طرح یک کویر

طرح یک کویر بهانه ای است برای نوشتن و کمی فکر کردن به روزهایمان....

طرح یک کویر

طرح یک کویر بهانه ای است برای نوشتن و کمی فکر کردن به روزهایمان....

۵ آبان ۱۳۸۳ -- روز دیدار -- >> خدانگهدار....

...با کی قسمت کنم سکوت سرد رو...با کی قسمت این دنیای درد رو...یه قدم فاصله تا شکست بغض...برو عشقم تا نبینی گریه ی مرد رو...برو عشقم به سلامت سفرت...اشکام روشنیه راه رو می ریزم پشت سرت...به سلامت سفرت....


   راز هایم را نمی گفتم  مگر در گوش باد 

 

                   باد هم  برده  مرا  و  قصه هایم را  ز یاد


                       

گفتی و گفتم

....فکر کنم کمی دوری از اینجا برام خوب باشه...

شاید ؟

هر وقت تونستم آپ می کنم......

فقط بگم که ببخشینم..........همین..............////


    گفتی بمان...   گفتم چشم...

 

                    گفتی بخوان... گفتم چشم...

          

              گفتی بترس... گفتم چشم...

                

                   گفتی بمیر...   گفتم چشم...

             

                         گفتم بمان... گفتی نه ... ... ... ... ... ...

 

چرا ؟

چرا ؟؟ 

س.گ.ل.ل !!

و اما یک سال گذشت...

اگه به زور روزگار از زندگیت می رم کنار

 می رم که ثابت کنم عاشقتم دیوونه وار

تو گریه های زار و زار سپردمت به روزگار

این از خودم گذشتنو پای خاطر خواهیم بذار

 خیال نکن که خواستمه این اونه که میخواستم

به قبله ی محمدی اینه که حرف راستمه

می خوای واست همین وسط داد بزنم

با تار زلفات دلمو دار بزنم

پیش همه خلق خدا زار بزنم

 گریه کنون سر توی دیوار بزنم

بعد یه عمر آزگار یه عاشقی تو روزگار

 از عشق تونست که بگذره بدون باختن تو قمر

  

در جان عاشق من شوق جدا شدن نیست...

در جان عاشق من شوق جدا شدن نیست...

خو کرده قفس میل رها شدن نیست...

من با تمام جانم پر بسته و اسیرم...

باید که با تو باشم در پای تو بمیرم...

عهدی که با تو بستم هرگز شکستنی نیست...

این رشته تا دم مرگ گسستنی نیست...

خدانگهدارت...!!

عزیزی که فرصت بیان احساسات رو به من ندادی، خدا حافظ
من دیگه غرق تنهایی شدم که تو می خواستی در آن غرق بشم.
می خوام ساده و پاک برای تو و قلب خودم و همه اعتراف کنم،
و مطمئنم این چیزی از ارزشهای من کم نمی کنه و لطمئه ای هم به غرورم نمیزنه.
می دونی وقتی کسی داره غرق می شه، دیگه نمیگه سلام.
فقط کمک می خواد، ولی کار من دیگه از کمک خواستن گذشته.
می خوام برای آخرین بار بگم: که من برای نابود نشدن احساسم همه ی تلاشمو کردم.
درست تو لحظه ی اوج، درست تو اون بالا بالاها، که فکر میکردم دستت توی دست منه..
ولی افسوس که تو خیلی وقت بود دستت رو از دست من جدا کرده بودی،
و من چه دیر فهمیدم، که تنها درون گود وایستادم و دارم برای چیزی می جنگم،
که اون خیلی وقته مال من نیست.میدونی شایدم فهمیدم

 اما اینقده دوستت داشتم که خودمو به نفهمی می زدم....من توی وجود تو، یه ذره از وجود خدا، یا حتی یه تکه از وجود خودمو پیدا کرده بودم.
تو اونی نبودی که من توی قصه هام ازش یه بت ساخته بودم.
تو حتی اون چیزی که خودت رو نشون میدادی، هم نبودی..
برای من دیگه اسم تومهم نیست.
برای من اون احساسی که توی وجود تو پیدا کردم، عزیز و دوست داشتنیه.
واسه همین هم تا ابد دوستت خواهم داشت.
فقط بدون، همیشه خواستم پُر بشی از من.
تو عمیق تر از اونی بودی که احساس من بتونه تو رو پر کنه.
و هر چی تلاش کردم، دیدم تمام وجودت خالیه، آره! از من خالیه.
به جای اینکه من پُرت کنم، غرق اعماق وجود تو شدم و نابود شدم.
آره! توی وجود تو گم شدم..
و کسی به من فرصت کمک خواستن هم نداد.
همیشه از خدا می خواستم که یه عشق واقعی رو بهم بده،
اون رو بهم داد، گرچه خیلی زود هم ازم گرفت.
ولی هر چه بیشتر میگذره به حقیقی بودن اون دوست داشتن مطمئن تر میشم.
حتی نبودن تو توی این مدت نتونست ذره ای از احساس من کم کنه،
چه بسا هر لحظه قدرتش رو توی قلبم بیشتر از پیش احساس می کنم.
دلم می خواد برات آرزو کنم،..........................................................

دیگه حتی نمی خوام فکر کنم که احساس واقعی تو چی بود؟
دیگه دنبال مقصر هم نمی گردم.. دنبال برنده و بازنده هم نیستم.
اگه برنده و بازنده ای هم باشه.. اون برنده تویی..
تو بردی... آره! فقط تو بردی.
ولی من خوشحالم که به تو باختم!!!

 اینو یادته .............................................

پرسیدم : بارالها ، چه عملی از بندگانت تو رابه تعجب وا میدارد ؟
پاسخ آمد :اینکه تمام کودکی خود را در آرزوی بزرگ شدن به سر می برید و

دوران پس از آن را در حسرت بازگشت به کودکی می گذرانید....
اینکه سلامتی خود را فدای مال اندوزی می کنید و سپس تمام دارائی خود را صرف بازیابی سلامتی می نمائید.....
اینکه شما به قدری نگران آینده اید که حال را فراموش می کنید ، در حالی که نه حال را دارید و نه آینده را .. !!
اینکه شما طوری زندگی می کنید که گوئی هرگز نخواهید مرد و چنان گورهای شما را گرد و

غبار فراموشی در بر میگیرد که گوئی هرگز زنده نبوده اید....
پرسیدم : چه بیاموزیم ؟
پاسخ آمد :
بیاموزید که مجروح کردن قلب دیگران بیش از دقایقی طول نمی کشد ، ولی التیام بخشیدن آن به سالها وقت نیاز دارد 

بیاموزید که هرگز نمی توانید کسی را مجبور به دوست داشتن خود بکنید ، زیرا عشق و علاقه دیگران نسبت به شما

آینه ای از کردار و اخلاق خود شماست !!
بیاموزید که دوستان واقعی شما کسانی هستند که با ضعفها و نقصان های شما آشنایند و شما را همان گونه که هستید دوست دارند
بیاموزید که دیگران را در برابر خطا و بی مهری که نسبت به شما روا می دارند مورد بخشش خود قرار دهید .........

خداجون من اینا رو آموختم اما انگار تو این دنیا هیچ کی جز من اینارو بلد نیست.....چون بنده هات به راحتی دلی رو به آتیش می کشن

نمیدونم اون دلای سوخته توان ادامه دادن به زندگی رو دارن؟؟!!!!!

شکافته شده !!

...فدای تو همه دار و ندارم...برای تو تمام جسم و جانم...
...بمیرد این دلم بی تو نازنینم...ببین حال خراب و غصه هایم...
...نبینم غم نشسته در نگاهت...نریز غم در دل داغ و سیاهم...
...به آن لب های بی روح تو سوگند...رسد تا آسمان ها ناله هایم...
...صدایم کن تو ای یار همیشه...صدای تو بگیرد گریه هایم...
...مشو نالان و گریان و شکسته...بمان با من رفیق هم صدایم...
...مهربان یار قشنگم ، یار زیبا...بزن خنده بر این درد نهانم...
...نکن بیش از گذشته غمگسارم...بیا جانم ستان ای جان ستانم...
...ببینم روی ماهت مهربانم...نگاهم کن تو ای همراه جانم...
...کنم شکر خدا تا آخر عمر...که من بازم بدیدم روی یارم...

بازم اومدم ولی..

اومدن ها و رفتن ها زیاد شده! 

ولی چه بسا همین ها لازم باشه!

آرزوی تازه می خواهم..

من برای زنده بودن
جستجوی تازه می خواهم
خالی ام از عشق و خاموشم ،
های و هوی تازه می خواهم
خانه ام گل خانه ی یاس است ،
رنگ و بوی تازه می خواهم
ای خدا... ای خدا...

بی آرزو موندم ،
آرزوی تازه می خواهم


عشق تازه ، حرف تازه ،
قصه ی تازه کجاست
راه دوره خانه ی تو

....

در کجای قصه هاست
تا کجا باید سفر کرد ،
تا کجا باید دوید
از کجا باید گذر کرد
تا به شهر تو رسید
ای خدا... ای خدا...

بی آرزو موندم ،
آرزوی تازه می خواهم