طرح یک کویر

طرح یک کویر بهانه ای است برای نوشتن و کمی فکر کردن به روزهایمان....

طرح یک کویر

طرح یک کویر بهانه ای است برای نوشتن و کمی فکر کردن به روزهایمان....

بوم نقاشی

شاید بار اول یک رهگذر بود. به مانند تمام رهگذران دیگر...! آمد... نگاه هایم دنبالش نمی کرد. خسته و دلرنج از هستی تا جایی که سوپاپ اطمینانت هم ترکیده! گذشتم _از کنارش.

باز هم تاریکی و این بار بویی که هرگز به یاد نمی رود. شاید دیگر، رایحه خستگی را عوض کرد. که کرد. آرام و آهسته، طنین خواهش درونم را می دیدم. دیدم و به روی خود آوردم! ساده بود، بیشتر شبیه یک گوشه، کنایه. بازار فهم بود دیگر. او گرفت و ناخواسته رهرو سفر شد... سفری دور و دراز یا یک سری افکار نامنسجم خوب.

باز آمد _ حالش، جسمش، خوب نبود و چه اندوه وار که در این حالت!... و ما هم گفتیم بگذاریم وقت خوش نزدیک است.
بهانه از من. درس! اشتغال درس، گواهی اشتغال به تحصیل. کور ولی برای او. تیری از درون تاریکی. که اگر شد فرق می کند نتیجه!... بدون هیچ گونه رد و پایی. اندر خم " خیال خام پلنگ " تله الپاتی ای برگزار شد و برگ تحفه ای به رنگ سبز روشن برای ما فرستاد. هممم، خوش است.
آمدم، آمد. رفتم، آمد. رفت، آمدم. الگوریتمی شد خوش، که برادر الخوارزمی هم کف می کرد _اساسی.

گذشت شب ها از سه چهار شب به یک شب در میان شد و... ادامه. آخ که دیگه بهانه ها عملی شد و ما هم بدمان نمی آمد.

من کجا طبیب کجا. هر دو یک، یک جا. آمد و آمد و آمد... آمدم و آمدم و آمدم تا نزدیک به یکپارچگی بن ِ فعل آمد. این همه تشریفات اداری و بلند و پایین شدن ها تا نباشه تو حتا نمی توانی نزدیک بن مضارع آمد هم بشی! امیال ساده بشری هنگامی که از خواهش وجودت آید، مثل هلو به بار می نشیند.

نیامد. چرا؟ من ناراحت، او... دو دل. او خواست، من از کله خواستم. همچین که هم طاقت ضربه ی سرم را نداشت. سرعت ردیاب چشم من در حد خدا بود. او هم حبیب ما. نبودی که نمی توان هم گفت آن تصویری که به روی بوم نقاشی ای شیشه کاری شده، چه بود.... تازه چه لذت بیشتر که با عطر انحنای دیووانه وار او چینش شده است. عجیب. _ من نزدیک او. نزدیک به چسبیده شدن به او.

چشم های باز در حال دیدن ِ رسیدن دو جفت سرخ آتشی به همدیگر بود. آخ... چشمهایت را ببند. می بینی؟ خیالش هم سخت است. نفس عمیق، زیاد.
دالان های هوا یکی یکی در حال بوییدن رایحه ای بود مخلوط و تا نهایت لذت می برد. دست ها به نشانه پیروزی بالای سر. غلت می خورد و غلت می خورد ولی... سیر نمی شد. به روی زمین می افتاد. پیچ می خورد تاب می خورد. گلیم های فرش اذیتش می کرد و تمام نمی شد. آه از نوع ِ سنگینش.

تو انگار استخوانی نداری. همه بی جان شده اند و در جان دیگری متولد می شوند. یکایک ذره به ذره این خواهش ها به ثمره می نشیند، تو بالا و پایین می شوی و محصور موجودی که نفس می کشد، زنده است... و با هم در حال پوییدن سفرهای دراز هستید... تا !! دروازه بهشت. دروازه ای که توضیحش برایم سخت است. نه می دانی؟ مانند دروازه خوشبختی است. دروازه ای که بهشت همیشگی آنجا، در آن گوشه، کنج کرده و ... و بوییدنش... رساندن گرمای سلام ات و پرسیدن حال و احوال زیبایش تنها مجازی است که تو داری. او هم بزرگوار، سر را به نشانه خوشحالی تکان می دهد و متانتی نثار تو می کند.

چه آرامشی دارد این هستی در کنار موجودی که تنها از توست، از برای تو. در آن لحظه و تنها همین مهم است که تو در آن تیک تیک ساعت ها می دانی مال توست، تو مال اویی.

دستهایت را باز نمی کنم که تا آسمان ها پرواز کنیم، دست هایت را به هم می فشارم که بدانی به روی زمین گرمای وجودم بسته به گرمای توست. تا بدانی قرص های کمر ِ بنده را فشار آب های موجود آبشار نیاگارا را در پشت تو هم نمی شکند.

برای تمام لحظه های با تو.
سه و چهل شش دقیقه صبح ِ امروز.

خاطره ای از یک کنکاش

گاهی اوقات فکر می کنم تنها چیزی که نسل انسان ها را به روی این سیاره زنده نگه داشته تضاد هاست.

جنبش درونی رودی پر خروش که حباب های حاصل از آب را به صورت کف های نامنظم در می آورد تا یکی یکی گرد هم آیند... در کنار آرامش بی نظیر آبی که تنها لذتش لیز خوردن است ما را به یاد نفس های یک موجود زنده برای « بودن » می اندازد...

و « آهنگی برای الی » ، همراه با صدای دیوانه وار آبی که از دل زمین می آید حاصل یک جهان بینی از زندگی است!




عکس: پارک ساحلی _ جمعه