طرح یک کویر

طرح یک کویر بهانه ای است برای نوشتن و کمی فکر کردن به روزهایمان....

طرح یک کویر

طرح یک کویر بهانه ای است برای نوشتن و کمی فکر کردن به روزهایمان....

انتظار لحظه ها

می آیم همچون  باران پاییزی

می آیم همچون برگ ریزان درختان

می آیم همچون نواهای شاد در یادها


تا بار دیگر خط خطی کنم  آنچه در آیینه روزگار می بینم


آیینه های شکسته گذشته

پیش چشمم طرح دنیای بزرگ

در رگم آهنگ جوشان گریز

در سرم شوق تماشا همچو موج



سال یک هزار و سیصد و نود و سه خورشیدی شادباد

پنج دیماه

 بم ... اکبر رادی... آشوزرتشت و تولد تو بهرام بیضایی من!! چه حقایق زنده ای در این روز گماشته شده اند... سکوت و برافراشتن پرچم ِ مهان سالارانه

از رهگذر خاک سر کوی شما بود / هر نافه که در دست نسیم سحر افتاد

چند روزی میشه که قول دادم آهنگ گوش ندم! قول به کی... چی چرا... و الان این موزیک وبلاگ رو گذاشتم میره و می یاد... البته که این آهنگ اون روندی رو نداره که تو بشینی جلوی دوربین و فضاپیمایی کنی... جسارتن!
این یک و شماره دو، آدم های زیادی آدرس این وبلاگ رو دارن. مثل تو، تویی که نمی شناسمت و حتا ندیدمت... مثل ر که مثل یک توده ابر پرفشار اومد و در اون اتاقی که خودم رو حبس کرده بودم زد و ... شُر شُر بارون... وای... رفت! زد و رفت... بازم مثل ر مثل اون کفش های کتونی ش و پاهای باریکش... آه ... این یکی نویسنده شد، صادق گفتنی نویسندگی که شغل نشد ولی اون شد صادقم دوست داشت ولی...

مثل الف که هیچ حرفی باهام نداره. بامن حرف نداشت اما کینه هم نداشت! به قول اون یارو، که چی؟؟ 
مثل میم و مون اش... اوه، نفسم تند تند میشد وقتی ...یعنی باورم نمیشد که توی این دنیای مجازی یکی هست که خیلی باحاله، میدونی حظ میکردم بابت این همه تشابه... 


پایان جهان با ستاره ی مالیخولیا

فیلم جدید لارس تری یر "مالیخولیا" یا "مالیخولیایی" در سکانس های پایانی چنین ِ :

« کلیر » خسته و آشفته در حال پیداکردن چاره ای برای فرار از ستاره مالیخولیا است! که هر لحظه نزدیک شدنش را احساس میکند... خسته است، شوهرش  « جان » که این روزهای آخر تمام امید وی بود چند سکانس قبل تر مرده، و مجبور به هم صحبتی با « جاستین » می شود و از او " خوشحالی" التماس میکند! درخواست نوشیدن ِ شراب در تراس میکند و مکالمه این چنین دنبال میشود:

جاستین:میخوای یک لیوان شراب توی تراس ت بخورم؟
کلیر: آره، اینکارو میکنی؟
جاستین: نظرت در مورد یک آهنگ چیه؟ ....  سمفونی شماره نهم بتهوون؟.... یه همچین چیزی؟... شاید بتونیم چند تا شمع روشن کنیم؟ .... میخوای توی تراست جمع بشیم و یه آهنگ بخونیم و یه شراب با هم بخوریم؟ .... هر سه تامون؟ (کلیر، جاستین، پسر کلیر)
کلیر: آره، این منو خوشحال میکنه

قبل از وقوع فاجعه این صحبت ها در کمال ِ آرامش ِ  « جاستین » مانند کسی که از حوادث مطلع ِ! بیان میشه، و « کلیر » در حال خودخوری (اسمش را من این میذارم) است! سکانس دیدنی ِ ! و من دوست داشتم، « فن تری یر » هنرش را هر لحظه به رخ میکشه و بیننده، ناتوان از همراهی... شاید هم این یک نظر خودخواهانه و احمقانه باشه.
کلیر: جاستین من فقط میخوام باهم خوب باشیم، خوب؟
جاستین: چرا توی دستشویی دور هم جمع نشیم؟
کلیر: پس این کارو نمیکنیم (شراب، شمع، آهنگ، تراس)


.......

مالیخولیا، آخرین کار « لارس فن تری یر » است و اممم این طوری بهتره که بگم پس از اروپا و شکستن امواج و داگویل، مالیخولیا عرض اندام دیگر این کارگردان بزرگ مقابل خیل عظیم کارگردان های درگیر " کالای هنر "، کاری در خور توجه سینمادوستان همراه لحظه های زیاد ِ فکر کردن و لذت بردن.... دوستش دارم...

+ امشب دیدن این کار همزمان شد با دیدار دوباره "سلاخ خانه شماره پنج" ونه گات جونیر. درسدن و ویلای مالیخولیا پیوند محکمی در ذهن من ایجاد کرد. و چه اتفاقی خوشنود تر از این!

این تاکید تراس تراس توو این سکانس خنده من را همراه داشت از جهاتی، کار « تراس » خاکی و اون فضاحت خنده های پی در پی جماعت عقده ای توی سالن، که انگار عقده ی خنده داشتن!! و مهمتر، مجلل ترین (از گونه تاریخی اش!) صحنه تئاتر کشور این چنین ذوب ِ کثافت و لجن ... اه

یازده سپتامبر

غم انگیزترین سقوط آزادی که انسان ثبت کرده است...


حدیث سفر

بهترین راه ممکن در این روزهای خنک تابستان، یک سفر است. هیچ کس حتا خود حضرت هم این را انکار نمی کند. شاید وقت آن باشد که کمی به جلو فکر کنم، کمتر در فضای سیال بین عقل و احساس جدال کنم و مکافاتش را به جان بخرم. بیکاری بابام جان؟ خسته مون شد، قبلن گفتم جایی، الان هم میگم: در دکون زندگی رو باید بست، خسته مون کرد...

خوبیه سفر اینه که می دونی خبر خیلی خاصی اتفاق نمی افته و دست کم گوش ها و چشم ها در یک خواب کوتاه به سر می برند! به ویژه برای من که این روزها از فضای چنبره بر من زده ی دوگانگی، تردید، ریا، دروغ و غیره خسته شده ام! گلایه ای نیست، گلایه هایمان هم عادت نشده، تلاش می کنیم، لازم باشد به ماتحت هم فشار می آوریم!! تا از این فضای آلوده که گلوهایمان را به خس خس واداشته گذار کنیم...

بامداد در «برای خون و ماتیک» که بسیار دوستش دارم، شروع می کند:
این بازوان ِ اوست/با داغ بوسه های بسیارها گناه اش/وینک خلیج ِ ژرف ِ نگاه اش/کاندر کبود ِ مردمکِ بی حیای آن/فانوس صد تمنا _گنگ و نگفتنی_/با شعله ی لجاج و شکیبایی/می سوزد.
ما شک کردیم، به خود و زمانه ی خود، به خود و دنیای خود، ولی به تو شک نکردیم رفیق! آخ که چه سوز دارد امروز.. روزی که شکی که نباید به یقین حاصل شود و تمام رشته رشته حرف هایت را پودر می کند. در عجبیم رفیق و صدها حس های دیگر که "گفتنش زبانم را می سوزونه و پنهان کردنش مغز استخوانم!"


(عکس: تنگ گنجه یاسوج، هشتم اردی بهشت 1390)

تاریخ یک ضرورت را نشان می دهد

حضرت می فریاد: مگرش خدمت دیرین من از یاد برفت/ای نسیم سحری یاد دهش عهد قدیم. هر کدام از ما انسانها گاهی در یک مقطع زمانی از زندگی امان پیمان هایی با خود می بندیم که شاید پافشاری را هم چاشنی ِ کار کنیم  و هیهات کنیم زمین و زمان را! روزها که گذشت و بوی ارضا نشدن الطاف و احساسات گرامی امان به مشام خود و شاید هم "دلبر" رسید، درصدد توجیه خود به طرق متفاوت بر می آییم که خود حضرت هم هنگ می کند و ذره ای طلب یاری ندارد! تنها به دلیل بودن این روزها و استفاده فزون از "می" آن هم تنهایی خور، پیامش را سر ِ سحر سند می کند، خود می نشیند و از نسیم می خواهد.

به وضوح روشن است که حضرت به این دلیل نشستن را به برخواستن ترجیح میدهد که گویا پیش خود "خدمتی" کرده، و ناامیدانه از حرکت دوم سخن می گوید و زمان را عامل موفقیت می داند!! شاید او "اسرار" را می دانست، در چرخ بودن این دنیا بر ما هم شکی نیست ولی در پی بردن به این مهم ممکن است کمی صبر _شاید_ چاره ساز باشد؟!!!

لازم به ذکر است ما (یعنی خود من) صبر کردم، صبر کردیم صبر کردیم حتا به جان شما غوره هم بار کردیم ولی چیزی عایدمان نشد!! گفتم که بدانید امکان سرکاری هم هست! خود حضرت هم اشاره می کند که امکان "هیچی" هم هست!

به هر حال از سخن نغز هم که بگذریم امروز، روزی که تمام شد شش سال از اولین یادداشت من در اینجا می گذرد. نوشتن یک یادداشت کلیشه ای که چندین روز از سال وقت شما را میگیرد کار آنچنان لذتبخشی به نظر نمی رسد ولی خوب نیاز به تکرار، نیاز به مرور یک سلسله خاطرات گمشده و یا شاید خط خورده در ذهن گاه نتایج جالبی را حاصل می شود. امتحان کنید!

حال همه ما خوب است اما

نامه شماره یک

دوست من، درود و یا سلام هیچ یک لذتبخش تر از فشردن دست هایت در سرمای مسکو و یا گرمای شانه هایت نیست. تنها یک بهانه برای آغاز با تو بودن است حتا برای مدتی کوتاه.
برایم نوشته بودی که حال و روزت چگونه است و از من جواب خواستی؟! باور کن نمی دانم شرح حال این روزهای گرم مرداد و پیش تر تیر ِ خود را چگونه بررسی کنم؟ دیگر چه برسد به یک توضیح شفاف و روشن از شب و روزم.

مرداد همانند سال های دور زمخت و بسیار دل نچسب در اواسط خود قدم بر میدارد و من ناگزیر از حل کردن و موشکافی رابطه خود با انسان های اطراف. تو که بهتر از دیگران می دانی. یک مورد آن، آخرین سفر و یا همان خودمانی تر رابطه دو نفره ام موتورش پیاده شده است. با یک سری اشتباهات دو جانبه از من و او. اتفاقن قصد نوشتن بخش سوم و شاید پایانی قصه را از همان خرداد داشتم و متاسفانه از آن روز وقت نشد و تازه دل و رمقی برای نوشتن نبود.

سر کردن اوقات زندگی در یک جهان پر از دوگانگی و شک حتا پوچی را هم عاید نمی شود! باید این دیوار را کشید پایین. نه اینکه با دست های خودمان آن را بلند و بلند تر کنیم. فعلن و شاید هم برای همیشه سکوت را جایزترین عمل می دانم. می دانم باز از من عصبانی می شوی که چرا از حقم دفاع نمی کنم.

اما نه، دوست نازنین من... انسان ها همه گول می خورند. گروهی گول به خودی و گروهی دیگری را گول می زنند. باید به این دو گروه فرصت داد تا به زندگی برگردند. تنها یادآورشان کرد با اشتباهات خود. مسیر زندگی من در دست من است و مسیر تو در دست تو. دیگری هم به همچنین.
من را که نه حس تملکی بوده و نه اجازه پروراندن چنین حسی درون رابطه ام چرا دخالت ِ به این سنگینی کنم؟ آنها خودشان فکر می کنند، و تصمیم می گیرند که چطور می خواهند زندگی کنند و از زندگی خود چه می خواهند؟ آزادی... پول... شرافت... معرفت... دروغ... راستی... خیانت... کدامیک؟

صحبت در این مورد زیاد است و اگر حال مساعدتری پیدا کردم برایت می نویسم. اما بهت قول می دهم در صورت نگارش قسمت سوم داستان، حتمن برایت ارسال می کنم.

الان این لحظه، در بالکن خانه زیر سایه ای که خورشید ایجاد کرده نشسته ام و در کنارم همان درخت گوجه سبزی است که امسال ثمره ی چندانی نداشته و ما را نگران کرده است.
راستی چند هفته ای است که به کلاس هارمونیکا یا اصطلاح عامیانه اش ساز دهنی می روم. ساز خوبی است. صدایش مقداری به من و روانم آرامش می دهد. ولی کتاب خودآموزش را هنوز نخریده ام. باید به شیراز بروم و خوب در شرایط کنونی چنین امری ممکن نیست.
اوضاع مطالعه بد نیست. به تازگی "واتسلاو" مرژوک را خوانده ام که دیالوگ هایش پر از دریای خاطرات تنهایی است. بوف کور را دو روز پیش، مقداری ورق زدم و اتفاقن سر فرصت در موردش برایت می نویسم.

صحبتم را کوتاه تر کنم. می دانم که می دانی برای من مرداد تنها رفتن شاملو  و فریدون مهم است و بس. و خوشحالم می کند اینکه می بینم هنوز کسانی هستند که هر چقدر هم با تو فاصله زمینی و هوایی داشته باشند فکرشان با توست و دلشان برای انسان و حقیقت می تپد.
در انتظار دیدار تو. روزبه
چهارشنبه پنج و چهل و پنج دقیقه 19 مرداد 1390
به: الف.ف

پانوشت: از امروز این بخش تازه در وبلاگ به راه می افتد نامش، نام ِ وزینش را این پایین ببینید. امیدواریم _ بس زیاد _ که تمامی تلاش ها به ثمره بنشیند و دوستان گرامی خوشتان بیاید.