طرح یک کویر

طرح یک کویر بهانه ای است برای نوشتن و کمی فکر کردن به روزهایمان....

طرح یک کویر

طرح یک کویر بهانه ای است برای نوشتن و کمی فکر کردن به روزهایمان....

مدعی از حافظ تا به امروز

غزل سرایی در زبان پارسی اهمیت ویژه ای دارد. تسلط بر غزل پارسی می تواند مانند پنجره ای برایتان کارساز باشد، نگاهی به دیگر سبک ها. این طور باید گفت دانستن غزلیات پارسی می تواند به یادگیری، خوانش و یا بینش سایر متون توجه ای شایان کند. حافظ شیرازی از زبردست ترین آنان است. وی سالیان متمادی بر روی این گونه چامه کار کرده است و چیزی که امروزه به نام دیوان از وی می بینیم و می خوانیم و در دسترس امان است حاصل سالها تلاش وی در این جرگه بوده است.


در این جستار، قصد بر آن نیست که غزل، این سبک و سایر ابزار وی مورد بررسی قرار گیرد تنها به شخصیتی بسنده می کنیم. اگر اهل چامه پردازی و خواندن باشید چه بهتر که بارها واژه ای به چشم اتان دیده شده و یا تکرار شده است به نام مدعی. حافظ همانند دیگر چامه سرایان کهن و حتا امروزی بر واژه هایی توجه داشته است. که می توان شرایط آن زمان ایران، شرایط زندگی و حتا سیر تاریخی هنر و ادبیات را در آنها جُست. اما مدعی کیست؟ و چرا در غزل های حافظ این اندازه این چنین از آن نام برده شده است؟ با مرور و دوبارهخوانی غزل ها می توانیم پاسخ این پرسش را برای امروزمان پیدا کنیم.


برایتان پیش آمده که کاری را بکنید و هنگام انجام آن کار متوجه شوید که عده ای تلاش بر انجام همان کار را دارند یک لحظه این حس به سراغ اتان می آید که: ادای من را در می آورد، منتظر پشت در نشسته تا ببیند چه می کنم. حرفی را بزنید که ببینید رخداد ها پس از آن سوار بر این موج به حرکت در می آیند. آه چه جالب؟! جایی بروید و تعدادی را ببینید که در پی تکرار کارهای شما هستند. با خود می گویید که استقلال ام را به هم زده است. و بیشینه مواردی این چنین که فراوان است.


اینان همان مدعی یانی هستند که در خطوط غزل آنها را خوانده ایم. با رسم خطی از امروز به گذشته می توان ویژه گی های ظاهری، رفتاری، کلامی و تمامی آنها را در زمان حافظ تشریح کرد. 


برای یک زبان شناس و نه برای یک فرد عادی، برای یک بیننده دقیق و نه برای یک بیننده سطحی، برای یک شنوده تیز و نه برای یک شنونده کند اینها می تواند اسباب ّ بازی شود آن طور که بدان هنر گوییم. زیرا اینان بازی ای بیش نیستند. از صورتی به صورت دیگر، از لحنی به لحنی دیگر. و چه خوش که بتوانیم از هم جدا کنیم.


کلیشه شده است اما، بارها پیش آمده است که من این منظوری که از غزل گرفتم با اونی که تو گرفتی چقدر فرق دارد! آری این هم نیز هست. 

افسانه سیزیف

اواسط قرن بیستم میلادی در فرانسه دو نویسنده و فیلسوف هر کدام با دیدگاه ها و آراهای متفاوت ظهور می کنند. با تمامی ارادتی که نسبت به سارتر فیلسوف مطرح فرانسوی دارم آلبر کاموی نویسنده را در پاره ای ار مباحث در کنار و هم رده او می بینم. کامو زاده ی کشوری  آفریقایی است و رنج های بیشتری نسبت به سارتر در زندگی تحمل کرده است. هر چند برای یک نویسنده شاید این چنین مباحث آن چنان به  چشم نیاید ولی قابل گفتن است. 

آلبر کامو نویسنده ای  چیره دست و آشنا با لایه های پنهان احساس، معرفت و دید انسان است و سارتر نویسنده مسلط به منطق. در این نوشته هدف بر این نیست که مقایسه ای بین این دو و یا اختلافات گذشته این دو گفته شود. از کامو می نویسم.

کامو با بیگانه آشنا می شود و در ادامه با رمان طاعون مطرح. کامو در ایران به حدی زیبا برگردانده شده است که خواندن آثار او به راحتی قابل انجام است و شناخت وی آسان تر. آلبر کامو رمانی دارد که مانند رمان های دیگرش نوشته نشده است به نام افسانه سیزیف. کتابی متفاوت با سایر آثار مجلد وی. کتابی که بررسی موشکافانه تنهایی، پوچی، انزوا، اجتماع و خشونت می پردازد. با زبان خویش. در سیزیف پوچی انسان مدرن به طور مفصل مورد بحث قرار می گیرد و  با داستانی به زبان کامو ختم پیدا می کند. اگر در زندگی احساسی گنگ، پریشانی ای ناآشنا به سراغ اتان آمد به طرف این  اثر کشیده می شوید.

آواهای شنیدنی مانند یک پاندول قیمتی

در موسیقی اصطلاحی به نام گوش موسیقیایی وجود دارد که از آن بهره های گوناگون و از هر چیزی مهمتر لذت فراوانی می توان برد. یک مهارت است مانند تمامی مهارت های دیگر در موسیقی.

کسی دارای گوش موسیقیایی است که بتواند زیر و بم صدا، اکتاوها، صداهای سازها، تونالیته ها را تشخیص بدهد و بتواند با آنها بازی کند. نه تنها وقتی که یک آهنگ ساز و موسیقی دان باشی، بلکه در روزمره هم جایگاه جالبی می تواند داشته باشد. توانایی تفکیک صداها، قدرت شنوایی بالا و همسان سازی ملودی می تواند چیزی وسوسه انگیز باشد. چه بوده کسانی که برای رسیدن به این مقام سالهای زیاد کوشش کرده اند. و تکنولوژی برای چیره شدن به این دست کارها، چه کارها که نکرده است و چه اختراع هایی که نداشته است. این مهارت بدون تربیت گوش و مراقبت از آنها به دست نمی آید.

هدایت نیاز به تعریف ندارد

بدون هیچ حاشیه ای بروم سر اصل مطلب. چیزی که این روزها به شدت درگیرم کرده. مجتبی مینوی از چهره های مطرح در اظهار نظری نثر هدایت رو معیوب توصیف کرده و کلی حرف ناقص دیگر.

این مورد اصلن چیز جالبی نیست که ادبیات و فرهنگی که هر روز در بین عام مردم شاهد اون هستیم بین قشری که پاسخ گوی آن هستند هم وجود داشته باشد. با یک نتیجه گیری خیلی سطحی و ابتدایی می تونیم به این برسیم که وقتی این گونه ادبیات در اون سطح وجود دارد و در حال تبادل هست پس چه توقعی باید از این یکی قشر و طبقه باید داشت؟ هیچ. دقیقن هیچ. تمام ناراحتی های به وجود آمده رو به واقع میشه گذاشت کنار و یک گوشه نشست و در فرهنگ لغات خود دنبال واژه های دیگه ای گشت تا با اون ادبیات رو به جلو برد.

این نوع برخورد و رفتار که با پایین کشیدن یکی دیگری رو بالا ببری خیلی قدیمی و کهنه شده که ایشان از اون استفاده کرده. منظورم متنی است که در مدح بزرگ علوی نوشته شده است. 

و مهمتر اون متنی که در یکی از مجلات نوشته شده نوع نوشتار و پرداختن هدایت به داستان است که به حدی زیبا نیست که از آوردن آن در اینجا خودداری می کنم.



مزرعه حیوانات

در این پهنای گیتی داستان های زیادی نهفته است. نویسنده گان پرشماری زندگی خود را صرف نوشتن و ادبیات کرده اند. و اما شمار اندکی از آنان توانسته اند قلم خود را جهانی کنند و برای همه جهان بنویسند. جرج اورول یکی از آنان است که به یقین برای همه آنان که به ادبیات اشتیاقی دارند نامی آشناست. اورول کتاب داستانی دارد  به نام مزرعه حیوانات، ( و یا نام های دیگر که به پارسی برگردانده شده است مانند قلعه حیوانات) داستانی بسیار ساده و روان. در مزرعه ای حیوانات گوناگونی زندگی می کنند و هر روز در پی کار خویش هستند، این مزرعه در روستایی است که صاحب کاری هم دارد.که وی از رابطه پنهان حیوانات آگاه نیست.

طرز برخورد این مزرعه دار با حیوانات آن چنان به طبع حیوانات نیست و برخورد هر روز این مزرعه دار بدتر از قبل می شود که ناشی از ناتوانی وی است. حیوانات گرد هم می آیند و مشورت می کنند که برای زندگی بهتر و کار کمتر چه باید کرد. همان طور که می دانیم یک نفر جلسه به دست می گیرد و فرامینی را قید می کند و می تواند تمام خواسته های حیوانات را بازگو کند. او یک خوک است و شب گردهمایی می میرد.

روزهای پس از مشورت همگانی حیوانات آشوب به پا می کنند و صاحب مزرعه را از آنجا بیرون می کنند و اختیار مزرعه را به دست می گیرند و از آن پس آنگونه که خودشان می خواهند زندگی برقرار می کنند.


داستان مزرعه حیوانات چنین آغاز درخور توجه ای دارد. داستانی که در سالهای ناخشنودی جهان، هرج و مرج، فلاکت و آشوب نوشته شده است. بی شک داستان های دیگری هم هستند که به این موضوعات پرداخته اند و این یک امر کاملن طبیعی است.

این داستان از جمله داستان هایی است که با هر بار خواندن اش یا هر بار دیدن اش اندیشه ای تازه را وارد می کند که تا مدت های زیاد امکان این را به ما می دهد که همراه با جرج اورول حوادث پیرامون خویش را بهتر ببینیم و با منطق یک نویسنده آنها را موشکافی کنیم. هر چند که امر واقع آنچنان خوشایند نیست و جهان تاریکی که وی جلوی پایمان می گذارد می تواند هر ذهنی را متاثر کند و به فکر وادارد.


از این داستان نقدها و وابستگی های فراوانی به در آمده که این هم طبیعی است. هر کس برای نان خودش تلاش می کند. ربط دادن کتاب به آشوب های قرن بیستم میلادی و یا از دل کتاب طنزی جالب به در آوردن و.... هرکدام می تواند محترم باشد و به فراخور هر خواننده ای قابل دیدن.


پایان جهان با ستاره ی مالیخولیا

فیلم جدید لارس تری یر "مالیخولیا" یا "مالیخولیایی" در سکانس های پایانی چنین ِ :

« کلیر » خسته و آشفته در حال پیداکردن چاره ای برای فرار از ستاره مالیخولیا است! که هر لحظه نزدیک شدنش را احساس میکند... خسته است، شوهرش  « جان » که این روزهای آخر تمام امید وی بود چند سکانس قبل تر مرده، و مجبور به هم صحبتی با « جاستین » می شود و از او " خوشحالی" التماس میکند! درخواست نوشیدن ِ شراب در تراس میکند و مکالمه این چنین دنبال میشود:

جاستین:میخوای یک لیوان شراب توی تراس ت بخورم؟
کلیر: آره، اینکارو میکنی؟
جاستین: نظرت در مورد یک آهنگ چیه؟ ....  سمفونی شماره نهم بتهوون؟.... یه همچین چیزی؟... شاید بتونیم چند تا شمع روشن کنیم؟ .... میخوای توی تراست جمع بشیم و یه آهنگ بخونیم و یه شراب با هم بخوریم؟ .... هر سه تامون؟ (کلیر، جاستین، پسر کلیر)
کلیر: آره، این منو خوشحال میکنه

قبل از وقوع فاجعه این صحبت ها در کمال ِ آرامش ِ  « جاستین » مانند کسی که از حوادث مطلع ِ! بیان میشه، و « کلیر » در حال خودخوری (اسمش را من این میذارم) است! سکانس دیدنی ِ ! و من دوست داشتم، « فن تری یر » هنرش را هر لحظه به رخ میکشه و بیننده، ناتوان از همراهی... شاید هم این یک نظر خودخواهانه و احمقانه باشه.
کلیر: جاستین من فقط میخوام باهم خوب باشیم، خوب؟
جاستین: چرا توی دستشویی دور هم جمع نشیم؟
کلیر: پس این کارو نمیکنیم (شراب، شمع، آهنگ، تراس)


.......

مالیخولیا، آخرین کار « لارس فن تری یر » است و اممم این طوری بهتره که بگم پس از اروپا و شکستن امواج و داگویل، مالیخولیا عرض اندام دیگر این کارگردان بزرگ مقابل خیل عظیم کارگردان های درگیر " کالای هنر "، کاری در خور توجه سینمادوستان همراه لحظه های زیاد ِ فکر کردن و لذت بردن.... دوستش دارم...

+ امشب دیدن این کار همزمان شد با دیدار دوباره "سلاخ خانه شماره پنج" ونه گات جونیر. درسدن و ویلای مالیخولیا پیوند محکمی در ذهن من ایجاد کرد. و چه اتفاقی خوشنود تر از این!

این تاکید تراس تراس توو این سکانس خنده من را همراه داشت از جهاتی، کار « تراس » خاکی و اون فضاحت خنده های پی در پی جماعت عقده ای توی سالن، که انگار عقده ی خنده داشتن!! و مهمتر، مجلل ترین (از گونه تاریخی اش!) صحنه تئاتر کشور این چنین ذوب ِ کثافت و لجن ... اه

فیلمهای سال ۱۳۸۹

در این روزهای پایانی سال گفتم یادداشتی هم در مورد دفتر فیلم خودم بگذارم. چند سالی هست که ویژگی های منحصر به فرد سالنامه شرکت های دولتی و خصوصی علاوه بر نوشتن خاطرات روزانه و یا هر یادداشتی تبدیل به جایی برای ثبت کردن فیلم هایی که می بینم و نکته خاص و یا اگر به دلمان هم نشست چند خطی از آن بنویسیم و خیال پردازی کنیم، شده است. هر چند که بی شک زیاد فیلم دیدن مهمتر از دیدن فیلم های خوب نیست و امسال به نسبت سال گذشته فیلم هایی از این بخش کمتر دیدم و شاید خرسندترین اتفاق آشتی دوباره با سینمای ایران، و آشنایی با مردی دوست داشتنی همچون تیم برتون بود. 

امسال تنها فیلم هایی که دوباره موفق به دیدن آنها شدم دیوانه ای از قفس پرید، منهتن وودی آلن و وال - ای بود. که باز هم برایم تازگی خاص خودشان را داشتند و از دیدن دوباره هیچکدام پشیمان نیستم و خود بهانه ای بود برای مرور خاطرات خوب گذشته!
اگر بخواهم از سینمای ایران آغاز کنم باید به شاهکار بهرام بیضایی اشاره کنم. باشو غریبه کوچک فیلمی است حاصل دوران جنگ و تاثیر ویرانگر آن بر زندگی نوجوانی که به طور اتفاقی از جنوب راهی شمال کشور _ جایی که کمتر خبری از جنگ و ویرانی است _ میشود.
دونده امیر نادری که آن هم بدون شک یکی از بهترین فیلم های تاریخ سینمای ایران است فیلمی بود که تا روزها ذهنم را درگیر کرده بود. 

اما خارج از دیدن این دو فیلم که از کارگردانان به نام ایران هستند اتفاق خرسند دیگر آشنایی با دو کاری بود که امیدوارم یک اتفاق در زندگی هنری هیچکدام از این دو کارگردان نباشد. نفس عمیق فیلمی از پرویز شهبازی که نخستین فیلم وی هم هست، فیلمی است درباره دو دوست، دو جوان که هر کدام به گونه ای با مشکلات جامعه و زندگی شخصی درگیر شده اند و فیلم تلاش می کند زاویه برخورد هر کدام از این دو را با مشکلات _ و شاید هم دلگرمی ها!_ نشان دهد. با این حال که شاید داستان برای ما تکراری باشد نوع پرداختن و متفاوت ساختن آن از سایر کارها تجربه دوست داشتنی ای بود. 

دومین کار فیلم تنها دو بار زندگی می کنیم ساخته بهنام بهزادی نخستین فیلم بلند این کارگردان خوش آتیه سینمای ماست. کاری که تجربه تازه و میشه گفت سختی برای سینمای ما بود ولی به اندازه ای کار خوب بود که بدون شک یکی از کارهای به یادماندنی ذهن هر کدام از ما خواهد شد. بازی دیدنی نگار جواهریان به باور پذیری هر چه بیشتر یکی از شخصیت های داستان و به طور کلی داستان به شدت کمک می کند.

اما سینمای جهان. آشنایی با تیم برتون بزرگ و دیدن شاهکارهای وی همچون ماهی بزرگ، ادرواد دست قیچی و سوونی تاد یکی از لذت بخشترین لحظات تصویری بود. امسال هم چند شاهکاری دیدم که برگ های زیادی از این سالنامه را پر کردند و شاید دوباره و دوباره دیدن هر کدام لذتی افزون بر بار نخست به آنها اضافه کند. 

شهروند کین، 2046، هشت و نیم، مرثیه ای برای یک رویا، هنا و خواهرش، بازگشت و قوی سیاه هفت فیلمی بود که مدت ها افکار و باور های من را درگیر خود کردند و چه بسا گاهی چالش های غیر قابل باوری جلوی چشمانم قرار دادند که باعث شد برای لحظه هایی تجدید نظری در باورهایم از زمانه، آدمها، زندگی، هستی و ... داشته باشم. همه این فیلم ها که نه تنها در طول عمر من و سال 1389 بلکه در طول یک روز هم چندان طولانی به حساب شمرده نشود لحظاتی را برای من و زندگی ام رقم زده است که ممکن است تا سالهای سال از عهده تجربه و یا نمیدانم هر چیز دیگری ناممکن باشد. اینجاست که باید گفت به جای تعظیم کردن برای هنر می توان ایستاد و به گرمی دست زد.

یک شب با حسین علیزاده و مجید خلج

 همیشه همین طوره. یک رخداد ساده و پاک می تونه چنان تاثیری روی حال و هوای تو داشته باشه که بیل های مکانیکی هم نه. از نزدیک به دو ماه پیش می دونستم که استاد علیزاده همراه مجید خلج عازم شیراز هستند و تالار حافظیه. اون دو ماه پیش حال و روزی نسبتن خوبی داشتم و مُصر به رفتن کنسرت. با مشکلاتی که این مدت پیش آمد آن چنان شوقی برای رفتن نداشتم.  

بالاخره هفته پیش بود که تصمیم گرفتم برای ساختن یک لحظه ناب همراه دوستان راهی شویم. از همون هفته پیش اتفاق ها به کام ما نبود و هر بار مشکلی برای رفتن پیش می آمد که احتمال نرفتن را خیلی قوی تر از رفتن می کرد. این هم به گونه ای درست شد و روز شنبه به ساعت پسین  راهی شدیم.

 

کنسرت بداهه نوازی بود در دو بخش. سه تار، تار و شورانگیز حسین علیزاده همراه تنبک، دایره و زنگ سرانگشت مجید خلج. حال جالب و شاید هم تازه ای بود پیش از کنسرت، شاید بیشتر اون تاثیر استرس دیدار نخست و شاید هم چیز دیگری! انگار دست خودم نبود و خودم را آماده یک خاطره سازی می کردم _بیخود و بی جهت _ دوست داشتم همه و همه این امکان مهم را برای من ایجاد کنن. شاید برای گذار از این مرحله زندگیم و حالت هام لازم بود... 

استاد با سه تار دوست داشتی آغاز کرد چه خوش بود صدای طنین انداز سه تار حسین علیزاده کنار ضرب مجید خلج همراه با پژواک ِ نوازش های لطیف همچون مخمل. ساده گرفتن و دور کردن همه زاویه های موجود لذت این همراهی را برای هر کس دوست داشتنی تر و باورپذیرتر می کنه، هنر بداهه نوازی پیوند لحظه ها بین نوازنده و مخاطب هست چه خوش که شرایط هم امکان پرواز، رستاخیز، لذت، بودن، هستی را آماده کند.


 



به من سخت گذشت، لحظه هایی... که چرا اینها را نباید داشت، نمیشه داشت. انگار که تنها بخش هایی از هر کدام را داشتن کافی ام نبود. شب پرانتظاری را من طی میکردم. پس از این همه مشکلات این رخداد برایم ساده نبود و بزرگ تلقی میشد برای همین دوست داشتم لحظه ها آن طور که لذت بخش تر و خواستنی تر هستند برای من بگذرند که همین طور هم شد، شاید کافی ام نبود ولی شد. خوشحالم!

کوری

  اگر به کوری بگوییم، تو آزادی، دری را که او و دنیا را از هم جدا می کند باز کنیم و بار دیگر بگوییم برو آزادی، نمی رود، همانجا وسط جاده با رفقای خودش بی حرکت می ماند. (کوری. نوشته ژوزه ساراماگو٬ برگردان اسدالله امرایی٬ انتشارات مروارید)

"کوری" فراتر از تصویر کردن یک جامعه مدرن و پیشرفته که پا به روزهای نخست انسان گذاشته، تصویری است از به انحطاط کشیده شدن همه ویژگی ها انسانی و گروهی. در کوری بزرگواری ها و شرافت انسان روز به روز فرو می پاشد تا جایی که حتا تاریخ هم نشانه های تصویری و نوشتاری از آن ندارد! انسان سده بیستمی و به ظاهر متمدن تن به هر خواری و پستی می دهد و آنجاست که دیگر تفاوتی بین دکتر و فیلسوف با دزد و قاتل نیست! همه با هم برابرند و همه، به گونه ای که می خواهند جسم و جان خود را پیش کش این سرنگونی انسان و انسانیت می کنند.

در کوری انسان متمدن به موجودی تبدیل می شود که ساراماگو بارها از آن به نام "حیوان" نام می برد، حیوانی که حاضر هست تنها برای زنده ماندن دست به هر کاری بزند، حالا این کار چه فروختن تن خود به یک مشت کور اوباش، چه برگشتن به عادت ها و رفتارهای انسان های نخستین و چه بسا پیش تراز آن!
این حیوان هر روز در حال پوست انداختن است و هر بار که مشغول این کار سترگ است یک گام به لگدمال کردن همه پاکی ها و زیبایی ها جهان بر میدارد.

کوری را شاید بتوان گفت سرگذشتی است از همه زمان هایی که ما در زندگی مان خواه یا ناخواه کور شده ایم و آغوش خود را برای جولان دادن زشتی ها و پلیدی ها باز گذاشته ایم.

کوری همچون داستانی ساختارشکن و ناب دارای شیوه نگارشی شگرف و دیدنی است. ژوزه ساراماگو برای شخصیت های اصلی و حتا حاشیه ای داستان خود هیچ نامی را برنگزیده است! و در کوری انسان ها با ویژگی های ظاهری و شخصیتی که دارند نام برده می شوند. این شیوه نامگذاری کمک شایانی به فضای کلی داستان می کند و به خواننده فرصت برقراری بهتر را با شخصیت ها می دهد.
نشانه های نگارشی از جمله نشانه پرسشی، نشانه تعجب و ... جایی در متن کوری ندارد! و خواننده گاه با پاراگراف های طولانی _که حتا به چند برگ هم می رسند_ که از زبان شخصیت های داستان در زمان های گوناگون گفته می شود، سر می کند. این شیوه نگارش شاید در آغاز کوری کمی برای خواننده سخت باشد، ولی هر چه به جلوتر می رود توانایی اندیشیدن به رخداد ها، و همذات پنداری را برای او ممکن تر می کند. بدون شک تصویر سازی و فضاسازی برای این چنین داستانی به ظاهر سخت و در جاهایی ناممکن است! ولی ساراماگو دست به کار بزرگی زده است، توصیف ها و شیوه گفتن دربرخی از صحنه ها بی همتاست. برگردان (ترجمه) خوب اسدالله امرایی هم کمک شایانی به خواننده های فارسی زبان کرده است، به راستی برگردان درخور توجهی است. ساراماگو در سال 1998 برای نوشتن کوری موفق به کسب جایزه نوبل شد.

  آخرین باری را یاد آوردند، که باران را دیدند. آنها نمی توانند تصور کنند که سه زن بی ستِر آنجا هستند، مادرزاد، لابد دیوانه اند  باید  دیوانه باشند، آدم عاقل که توی باران به این تندی جلوی بالکن رو بروی همسایه ها شستشو نمی کند. حتی اگر مشرف نباشد، چه فرقی می کند که ما کور هستیم، بعضی کارها هست که آدم نباید بکند، خدای من باران به سر و روی آنها می ریزد را می کشد و از سر و شانه شان روی شکم شره می کند و توی تاریکی جاهای پنهان گم می شود، خیس می کند و از پاهاشان راه می کشد و همراه با کف به پایین می ریزد، شاید ما این باشکوه ترین لحظه تاریخ شهر را نمی توانیم درک کنیم، کاش من هم می توانستم همراه با آن جاری شوم، پاک و برهنه و مطهر. زن اولین مرد کور گفت فقط خدا ما را می بیند، زن که به رغم ناامیدی اعتقاد دارد خدا کور نیست، زن دکتر می گوید  آسمان ابری است حتی او هم نمی بیند، فقط من شما را می بینم.