طرح یک کویر

طرح یک کویر بهانه ای است برای نوشتن و کمی فکر کردن به روزهایمان....

طرح یک کویر

طرح یک کویر بهانه ای است برای نوشتن و کمی فکر کردن به روزهایمان....

بو های لعنتی

هر وقت که کنار او می نشست و از لب های اون بوی های لعنتی به مشامش می خورد، یه حس تعوع یا شایدم حال به هم زنی بهش دست می داد. سرش گیج می رفت. شاید به همین خاطر بود که قبل از خودش، انگشت های ترکه ای و درازش رو به لب هاش می کشید و می گفت: برو پاکش کن...  

هفته پیش بود، وقتی که خسته و کوفته با نانی توی دستش از راه رسید و اون مث همیشه پرید توی بغلش. خسته بود، وقتی پریده بود دستش به شیشه عینکش خورده بود و چربی دستش شیشه عینک رو کثیف کرده بود. نمی تونست به خوبی اون رو ببینه. باز هم همون بوی لعنتی...
خودش رو از دست و پای اون رها کرد و رفت سمت اتاق.  

چند دقیقه ای طول کشید تا از اتاق زد بیرون و به سمت روشویی رفت. وقتایی که می خواست بره روشویی سعی می کرد طوری قدم برداره که چشمش به آیینه و میز اون نیفته! نمی خواست اون جعبه هایی رو ببینه که اون بو های لعنتی ازش در می یاد! آیینه رو خودش گرفته بود، درست یادش نمی یومد که واسه چی اصرار داشت خودش آیینه اتاق رو بخره؟ ولی حالا همون وسیله ای شده بود که بساط اون بو های لعنتی از زیر سرش در بیاد.  

موقع شام مجبور بود این بو های لعنتی رو تحمل کنه. از بس اطرافش پر بود از تحمل کردن دیگه این واسه خودشم عادی شده بود. این نوع غذا خوردن براش کمی آزاردهنده بود ولی باز به اینم عادت کرده بود. همیشه سعی می کرد ولی جلوی اون نه! دوست نداشت اون سعی کردنش رو ببینه... از عادت کردن بدش می یومد ولی چاره ای جز این نداشت، غذا رو که نصفه و نیمه خورد اون با کلی اخم همراه ظرف های غذا زد بیرون...  

حال بلند شدن و دردسر مسواک زدن رو هم نداشت. تازه، دوست نداشت باز با آیینه رو به رو بشه، برای همین همون طور که روی تخت نشسته بود خودش رو کمی عقب برد و دراز کشید. همین که دراز کشید چشمش به لیوان خالی افتاد. باز یه دردسر دیگه. ولی این دیگه مث مسواک زدن نبود و شاید واسه اون عادت هایی که زنده نگهش داشتن باید می رفت و لیوان رو پر می کرد. به زور خودش و تنه اش که کمی بوی اون بو های لعنتی رو می دادن از تخت کند و تونست سر پا بایسته و بره سمت در اتاق.  

اتاقش نزدیک اتاق اون بود، فکر می کرد اون خوابه، واسه همین آروم طوری که سر و صدایی ایجاد نکنه از اتاق زد بیرون و رفت به سمت آشپزخونه. کمی تاریک بود ولی یه لامپ قرمز رنگی که توی سالن روشن بود باعش شد که اون بتونه شیر آب رو ببینه. سخت بود ولی خوب شیر رو باز کرد و لیوان رو گذاشت زیر شیر و از آب پرش کرد. شیر رو بست و از آشپزخونه زد بیرون،  

همین که داشت می رفت سمت اتاقش متوجه باریکه نوری که از اتاق اون به چشمش خورد، شد. از روشنایی هایی که می خواستن شب رو مث روز کنن بدش می یومد. تردید وجودش رو به رفتن یا نرفتن پر کرده بود.
بالاخره پاشو به سمت اتاق اون کرد و رفت به اون طرف. صدای کسی رو نشنید ولی یک صدای گنگ به گوشش می خورد، مث ِ ... نه مث ِ هیچ چی نبود، یادش نمی یومد اصلن این صدا رو شنیده یا نه؟ نزدیک تر که شد دستش رو هم به در کشید و آروم در رو به جلو روند. هنوز چیزی از اتاق رو ندیده بود، ولی صداها هر لحظه بیشتر و بیشتر می شدند. تونست گردنش رو کمی کج کنه و از لای دری که خودش تا اینجا باز کرده بود اتاق رو ببینه... چشماش داشت از حدقه میزد بیرون، باورش نمیشد، نمی تونست این صحنه رو ببینه، طاقتش رو نداشت...  سرش رو پایین انداخت و گردن کج شدش رو از اتاق بیرون کشید و به سمت اتاق خودش رفت.  

پاهاش سنگین تر شده بود، احساس کرد دیگه نمی تونه راه بره، سنگینی لیوان هم این راه رفتن رو سخت تر کرده بود. بالاخره تونست خودش رو به تخت برسونه. روی تخت نشست و به رو به روش که چند تا کتاب گذاشته بود خیره شد... هنوز اون صدا های گنگ تو گوشش بود که حواسش به لیوان افتاد و در همین حین که روشو کرد به طرف میز که لیوان رو بذاره اونجا، چشماش به بسته پلاستیکی که روی میز بود، افتاد...  

دراز کشید، لب هاش دیگه اون بو های لعنتی رو نمی داد، خیس شده بود، دستی به لب هاش کشید، هوا داشت روشن میشد. پنجره اتاق باز بود و از بادی که بیرون می وزید رو کمی به داخل اتاق آورده بود. احساسی دیگه نداشت، از اون صداهای گنگ هم خبری نبود، لب هاش سرد شده بود، همین که داشت خواب می رفت کم کم بسته پلاستیکی از دستش افتاد.


تیتراژ از گونه ی ایرانی

این چند مدت گذشته بنا به دلایلی نشستم پای دیدن فیلم های ایرانی! گذشته از صحبت کردن در مورد فیلم ها یک مورد خیلی برام آزار دهنده و زشت شده است! موردی که میشود گفت نخستین بخش از رو به رو ایه  یک اثر هنری به نام فیلم با مخاطب اون هست. که به نظر من بخش بسیار مهمی هم هست. تیتراژ

بخشی که با وجود پیشرفت تکنولوژی و پیشرفت روزافزون فیلم سازی در جهان باز هم در ایران به صورت کاملن کلیشه ای ساخته میشود. به صورتی که شما اگر حتا با یک تیتراژ کاملن معمولی (از دید جهانی) سطح پایین رو به رو شوید مطمینن تعجب خواهید کرد!  

بیشینه تیتراژ های فیلم های ایرانی پس از اون "پروانه نمایش" زشت! با یک "به نام خدا" (که از قضا همشون هم مانند هم نوشته میشه!! حالا بگو خوب آقای کارگردان این همه فونت زیبا! حتمن باید با فونت "نازنین" یا "تاهوما" یا "رومان" بنویسی؟!) که که با رنگ سپید نوشته شده و پشت زمینه اون هم سیاه است آغاز میشود و پس از "به نام خدا" نام فیلم و نام های بازیگران و سایر عوامل... 

گونه های دیگری هم هست:
برای نمونه پس از همان "به نام خدا" کارگردان چند تا پلان اساسی از فیلم رو نشان میدهد و باز صفحه سیاه می شود و چند تا نام پدیدار، باز چند تا پلان و باز پدیدار شدن چند تا نام این روند تا نوشتن نام کارگردان ادامه پیدا می کند.  

من نمی دونم چرا رنگ سیاه؟ خوب به جای اون "به نام خدا" بنویس "به نام خداوند بخشنده و مهربان" !! یا یک چیز دیگه ای، حتمن باید صفحه سیاه بیاد تا فیلم ساخته بشه؟ این برای من خیلی جالبه! تیتراژ که در فیلم های غیر ایرانی بسیار به اون اهمیت میدن (که نمی خوام به بخش غیر ایرانی اون بپردازم) چرا در ایران هنوز که هنوزه بدین صورت کلیشه ای دنبال میشه؟!
مگر کارگردان های ما پول ندارن دو تا فیلم غیر ایرانی ببینن تا یه کم سطح آگاهی شون هم بالاتر برود؟ 

ولی خوب در این بین چند موردی هم بوده که تیتراژ های متفاوت و قابل تاملی رو دیدم.
"به همین سادگی" که تیتراژ اون یک نام نویسی ساده با خودکار رو نشون میده...
"درباره الی" که از درون صندوق صدقات نام نویسی رو آغاز می کنه و انداختن حلقه ای به درون صندوق!...
"دویل" که منو یاد تیتراژ فیلم "ماهی بزرگ" تیم برتون انداخت و با نشان دادن کف دریا و دریا به خوبی هدف خودش را رساند...
" هر شب تنهایی" از درون پنجره یک قطار رفت و آمد های تازه عروس داماد هایی را نشان داد که تازه به مشهد رسیده بودند...
"خاک آشنا" که با نشان دادن یک سلسله نقاشی ها فیلم رو آغاز می کنه... 

به هر حال من هنوز با این قضیه کنار نیومدم و نمی دانم چرا این شکلی هست؟! خوب آقا جان تو که نمی تونی تیتراژ خوبی از آب در بیاری اصلن نام فیلم و بازیگر و خودت و سایرین رو ننویس! پایان فیلم یه رمان بزرگ از پایین به بالا بنویس. کسی هم جلوتو نگرفته! هر چند که الانم کسی جلوتو نگرفته!!

مارادونا عصیان می کند...

از زمانی که تونستم تشخیص بدم فوتبال چیه؟ مانند خیلی های دیگه دیوونه بازییش بودم، همیشه می گفتم چطور ممکنه یه آدم این همه بازیکن رو به روش باشه ولی اونها رو یکی یکی جا بذاره بدون اینکه این توپ از پاش جدا بشه! رشته من فوتبال نبود و جای دیگری سیر و سیاحت می کردم ولی خوب همیشه شیفته اون بودم...  

بعدن که بزرگتر شدم دیدم نع خیر حالا دیوونه شخصیت اون هم هستم! برام مهم نبود الان گوشه خونه داره کوکایینش رو می زنه یا اینکه گوشه بیمارستانه و هر لحظه ممکنه خبر مرگش رو بشنوم! اون برای من نماد خیلی از چیزها بود، نمادی از انرژی، شور، "عصیان" و خیلی چیزهای دیگه که شاید گفتنش افکار شوونیسمی تلقی شه!!
اون یه قهرمان بود ولی شاید برام یه نشانه بود از اینکه تو خودت باید قهرمان زندگیت باشی! تا تو عصیان نکنی چطور چشم به راه عصیان هم تیمی؟ هم خونه ای؟ همسایه؟ مردم شهر و کشورت رو داری؟! اون از سرزمین دکتری بود که "عصیان" کرد و مردمی رو نجات داد ولی همیشه دکتر می گفت" تو خودت باید قهرمان زندگیت باشی"  

اون عصیان کرد و پس از بازی فراموش نشدنی فینال جام جهانی 1986 گفت: گل نخستم بهتر بسیار مهمتر از گل دومم بود، در آن زمان همه ما از انگلیسی ها متنفر بودیم، پیش از بازی تصویر کودکانی که توسط انگلیسی ها کشته شده بودند رو به روی چشمام بود! می خواستم انتقام بگیرم! از گل نخست بیشتر لذت بردم این احساس را داشتم که کیف یک انگلیسی رو زده ام!  

دیه گو آرماندو مارادونا از سرزمین خورشید، از سرزمین آلبه سلسته ها برای من همون کسی یه که تو زندگیش علیه خشونت، امپریالیست، فاشیست و.. "عصیان" کرد و به ما یاد داد چطوری چگونه باید یکی یکی عناصر ستم رو پشت سر گذاشت و اون ها رو زمین انداخت و در پایان سرتو بالا بگیری و بگی "ما پیروزیم" 

دیه گو آرماندو مارادونا این بار با کت و شلوار کنار زمین و کنار آلبی سلسته هاست تا هر لحظه هر ثانیه هر بازی یک "عصیان" رو نشون ما بده! حالا به هر روشی... تیم اون چند لحظه دیگه بازی حذفی خودشون رو آغاز می کنن، برام مهم نیست که اون ببازه و یا ببره! واقعن برام مهم نیست که اون جام نوزدهم رو به خونه ببره یا نه! اصلن... شک نکنید که آیندگان هم جام نوزدهم رو مانند ما با نام زیبای دیه گو آرماندو مارادونا می شناسن.