طرح یک کویر

طرح یک کویر بهانه ای است برای نوشتن و کمی فکر کردن به روزهایمان....

طرح یک کویر

طرح یک کویر بهانه ای است برای نوشتن و کمی فکر کردن به روزهایمان....

دخترکی در آیینه

شب بود، دخترک خود را برای فردای دوست داشتنی اش آمده می کرد. ساعت 22 دقیقه بامداد است ولی او هنوز خواب نرفته، هر بهانه ای پیدا می کند و از زیر خواب رفتن در می رود. از بس به آیینه اتاق نگاه کرده از چهره خودش هم خسته شده! دخترک به خواب می رود، نه، به رخت خواب می رود ولی به خواب نمی رود باز هم در اندیشه فرداست..  

خیلی زودتر از روزهای گذشته بیدار می شود (اصلن مگه خواب هم رفته؟!) به کنار یار همیشگی اش می رود، کمی با خودش سخن می گوید، با چشم خود ادا در می آورد و بازی می کند... او می رود. دخترک چشم به راه است. با نگاهش همه لحظه ها و دقیقه ها را دنبال می کند! کمتر سر به بالا می آورد، از زیر چشم دنبال موج، انرژی و یا چیزهای آشناست! آشنا. نیامد؟ آمد؟ می آید؟... با خود می گوید کاش بیاید... انتظار، او را نگران تر می کند.  

او آمد، با خود می گوید به من نزدیک نشو! کاش نیاید.. نمی خوام، می خوام ولی نه نمی تونم... چشم هایش سنگینی نگاهی را حس می کند، صداها کم کم برای او نزدیک و نزدیک تر می شوند... بوم، بووم، بوووم... صدای پاهای اوست، به او نزدیک می شود! نزدیک تر. دخترک از زیر چشم منتظر پاها و شاید چهره و شاید هم دست های اوست! گوشش، گوشش هم چشم به راه است.. ولی.. از کنار او رد شد! 

پ.ن: زیاد سخت نباید گرفت! 

+ عکس از نقاشی های صادق هدایت است که از تارنمای خودش برداشتم!

نوروزنامه؛ از ایران تا ایران

همیشه باید بیایی و از نوروز تعریف کنی، تو هر شرایطی باید بیایی و بگی نوروز کجا بودی چی کار کردی چی به تو گذشت! همیشه نوروز من یکی از بی سر و صداترین روزهام بوده! نمی دونم چرا. ولی همیشه این گوه بوده.  

امسال هم این چنین شد ولی هفته دوم نوروز مانند سه سال پیش از اون تصمیمی های یهــــویی گرفتیم و آماده رفتن به دیار مردمانی شدیم که همیشه دوستشان می داشتیم! اشتیاق پایان ناپذیر من به اورامان و سقز و سردشت و مهاباد شوندی شد که این تصمیم عملی بشه.  

سفر پرماجرای ما از همون آغازش روشن بود که سفر به یادماندنی رو در پیش داریم! از سبز های جاده ای گرفته تا تفتیش بدنی دهگلان و خوش آمد گویی کورد ها !

تو این سفر چیز هایی رو دیدم که شاید نباید می دید! همیشه برام پرسش بود نفتی که از زیر پای خوزستانی ها بیرون می یاد چرا باید تو کویری مانند اصفهان و کرمان خرج بشه! زمانی که از نجف آباد اصفهان بیرون میری و کم کم به سمت استان لرستان می روی اشک تو چشمات جاری میشه.  

به ازنا که می رسی به الیگودرز که می رسی، زمانی که هتا یک کارخونه مواد شوینده (ساده ترین کارخانه ای که میشه در منطقه ای زد) هم نمی بینی به کل یادت میره که آره، داری تو معدن سنگ ایران گام بر میداری!

به قروه که می رسی بلند ترین و شیک ترین ساختمونی که می بینی زندان اونجاست! زندانی که تا شعاع چند صد متریش هتا موبایل تو دستت آنتن نمیده! از قروه که می زنی بیرون تنها یک چیز نگاه تو رو جلب می کنه، صدای لاستیک های ماشین و بالا پایین رفتن ماشینی که توی اون نشستی! آسفالتی که هیچ شباهتی به نامش نداره، هتا خر هم کلاسش اجازه نمیده روی این آسفالت گام برداره.
نزدیک های سنندج تو یاد دوران پیش از تاریخ بشر می یفتی! پلیشش رو به روی چشم زن و بچه و شوهر و مادر و پدرت بهت دست می زنه که مبادا باهات "چیز میز" خوراکی باشه!
به دیواندره که می رسی یاد ازنا می یفتی! (از ازنا هم بدتر!) تنها چیزی که به چشم می یاد و از در و دیوار دیواندره بیرون می زنه، فقر و بدبختیه با یه مشت آدم ساده پوش و زیبا. دیگه هیچی نمی بینی. کم کم داریم به عروس ایران می رسیم!

به بوکان که می رسی، نمی دونی که از میاندوآب بری به سمت مهاباد یا از جاده غار سهولان بری! از میاندوآب که بری انگار یک دور، دور خودت زدی و پس از اون رفتی مهاباد! از یه طرف می ترسی از جاده غار سهولان (تو شب) بری که مبادا "برادران راه زنت!" بریزن "طلا ملا" های مامانت رو ببرن!
به هر حال ما به خاک پاک ایران باور کردیم و به سخن های "کلاغه" گوش ندادیم و از همون راه غار سهولان رفتیم. راه زنی هم نبود، کسی هم نکشتمون! تازه تو جاده وایسادیم (ساعت نزدیک به 10 شب بود) و از فشار خودمون رو راحت کردیم!... به مهاباد که میرسی تنها باید سرت رو از ماشین بیاری بیرون و تا می تونی داد بزنی و درود به ایران بفرستی.

نمی دونم چرا حسی که وارد پاسارگاد و مرودشت میشم در لحظه رسیدن به مهاباد و اورامان هم دارم! هتا آرامگاه آناهیتا هم این حس رو ندارم! یه جاهایی حس نوستالوژی تو رو توانمند تر می کنه! دوست داری از ماشین لعنتی پیاده شی و روی خاک اون (مانند آسفالت قروه) گام برداری. مانند اسلام آباد غرب، سردشت.. بوی باغ های انگور سردشت، بوی شیمیایی "برادران و صدام" رو خنثی می کنه! دوست داری خاک سردشت رو تو دستت مشت کنی، نگاهش کنی، ولش نکنی! دوست نداری دستاتو باز کنی..

این سفر بیش از این برای من "خوش گذرونی" باشه، درس میهنم رو یاد داد.