طرح یک کویر

طرح یک کویر بهانه ای است برای نوشتن و کمی فکر کردن به روزهایمان....

طرح یک کویر

طرح یک کویر بهانه ای است برای نوشتن و کمی فکر کردن به روزهایمان....

یک مغز آکبند شد

داستان که نیست، بیشتر شبیه یک قصه است که آدم باید باهاش خواب بره، مابین اون هم٬ گوینده (چون این قصه را نباید خودت بخونی و باید کسی برات بخونه) چند تا  لالایی هم بگه که طعم دیدنی ِ! خواب را بچشی... تازه نسخه موجوداتی که روی دو پا راه می روند و نمی روند ِ اون هم یکی است. تفاوتی ندارد به این دلیل که مشترکات شخصیتی  بازیگر نقش اول با سایر موجودات... به شدت نزدیکه. پس گوش کن:

...یکی بود یکی نبود زیر این گنبد تار 

نزدیک به یک هفته است که هر بار تصمیم به نوشتن در موردی خاص می گیرم و هر بار به طریقی _ حال به هم زن! _ منصرف!! چندین بار مث الان نوشتم و پاره کردم. درست نمی دونم این مشکل حاد در این روزهای مهم از کجا نشات می گیره؟! و تلاش من هم چیزی را عایدم نکرده. بیشتر اوقات در برابر اعتراض ها و سرکوب های محیط پیرامونم که مربوط به احساس می شد سکوت می کردم و حل آن را تنها و تنها به زمان می سپردم و باوری به حل این مشکل توسط خودم نداشتم. ولی این بار و در این روزهای بلاتکلیفی چند منظورهاحساس کردم باید وارد شد تا هیولایی که از افکار و باورهای من شکل گرفته، شکسته شود. 

تنها برای من یک رشته مجهولات و چرایی ها و پرانتز ها باقی مانده که هیچ دلیلی برای هیچ کدام نمی بینم؟ نمی دونم شاید من اشتباه کنم.
نمی دونم شاید این بار هم به کل بی خیال موضوع شدم و دست به سینه از کنار این محیط پیرامون _ در ذهن خود هیولا ساخته از من _ گذشتم و تمامی رخدادهای در آینده شاید به وجود آمده (هر چند که من همین لحظه باور دارم این هیولا ساخته یک پیش دستی و سفسطه است!) را به جان بخرم و به کار خود و به عمل خوردن و آشامیدن و خوردگی و زنگ زدگی بپردازم!

نظرات 2 + ارسال نظر
محمد شنبه 7 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 09:57 ب.ظ http://www.hubut.blogsky.com

سلام:
درست است ،باید خودت وارد بشی تا هیولای افکارت را بشکنی
همه مردم همین جوری هستند،مخصوصا این روزها که تردید بیش
از پیش،در همه امور ما شکل گرفته.برو به امید خدا...

درود.
یه خویی که درون بیشینه ما ایرانی ها هست اینه که همیشه احساس می کنیم یکی قراره واسه ما توطئه ای ردیف کنه و ما رو زمین بزنه!
عدم اطمینان تو تمام سطوح رابطه هامون وجود داره.
با سپاس از ورود شما.

محسن یکشنبه 8 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 11:55 ب.ظ http://after23.blogsky.com

حالا به نظر من خوردن و آشامیدن دو لذت خیلی خوب زندگی هستند. زندگی اگر این دو را نداشت یک چیزی کم داشت. ولی خوردگی و زنگ زدگی نه. نه این که نه. نه. این دو برای سن تو هنوز زوده. مگه الکیه. خود خوردگی و زنگ زدگی کلی کلاس و واحد درسی و اینا داره که باید بگذرونی. جهشی نیست که. نمیشه اینا رو جهشی بگذرونی. مشقت و دود چراغ خوردن لازم داره.
یک چیز دیگه هم من بهش باور دارم. قرار نیست همه ما شاخ فیل بشکنیم. هر کس تا حدی که می تواند به فیل نزدیک می شود. از این میان خب یک نفری هم شاخ فیل را می شکند.
بازم یه چیز دیگه:
اون نوشته ها رو هم پاره نکن. یه جایی جمعشون کن. یکی دو سال دیگه کنار هم که بزاریشون یه دورانی رو جلوی روی خودت داری که هیچ جایی جز اونجا نمی تونی پیداش کنی. یادت رفته. باور نمیکنی؟ خب پاره کن. ((:

این نوشته شما تقویت کننده ای بود برای چیزی که الان تو ذهن من جریانه. یعنی اینکه آره... حالا تو یه برهه از زندگی همه ماها یه اتفاقاتی رخ میده که تو به عقب کشیده میشی شکست می خوری و هزار چیز دیگه ای که شما بهتر از من میدونین.

مدتی هست که علاوه بر اینکه مشکلاتی که اصلن انتظارش رو نداشتم مث اخراجی تو دانشگاه وارد زندگیم شدن توان و اون نیرویی که همیشه ازش حرف می زدم رو گم کردم. به خیلی قبل تر برمیگرده ولی نمی دونم حوصله است یا اختیار یا چیز دیگه ای که نمی تونم اون رو بازسازی کنم.

حق با شماست کاملن ولی خیلی وقته درگیر اون جملات پایانی شدم. مدتی شده ترک کنم ولی باز می یاد. شاید از ضعیف بودن یا نمی دونم... هست ولی خواستم و نشده.

چی بگم. باور کنید این چند روز به حدی حالت غیر عادی دارم که معنی کلمات رو می فهمم ولی نمی تونم اونها رو سر هم کنم تا حس هام و باور هام و ... رو بیان کنم. خیلی سخته.

ممنون...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد