در طول تاریخ٬ آن هم تاریخ ایران٬ حتا فکرش را هم نمی کردم در زمان حیات من و یا دو درجه پیش تر ـ پدر و مادربزرگم ـ یک عدد بتواند حرف بزند. نشانه شود. و نماینده یک اندیشه٬ یک حرکت٬ یک پویایی بشود. اما «۲» کار خودش را کرد.
دست کم من هیچ زمان این عدد را جدی نگرفته بودم. ۲ بسیار تلاش کرد تا خودش را ثابت کند. تاریخ تولد صادق شد. و تاریخ وفات خیلی های دیگر و...
۲ به ۳۲ رسید و ۲۸ مرداد. ولی هنوز جفت نشده بود. چند سالی صبر کرد و بالاخره شد ۲۲.
سیستم با تغذیه کردن ۲۲ با مشکل مواجه شد٬ شکسته شد ولی ریشه داشت. مدتی خاموشی و سکوت را پیشه کرد تا یک بار دیگر عرض اندام کند. و این بار تکی جولان داد. ۲ خرداد. امیدها برگشت. مبارزه کرد٬ چند سالی بعد ِ آن حرکت باز هم نشان داد در صحنه هست... حرکت قوی نبود و من از نوشتن آن معذورم!
خفقان آمد. سرکوب در حال خرد کردن نیم دایره ۲ بود. "به هنگامی که هر سپیده/به صدای هم آواز دوازده گلوله/سوراخ/میشود". سر به زیر شد و شاید هم در آستانه فروپاشی. به گونه ای که حتا تصور تولد یک عدد دیگر و یا آمدن ۲ به تنهایی سخت شده بود. ایوب هم خسته شد٬ غرولندش دماوند را هم می لرزاند.
تا بالاخره آمد٬ آن هم جفتی. دو «۲» در کنار هم. «۲۲» خرداد. او آغازکننده شد و چشم به راه مردمانی است که کمی فکر کنند٬ کشمش بخورند تا آلزایمر را از خودشان دور کنند٬ تا یاد بگیرند هر کس منجی ِ خودش باشد... ۲۵ را همه دیدند.
لحظه ها پیداست؛ چشم های خسته رو به بالا، تا جایی که قرینه ها را بدو بدو گردش می کنم لیز می خورم جست و گریز می کند گل خودم را اندرون دروازه ات می زنم! و شیطونی در می آورم ریز...
لحظه ها پیداست؛ یک سال هست و یک سور. هستم بابا. ما هم سور داریم. چه سوری شد! شامپو صحت. کف می کند به اندازه قیمتش. شامپوی خوبی است خوب کف می کند، به موهایم می سازد، ولی موهایم مجعد است... زیادی می کندااا
لحظه ها پیداست؛ یواشکی اسکن می کنم، لیزر خود را درون اسلحه ای قرار می دهم و تا حد تمام جسم و جانم را مرور می کنم.
لحظه ها پیداست؛ تو آماده می شوی و من چشم به راه این آمادگی. به صاحب خانه هم گفتم: آره آقا ساعت فلانه من اینجا هستم شما راحت باشید! تو می آیی گیسوانت را یک به یک می شمارم برایم افشانی می کند من هم "اسیر" با او لحظه نگاری می کنم، زیر نشسته ام، باور کن تنها من برای عرض ارادت آماده ام تا سلامی کرده باشم راحت. با چشمان خودم، همان چشمان که تو خواهشی ات بود یک قلم دست بوسی داشتم. داشتم.... دست مرا گرفتی فشرده، زوایای حاده را منفرجه کرده... بچه قورباغه ای شدم با سرعت کم... که آب را روغن ماهی فرض می کند... دوربین به دست گرفته پلان به پلان جلو می رود... و شاید هم یک لحظه کاتی بدهد نفسی تازه کند... و باز هم اکشن گوید! مگر می توان آن ناب را کشت؟!!!
استُپ. لحظه ها پیداست؛ بابت مختصر تاخیرم عذرخواهی دارم. سیگاری کشیدم بین این هم آغوشی. باور کنید خون باریدن کلیشه است. خود اشک را من ریخته ام... ولی باز آمده ام با کمال پر رویی مجدد! شکل گیری آزادی مهمتر است تا بندگی. می گفتم: یک چمن داریم در دست احداث. ما جلو جلو بهره برداری می کنیم. گفتن از کودکی و شیطنت ها ها داریم از آزمون و خطاها داریم. خنده خوش بلند. دوستت دارم.
دست پخت سرآشپز چه دلپذیر است، یک عینک داریم و یک دسته و دو جفت در حال دلبری کردن و ما هم سوختیم! (عزیزم دو نقطه دی)
لحظه ها پیداست؛ تو عصبانی هستی باید هم باشی او دیگر بین ما نیست ولی تو آمدی. از پله ها بالا می رویم جای خوبی داریم. برای آرامیدن تو چه باید کرد؟ خودش می آید. صبر کن. کمی صبر. تمام وسایل موجود در کادر را بر هم میچینیم چقدر ما کم جنبه ایم و چقدر با جنبه بودن از اول مزخرف و بیخود بوده و ملتی نمی دانستد. یاد روغن مایع افتادم اونجا لیتری چند است؟
لحظه ها پیداست؛ فیلم خوب است و به همان اندازه فیلم دیدن. ما هم جفتی خوشمان می آید همه ی چشم ها به سمت پرده نقره ای. ولی ما که جنسمان از صدف است ما را چه به نقره! آنها نقره پردازی می کنند و ما هم به صدف های تازه از ساحل گرفته امان می رسیم.
لحظه ها پیداست؛ همه معادلات به هم خورد!
وقتی که منتظر ستاره ها هستی زمان لعنتی هر لحظه اش مثل ِ یک سال برات میگذره. و آخر سر هم ستاره ی خودتو نمی بینی..
نگاهی به پنجره می اندازی٬ و صدای پرنده ها و خروس بی محل به تو میگه؛ دیگه صبحه٬ بخواب!
+ عنوان یادداشت: دفتر "ستاره ها" از حسین پناهی.