طرح یک کویر

طرح یک کویر بهانه ای است برای نوشتن و کمی فکر کردن به روزهایمان....

طرح یک کویر

طرح یک کویر بهانه ای است برای نوشتن و کمی فکر کردن به روزهایمان....

مزرعه حیوانات

در این پهنای گیتی داستان های زیادی نهفته است. نویسنده گان پرشماری زندگی خود را صرف نوشتن و ادبیات کرده اند. و اما شمار اندکی از آنان توانسته اند قلم خود را جهانی کنند و برای همه جهان بنویسند. جرج اورول یکی از آنان است که به یقین برای همه آنان که به ادبیات اشتیاقی دارند نامی آشناست. اورول کتاب داستانی دارد  به نام مزرعه حیوانات، ( و یا نام های دیگر که به پارسی برگردانده شده است مانند قلعه حیوانات) داستانی بسیار ساده و روان. در مزرعه ای حیوانات گوناگونی زندگی می کنند و هر روز در پی کار خویش هستند، این مزرعه در روستایی است که صاحب کاری هم دارد.که وی از رابطه پنهان حیوانات آگاه نیست.

طرز برخورد این مزرعه دار با حیوانات آن چنان به طبع حیوانات نیست و برخورد هر روز این مزرعه دار بدتر از قبل می شود که ناشی از ناتوانی وی است. حیوانات گرد هم می آیند و مشورت می کنند که برای زندگی بهتر و کار کمتر چه باید کرد. همان طور که می دانیم یک نفر جلسه به دست می گیرد و فرامینی را قید می کند و می تواند تمام خواسته های حیوانات را بازگو کند. او یک خوک است و شب گردهمایی می میرد.

روزهای پس از مشورت همگانی حیوانات آشوب به پا می کنند و صاحب مزرعه را از آنجا بیرون می کنند و اختیار مزرعه را به دست می گیرند و از آن پس آنگونه که خودشان می خواهند زندگی برقرار می کنند.


داستان مزرعه حیوانات چنین آغاز درخور توجه ای دارد. داستانی که در سالهای ناخشنودی جهان، هرج و مرج، فلاکت و آشوب نوشته شده است. بی شک داستان های دیگری هم هستند که به این موضوعات پرداخته اند و این یک امر کاملن طبیعی است.

این داستان از جمله داستان هایی است که با هر بار خواندن اش یا هر بار دیدن اش اندیشه ای تازه را وارد می کند که تا مدت های زیاد امکان این را به ما می دهد که همراه با جرج اورول حوادث پیرامون خویش را بهتر ببینیم و با منطق یک نویسنده آنها را موشکافی کنیم. هر چند که امر واقع آنچنان خوشایند نیست و جهان تاریکی که وی جلوی پایمان می گذارد می تواند هر ذهنی را متاثر کند و به فکر وادارد.


از این داستان نقدها و وابستگی های فراوانی به در آمده که این هم طبیعی است. هر کس برای نان خودش تلاش می کند. ربط دادن کتاب به آشوب های قرن بیستم میلادی و یا از دل کتاب طنزی جالب به در آوردن و.... هرکدام می تواند محترم باشد و به فراخور هر خواننده ای قابل دیدن.


خرهای سیاه پوش

روزی روزگاری در روستایی خرهایی می زیستن. به روی چشم هایشان پارچه ای پوشانده بودن تا واقعیت را آن گونه که جاری است نبین اند، گوش هایشان را با مومی پر کرده بودن تا حقایق را آن گونه که هست نشنواند و دست و پاهایشان را به زنجیر بسته بودن تا قدم به آنچه که نامش زندگی است برندارند. این خرها نسبت به کوچکترین سوژه از خود بیخود می شدند و واکنشی غیر عقلانی از خود بروز می دادند. دست هایشان به دهانشان نمی رسید نه بار و نه آذوقه ای بود که آنان را راضی نگه دارد و خودشان هم مانده بودند که چرا پا به عرصه این دنیا گذاشته اند! خرها با دیگر موجودات نمی توانست ارتباطی برقرار کنند و هر روز تنهاتر از پیش می شدند و هر بار هم این خواسته را اختیار می کردند طوری روزهایشان را گند می کردند که دیگر برگشتی نداشتند. خرها مانده بودند که چرا خر شدند! مثلن چرا بوفالو نشدند تا این گونه زیست کنند؟ عقل شان چنین دستوری به آنها می داد. خرها درون زندگی اشان به طبقه های  مختلفی تقسیم می شدند مثل دیگری. طبقه پست و فقیر، طبقه معمولی و همچنین طبقه بالا و غارت گر. با این حال همه مانند هم بودند چشم دیدن همدیگر را نداشتند  نسبت به هم بخیل بودند نمی دانستند وقتی باید دیگران را دید چگونه رفتار کنند و چه صداهایی از خودشان در بیاورند. سالها گذشت و نسل های دیگر آمدند و آنها هم مانند نسل پیشین خود رفتار می کردند و دیگران را از خود دور می کردند طوری که به روستای آنان لقب خرهای سیاه پوش دادند.


پی نوشت: خر موجودی است چهارپا از خانواده اسب ولی خر شد. حیوانی است باری آذوقه اش جو و دستگاه گوارش قوی ای دارد،  حاصل هم نشینی اش با اسب قاطر را حاصل می شود. در محاوره و در اجتماع کسی را خر صدا می زنند یعنی به وی گفته اند نادان و دستگاهی که این موجودات با آن تولید نسل می دهند در زبان های جهان اصطلاحی است به شدت توهین آمیز.

گوسفندان همه با هم به سوی مرگ می روند

گله ای از گوسفندان و دیگر دوستان و هم نسل هایشان برای سیر کردن شکم عده ای گرسنه سلاخی می شوند و جشنی برپا می شود. دیگر نه صدای بع بع ای در می آید و نه بع بع ای پشمی برای ریسندگان دارد و نه دیگر گله ای است که چوپانش ابراهیم باشد. همه با هم داستان شان و زندگی اشان  به پایان می رسد.


انتظار لحظه ها

می آیم همچون  باران پاییزی

می آیم همچون برگ ریزان درختان

می آیم همچون نواهای شاد در یادها


تا بار دیگر خط خطی کنم  آنچه در آیینه روزگار می بینم