طرح یک کویر

طرح یک کویر بهانه ای است برای نوشتن و کمی فکر کردن به روزهایمان....

طرح یک کویر

طرح یک کویر بهانه ای است برای نوشتن و کمی فکر کردن به روزهایمان....

فراموشی

از یادم رفته ای، در گوشه و کنار هستی به دنبال نشانه ای از وجود شیرین ات بوده ام که گم شده ای. دست می گشایم بال می گیرد این پرنده در آشیانه خویش و به جستجو بر می خیزد. از این کرانه تا به کرانه ای دیگر، کجا هستی؟ چرا تمام بودنت تمام شده است؟ و من هیچ  شده ام در پی پیدا کردن ات. واژگون می شود و در خود دوباره حل می شود. می اندیشد که چگونه؟ بایستم و یا حرکت کنم. به راستی که بوده ای که این چنین می خواهدت؟ و چه ناب بوده ای که این گونه گم گشته ای؟ نیرویی به تپش تو را وا می دارد و از نو ناپدید می شوی. مانند سیلی خروشان که از پهنای اقیانوسی برآمده باشی به دیواره های زمانه می کوبد و هر هستی را نیست می کند و با خود می شورد. بیدار می شوم، از خوابی که انگار چند ساله بوده است. همه چیز روشن است. به اطراف می نگرم. ساعت تیک تیک می زند و ناگهان از کار می افتد. کجاییم؟ به چه درگیریم؟ پرسش های تکراری را مرور می کنیم و دوباره آغاز می کنیم، از ابتدا گشایش. من تو را چشم به راه بوده ام که ناگهان افسوس کنان مانند شیری که قلمروی اش محدود شده باشد تو را در بیرون سلطه ی خویش می بینم، در آسمان. تو پرواز کردی همچون همیشه دورترین نقطه ی وجود را گزیدی و رفتی. به انتها می رسم. هیچ می شود همه انگاره های پیشین و پسین. یک ناامیدی زمخت سرتاسر وجودم را فرا می گیرد. دوباره و از نو باید برای چه نوشت وقتی این چنین زمانه کوبنده وجود ات را له می کند؟ فراموش می کنم و از نو باید تکرار کرد تمام گذاره ها و قضایا را. بلند می شود. در آیینه نگاه می کند. آشنای پیشین و غریب امروز چه تلخ بود رفتن ات. برای نبودت ات چه دردهایی بدون درمان شدند و زیست ناممکن.


ریشه

در روانشناسی مدرن واژگان زیادی وارد شده اند که شاید زمانی هیچ کدام معنی و برداشت هایی نداشته اند و امروزه تبدیل به خوراک این علم شده اند. یکی از این مباحث ریشه است. آنها بر این باور هستند که شکل دورنی من انسان دارای چند مرحله رشد و پیکربندی و همچنین بلوغ و تکامل است. که در طی مراحل گوناگون زندگی انسان نمو آن روشن می شوند و هر دوره با دوره ای دیگر کاملن متفاوت است ولی در یک سلسله پایه های یکی اند.

در دوره های ابتدایی این رشد چنان محسوس نیست، و اما در دوره های بعدی می توان آن را لمس کرد و شناخت. به زبان ساده تر گویی انسان در جستجوی هستی و روحیات خویش گام بر میدارد و هر بار که از تلاش به جایی برسد درخت زندگی اش ساقه و ریشه می گیرد. و این می تواند برای هر سوژه ای شکل بگیرد. به صورت خودآگاه و ناخودآگاه. این چنین است که جستجو آغاز می شود و تا زمان رسیدن به آخر ادامه پیدا می کند. از زمانی که انسان فکر کردن را آغاز می کند چشم اندازی نو پیش روی او قرار می گیرد و با هر بار دیدن دریچه ای تازه گشوده می شود. اگر از شما پرسیده شود چه رنگی را بیشتر دوست دارید؟ چه زمان از طول روز و شب را دوس دارید؟ چه پاسخی خواهید داشت؟ چه پاسخ جدی ای بدین پرسش دارید؟ 

روشن است که شرایط محیطی می تواند بر تک تک این احساس ها سیطره داشته باشد ولی در آخر این خود شخص است که انتخاب می کند که کدامیک؟ در روزگاری زندگی می کنیم که گوناگون در هر وجه از زندگی به صورت بیشینه وجود دارد و انسان مدرن برای انتخاب هر کدام از اینان مختار است و چه بسا در بین این همه دچار سردرگمی شود. کسی می تواند از نردبان این دیوار بالا رود و پشت دیوار را ببیند که بتواند بهترین گزینه را در بهترین زمان ممکن برای خویش انتخاب کند بدین صورت که به خود خود نزدیک تر شود. 

شاید اولین چیزی که به ذهن مان می رسد وقتی بدین واژه بر می خوریم سرانجام و ابتدای هر چیزی باشد. وقتی که ذهن در حال شناخت اطراف خویشتن است مهم است که بداند ابتدای آن چیست و باید برای ادامه دادن آن چه چیز هایی را نگه دارد و در نهایت چه مواردی را کنار بگذارد. 

در این مسیر کار دشوار برداشتن گام نخست است در ادامه پشت سر می آیند. بارها در این راه به مواردی بر می خوریم که شگفت زده می شویم، گاهی خنده مان می گیرد و گاهی هم غمگین می شویم و اما مهم این است که بدان نقطه رسیده ایم.

و از آن پس باید مراقب آن چیزی که کاشته ایم، پنداشته ایم و کردار کرده ایم باشیم که مبادا به آن آسیبی برسد.


دیگرآزاری

برای تان پیش آمده هنگامی از فکری آزار ببینید. در ناخودآگاه یک سلسله افکار به قول عام ناپسند گردش کنند و خاطرتان را خدشه دار کنند. اگر فرض را بر این بگذاریم که خیل گسترده این افکار در شرایط شما جایگاهی نداشته باشند پس ریشه این افکار از کجا آب می خورند؟ این را بارها انسان مدرن در طول زندگی می پرسد و در بسیار موارد به جای درمان و اندیشه بدان به فراموشی می سپارد.


در سده گذشته با توجه به پیشرفت محسوس دانش روانشناسی و روانکاوی حتا در بین عام مردم واکاوی و شناخت خودآگاه اهمیت ویژه ای یافته است. تا جایی که صحبت کردن از چیزهایی که در زمان پیش امری نادر بوده است حال بین همه رایج گشته است. برای نمونه اینکه ضمیرناخودآگاه چیست؟ می توانیم خوب باشیم؟ برای بهتر کردن روحیه خویش چه کارها باید کرد؟ و این گونه پرسش ها...که خود به تنهایی می تواند ذهن یک روانکاو و یا روانشناس را ساعت های طولانی درگیر کند و برای هر کدام نسخه ای جداگانه داشته باشد. در این جستار ضمیرناخودآگاه محور اصلی نیست و به بررسی دیگرآزاری می پردازم.


کمبودهای ناشی از حصرت و ناامیدی نداشتن و محروم ماندن از ارزش های انسانی چیزی است که به سادگی نمی توان از آن گذشت. و می تواند درخت هر انسان بالغی را از ریشه برکند. این سری نداشته ها اگر تبدیل به یک دوره در طول زندگی شوند و اگر جلوی آن گرفته نشود به یک حالت روانی خاص تبدیل می شود.


فردی را در نظر بگیرید که مهربانی، زیبایی و همه ارزش های برتر زندگانی از وی گرفته شده باشد و همه آنها تبدیل به یک بار روانی شده باشد که همواره با وی کشیده است. به زبان ساده، دچار واپس زدگی و سرخوردگی شده باشد. هر چند که نمی توان به سادگی بازگو کرد.

بحران از اینجا شکل می گیرد و با هر بار نرسیدن به مقصد این  بحران تشدید می یابد و اگر در ذهن حلاجی نشود وارد ضمیر می شود و آنجاست که تبدیل به آن شده است که این جستار را پوشش می دهد. بار ذهنی این بحران به حدی می تواند سنگین و غیرقابل تحمل باشد که زندگی بر شخص سخت بگذرد و حساسیت به بیشینه مقدار خود برسد. در کنار این بحران سایر روحیات فرد دچار دگرگونی شدید می شود و از حالت نرمال به پایین تر سقوط می کند. و با هر بار سقوط فاصله بین احساسات اساسی زندگانی و بایدها و نبایدها بیشتر می شود. تا جایی این شکاف ادامه پیدا می کند که فرد اختیار از کف می برد.


چه ویژگی های دارد؟ اینها در حالت روزمرگی برای هرکسی امکان اتفاق دارد. در حالت طبیعی هر کدام از ما انسان ها می توانیم کمبودهای خویشتن را یافته و برای برطرف کردن آنها کوشش کنیم. مثلن پیدا نکردن دوست و یا شنونده برایمان پیش آمده و مانند اینها. اما زمان که صحبت از این حالت بحرانی می شود وضعیت کمی فرق می کند. تسلسل در انجام کارهای روزمره، نداشتن اعتماد به نفس لازم و رضایت، و از هم گسیختگی می تواند به حدی تار و پود هر جانوری را بر هم بزند که آن سرش ناپیدا باشد. این بحران بر فرد چیره شده است و بازیابی احساسات آغازین امری دشوار که نیاز به پیگری مداوم دارد.


از بیشینه کارهایی که چنین دسته از روحیات می تواند انجام دهد خوددداری می کنیم. چرا؟ زیرا اینکه به دست آوردن یک شمار انسان هایی که چنین شرایط مشابه ای دارند همان اندازه دشوار است که شرایط آنان. پس باید از آن گذشت. امید است که خواننده متوجه شده باشد که چگونه روحیاتی می تواند این جستار را پوشش دهد.


و در پایان گفتنی است که مانند تمامی ِ دردهای انسان این درد هم درمانی دارد. با یک دوره زمانی خاص با شرایط خاص، می توان بر آن چیره شد و به حالت نرمال رسید.


وقتی خاطره زنده می شود

در طول زندگی برای هر کسی پیش آمده که با دیدن صحنه، رخدادی، نامی و چیزهای دیگر به گذشته برگردد و به قولی اولی چیزی را در گذشته بازسازی و یا یادآوری کند. این رخداد در زمره چیزهایی است که شاید هر لحظه در ناخودآگاه انسان پیش بیاید و یا حتا برای حیوانات. این دیالوگ که: اِی وای یادم اومد. بارها و بارها در زندگی بسته  به کارهایی که کرده ایم گفته می شود. می تواند لذت بخش و شیرین باشد و یا خلاف آن می تواند آزار دهنده و تلخ.


شاید برایتان پیش آمده که روزانه مطالب آموزشی و تفهیمی درباره اینکه "چگونه حافظه خودمان را بهبود ببخشیم" و یا "چگونه از فراموشی دوری گزینیم" را بارها در روزنامه ها، مجلات، تارنماها و دوستان و آشنایان امان که مطالعه جدی در این زمینه می کنند خوانده باشیم. در گذشته چنین نبوده و یا طوری باید گفت که دانش یادآوری و روان شناختی آن چنان جدی گرفته نمیشده که در سده گذشته به آن پرداخته شده است. امروزه دانش روانی از اجزای مهم دانش های انسانی است که سالانه میلیون ها دانش آموخته بیرون می دهد و کتاب ها و نشرها گوناگون آن را حمایت می کنند و از آن زندگی می گذرانند.


شاید کمی دیرتر در سال های گذشته کسی  نمی دانست می تواند با دانش خاطرات و اتفاق های پیشین خود را به یک باره به کمک نفر دوم بازسازی کند و یادش بیاید. جز کهنه ای که در ذهن و مغز انباشه می شود و به حدی می توان آن را نو و تازه کرد که از تصورمان به دور است.


به یاد باید آورد روزگار همواره در پاره ای به دنبال تکرار حوادث گام بر می دارد. چگونه؟ به وسیله همان ابزاری که در اختیار داشته، مانند نویسنده گان، شعرا، هنرمندان و... دست به یادآوری می زند و بیداری می آفریند. که این شاید به حدی کلی باشد که  در دسترس همه قرار نگیرد و تنها کسانی از آن زندگی بگذرانند که زندگی اشان چنین درگیری هایی داشته و دارد. اما زمانی پای فرد باز می شود پرسش می تواند جالب باشد. این لایه ها انباشته شده خاطرات، می تواند با یک فشار و یا یک محرک به گفته روان شناسان مدرن یادآوری شود. فرد خودش را در همان مکان و یا مکان مشابه باز می جوید، زمان در توالی پی در پی خویش گام بر میدارد اما نزدیک است و ابزارها همان ها می توانند باشند. یک یادآوری کوتاه که مانند تلنگر، به ذهن وارد می شود. و یا این طور باید گفت ذهن بیدار می شود و فرآیند یادآوری آغاز می گردد.


برای همه مان این پیش آمده. به فراخور میزان تندرستی مغز و روان و جسم هر شخص می تواند قوی و یا ضعیف این فرآیند طی شود. گاهی به حدی واقعیت نزدیک است که خویشتن خود را گم می کند و حتا می تواند دچار یک از سردگمی شود که در حالت های شدید می تواند اتفاقی ناخوشایند باشد. که نسبی است و از حوصله این جستار خارج. و گاهی هم تنها گوشه ای از آن یادآوری شود.





زنبوردار

زنبورها حشرات پُرکاری هستند. تا جایی که میدانم گروهی از زنبورها هستند که شبانه روز در حال انجام کار هستند بدون یک لحظه استراحت. خونه ما پر از زنبورهای گوناگون است. مدتی پیش برای خودشان کندوی درست کرده بودند ولی جای درستی برای زندگی را انتخاب نکرده بودن به همین دلیل کندو در حال حاضر خالی شده است. گل و گیاه انبود همین طور درخت از شوند های حضور این حشرات دوست داشتنی و زبل در خانه هستند. این حشرات از گلها و گیاهان خوراک می کنند و شهد به دست اومده را به طور میانگین بین گل های دیگر پخش می کنند و تا زمان به بار آمدن عسل منتظر می مانند.

اما چیزی که توجه ام را جلب کرده این روزها گونه متفاوت تری نسبت به پیشین به خانه ما می آید یک گونه متفاوت با رنگ و آناتومی دیگری. گونه ای که بال زدن (پرواز کردن) اش نسبت به دیگر زنبورها متفاوت است و مانند زنبورهای عسل بال نمی زنندو مقداری بلندتر از زنبورهایی که هر روزه در مکان های گوناگون می بینیم و پوستی زرد با خال هایی سیاه. احتمال یقین ملکه دست به تولید مثل این گونه کرده، خواه شرایط آب و هوایی اینگونه فرزندانی برایشان به ارمغان آورده و خواه در این فصل سال به دلیل سرد بودن گونه های سیاه رنگ به اینجا کوچ کرده اند. وجود آنها در خانه هیجان انگیز است.
چه کسی میداند. این حشرات پر سر و صدا می توانند دقایق طولانی هر نگاهی را به خود مشغول کنند. 


(یک گونه از زنبور عسل)


اگر بوکوفسکی زنده بود

شب نشینی در کافه های گندیده و کثیف، زندگی در بین انبوده فاضلاب همراه با موسیقی جاز و بلوز، هم آغوشی با رقاصه های بی نام و نشان می شود چارلز بوکوفسکی. اگر وی زنده بود و دوباره می نوشت برای تعداد بی شماری حرف برای گفتن داشت. جنس کلمات اش نهفته در شخصیت اغلب کسانی که صداهایشان را می شنویم، چهره هایشان را می بینیم و حرکات اشان ما را به واکنش وا میدارد.

اگر او زنده بود قصه های بیشتر برای عام مردم می نوشت تا از آن نان و جو و آب بخورند. چه می دانند کسانی که پیشتر کسی بود که آنها را نقل کرده و سرگذشت نکبت وارشان را به تصویر کشیده است.

گروهی مثل بوکوفسکی زندگی می کنند. در هر جای این کره خاکی که باشند باز هم مثل او هستند. مثل او بزرگ شده اند، مثل وی معاش کرده اند و مثل وی خواهند مرد.


انتظار لحظه ها

می آیم همچون  باران پاییزی

می آیم همچون برگ ریزان درختان

می آیم همچون نواهای شاد در یادها


تا بار دیگر خط خطی کنم  آنچه در آیینه روزگار می بینم


پنج دیماه

 بم ... اکبر رادی... آشوزرتشت و تولد تو بهرام بیضایی من!! چه حقایق زنده ای در این روز گماشته شده اند... سکوت و برافراشتن پرچم ِ مهان سالارانه

حدیث سفر

بهترین راه ممکن در این روزهای خنک تابستان، یک سفر است. هیچ کس حتا خود حضرت هم این را انکار نمی کند. شاید وقت آن باشد که کمی به جلو فکر کنم، کمتر در فضای سیال بین عقل و احساس جدال کنم و مکافاتش را به جان بخرم. بیکاری بابام جان؟ خسته مون شد، قبلن گفتم جایی، الان هم میگم: در دکون زندگی رو باید بست، خسته مون کرد...

خوبیه سفر اینه که می دونی خبر خیلی خاصی اتفاق نمی افته و دست کم گوش ها و چشم ها در یک خواب کوتاه به سر می برند! به ویژه برای من که این روزها از فضای چنبره بر من زده ی دوگانگی، تردید، ریا، دروغ و غیره خسته شده ام! گلایه ای نیست، گلایه هایمان هم عادت نشده، تلاش می کنیم، لازم باشد به ماتحت هم فشار می آوریم!! تا از این فضای آلوده که گلوهایمان را به خس خس واداشته گذار کنیم...

بامداد در «برای خون و ماتیک» که بسیار دوستش دارم، شروع می کند:
این بازوان ِ اوست/با داغ بوسه های بسیارها گناه اش/وینک خلیج ِ ژرف ِ نگاه اش/کاندر کبود ِ مردمکِ بی حیای آن/فانوس صد تمنا _گنگ و نگفتنی_/با شعله ی لجاج و شکیبایی/می سوزد.
ما شک کردیم، به خود و زمانه ی خود، به خود و دنیای خود، ولی به تو شک نکردیم رفیق! آخ که چه سوز دارد امروز.. روزی که شکی که نباید به یقین حاصل شود و تمام رشته رشته حرف هایت را پودر می کند. در عجبیم رفیق و صدها حس های دیگر که "گفتنش زبانم را می سوزونه و پنهان کردنش مغز استخوانم!"


(عکس: تنگ گنجه یاسوج، هشتم اردی بهشت 1390)