو روز این طرف اون طرف. نمی دونم یادم نیست. عصر بود ساعت شش. گفتن می یاد کنار ارشاد اون موقع. و از دور من دیدمت و نزدیک نشدم. نمی شد هم! کنار سرسره سنگی، سرسره فیلی، پارک قدیم. و بعدش تو رفتی، سوار آمبولانس شدی و من هم رفتم نمی دونم کجا.

حسین تو رفتی مثل همه. همه محکومیم به این تنها حقیقت. امشب خوب نیستم ولی مهم نیست. دستبند را راضی به گشودن نیست. گفتم که خواجه کی بر سر خجله می رود/ گفت آن زمان که مشتری و مه قران کنند... حرف و حدیث زیاده این روزها حسین پناهی. باید خوب گشت و گذار کرد و شاید هم کمی فکر تا به عبادت رسید. در پناه جو پیرامون خود

کِلک ِ خیال

صبح، نزدیک بلند شدن تدریجی ِ یک آفتاب دیگر.
سر و صداهای گنجشک هایی که بیداری اشان رو دوست نمی دارم.
در میان انبوه آرشه هایی که هستی، کیهان را در می نوردد. من، موتورم، موتور ِ من پیاده شده است!
و اما آواز، آوازی که مرا دردمند می کند. درد زاییدن، زایش یک موجود. نگاه کن، می خواند.
چرخ در حال چرخیدن و طمع ِ روزافزون برای چریدن. و من در حال گردآوری یک اضاف^، خوردنده به این اتاق.

آوا های غریبی به گوش می رسد
اولی: آه، خطرناک است. من می ترسم، می ترسم. این حس ترس است؟
دومی: گوش کن، گوش کن، صدا به ما نزدیک تر می شود...
اولی: من چرا این طوری ام؟ کمکم کن!
دومی:من را می بلعد، تو که نمی خواهی با من به درون ِ.. درون ِ او بیایی؟

دومی: من کجا هستم؟ این صدا از آن کیست؟ هی
آوا های گنگ
دومی: من از سرزمین آوازم. این صدا به گوشم آشنا نیست؟!؟!
صدا را نزدیک به خود احساس می کند
دومی: نزدیک من نشو. از خودت بگو. من از سرزمین آوازم
همان صدا
دومی: شروع به رقصیدن

اولی: من دردی داشتم. به تو گفته بودم. مگر در اتاق من چه پیدا کردی؟ من روزگار خوشی داشتم. گلایه ای برای من نبود.

دومی: گوش کن، صدا رو می شنوی.
اولی: نمی بینمت، نزدیک تر شو
دومی: دست و پای مرا زنجیر کرده اند
اولی: من می آیم، کجاست؟
دومی: نمی دانم. ندیدم!
اولی: کسی کنار تو نیست؟ من اینجا تنهام. از چهرت به من بگو
دومی: روی صورتم خراشی هست..

....

نوشت؛ خیال حوصلهء بحر می پزد، هیهات/چهاست در سر این قطرهء محال اندیش. شاید هیچ نمی دونست که همه ماده ها تنها مسیر مشترکی که دارند مرگ است. با عنایت اینکه همیشه اشتباه وجود دارد.