طرح یک کویر

طرح یک کویر بهانه ای است برای نوشتن و کمی فکر کردن به روزهایمان....

طرح یک کویر

طرح یک کویر بهانه ای است برای نوشتن و کمی فکر کردن به روزهایمان....

یه خداحافظی کوچولو !

 ...می دونم برات عجیبه این همه اصرار و خواهش...این همه خواستن دست هات حتی بدون نوازش !...می دونم برات عجیبه من با اون همه غرورم پیش همه ی بدی هام چه جوری بازم صبورم...می دونم واست سوال ِ که چرا پیشت حقیرم...دور می شی و منو نبینی باز سراغ تو می گیرم...چاره ای جز این ندارم آخه خون شدی تو رگ هام...می میرم اگه نباشی بی تو من بد جوری تنهام...من چه جوری تو رو خواستم ؟تو چه جور ازم گذشتی...

  تمام لحظه های با تو بودن را مرور می کنم

                     اگر بدانی چقدر سخت است یاد بودنت

                                               در عمق وحشت نبودنت....

 

         این روزها آسمان غم غریبی دارد

               این روزها آسمان سنگین تر از  

                                            زمین بر روی زمین می بارد...

 

 

 دلم خالی شده

           

             شاید دوباره  هوای تو را کرده و

                                  از پس پرده های نا امیدی

                                                           پیدایت نکرده...

 

       ای مسافر

                  دلم خالی شده

                          

 

                    اما نه به اندازه ی باور تو نسبت به من!...


پ.ن ۱:

با تشکر فراوان به تمام عزیزانی که میخونه ی *حضرت عشق* رو تنها نمی ذارن باید بهتون بگم که *حضرت عشق* تا حدود یک ماه دیگه به روز نمی شه ! (به دلیل مشکلات فنی؟!) از همین جا از همتون عذرخواهی می کنم...ولی مطمئنن منتظر روزی که می خوام دوباره بیام باشین آخه روز بزرگی ِ...که شاید اگه اون روز نبود *حضرت عشق* هم نبود !


...یا حق !

ارادتمند شما *حضرت عشق*(روزبه)

سال نو !...من کجا و تو کجا ؟

می خوام از شب سال تحویل که برام یه شب به یاد ماندنی بود بگم ! خیلی وقت بود که تصمیم گرفته بودم که شب سال تحویل اونجایی باشم که باید می بودم چون وظیفه ی خودم می دونستم ! ساعت حدود ۳ بود که از خونه زدم بیرون...البته با یه جفت شمع و کبریت خیابون ها خیلی ساکت بود ولی روشن تر از بقیه ی شب ها ! تک و توک هم خونه هایی بود که بیدار بودند !...البته که عکس ها خیلی بد افتادن آخه شب بود و تاریک ولی به هر صورت تونستم کمی درستشون کنم...


طبق عادت روی لبه ی جوب راه می رفتم ولی یه حال دیگه داشتم کمی خوشحال و کمی هم مشغول !


داشتم می رسیدم به نزدیک های مقصد ! یه خورده دلشوره داشتم و البته ترس ! آخه اگه کسی می دید من چی می گفتم ؟


و اما رسیدم به سرانجام...به همون جایی که خیلی وقت بود واسش برنامه ریزی کرده بودم که سال تحویل اونجا باشم و اونجا سال نو رو واسه خودم شروع کنم احساس عجیبی داشتم و البته قشنگ ! ساعت دستم نبود ولی می دونستم که هنوز سال تحویل نشده واسه همین زود دو تا شمعی که آورده بودم رو روشن کردم و گذاشتم کنار دیوار...خودمم به دیوار تکیه زدم و نشستم و فکر کردم...این بار نه به گذشته بلکه به آینده ای که در انتظار اومدنشم ! با سر و صدای خونه های اطراف از فکر در اومدم... متوجه شدم که سال تحویل شده...خنده رو لب هام بود ! نگاه شمع کردم...باورم نمی شد...باورم نمی شد...یکی از شمع ها خاموش شده بود چرا ؟ حدود یه چند ثانیه بعد هم دیدم اون یکی هم خاموش شده چرا ؟


 ولی این اتفاق رو به فال نیک می گیرم ؟! فکر می کردم که عکسی که از شمع ها گرفتم خیلی خوب در اومده ولی بدتر از همه در اومده هر کاری هم کردم نتونستم کاری واسش کنم...