طرح یک کویر

طرح یک کویر بهانه ای است برای نوشتن و کمی فکر کردن به روزهایمان....

طرح یک کویر

طرح یک کویر بهانه ای است برای نوشتن و کمی فکر کردن به روزهایمان....

امروز هم بهتر از دیروز نیست! ــ پنج سال گذشت...

خوب که به بدنم نگاه می کنم تبدیل شدم به یک سلسله خطوط موازی و گاهی هم شکسته که هیچ نقطه آغاز و پایانی نداره، وقت پوشیدن لباس این را به خوبی متوجه شدم. موهام باز داره بلند میشه و مدتی هم هست که حوصله اصلاح صورت را ندارم! لباس هام هم رو تنم گریه می کنند٬ پیراهن سبزی که پوشیدم رنگش پریده بود و کمرنگ تر از پیش شده.

از خونه زدم بیرون. به قصد و هدف هیچ جایی و هیچ چیزی و تنها برای از خونه زدن بیرون. نزدیک خونه پسری اون طرف خیابان که به زور سنش به سه می رسید در حال پرتاب خشم و فریاد های خودش به در و دیوار و جوب آب بود! چند متری که از خانه دور شدم یک پراید خاکستری (شایدم یک رنگ دیگه) که داخل آن خانمی نشسته بود بدجوری جلب توجه می کرد. شاید به دلیل نگاه های مشکوک و زننده دختر می بود! نزدیک تر که شدم، دیدم پسری جلوی ماشین درازکش سرش را گذاشته روی پاهای دختر... پسر خیلی ضایع بود! اینجا، این کار.

جلوتر محمود را دیدم. گاهی وقتا که می بینمش بهش حسودیم میشه! محمود خیلی کم حرف می زنه، خوب شاید واسه این باشه که اصلن کسی حرفاشو نمی فهمه؟! ولی همیشه می خنده.
هوا اصلن روشن نیست چه جوری یه؟ گرد و غبار، ابرهای زشت! خورشید و کلی چیز دیگه تو آسمان هست و همین تشخیص هوا را سخت می کنه! از در و دیوار و مغازه های شهر نکبت، بدبختی، فقر و هر چی که اسمش را بذاری می باره. بیشتر صاحب مغازه ها یا تو مغازه ی بدون مشتری شون، الکی دارن خودشون را سرگرم می کنن یا دیگه به راستی حالیشون شده و اومدن بیرون مغازه و دارن خیابان و ملت را دید می زنن!
خیلی از مغازه ها که بیشترشون ساندویچی و این جور چیزا بودن، کرکره ها مغازشون تا نصفه یا کاملن پایین بود، حتا چند واکسی که از کنارشون رد شدم هم پاهای خودشون را دراز کرده بودند و به رو به روی بی انتها خیره شده بودند. پسر یه جورایی حال به هم زنی بود. آدم پیش خودش می گفت: اه، مگه میشه این همه نکبت یک جا؟

هندز فری گوشیم که گوشی راستش خراب شده بود در حال خواندن آهنگ Show Must Go on از Queen بود

Empty spaces - what are we living for
Abandoned places - I guess we know the score
On and on, does anybody know what we are looking
for...
Another hero, another mindless crime
Behind the curtain, in the pantomime
Hold the line, does anybody want to take it anymore
The show must go on

که یک لحظه متوجه شدم دیگه هیچی نمی شنوم.
تمرین تیاتر هم برگذار نشد، البته تفاوتی هم نمی کرد. ساعت دیگه داشت به نزدیکای هفت می رفت. هر چه ساعت جلوتر می رفت، شهر هم خلوت تر میشد. انگار که همه با هم یک جای بیرون شهر قرار دارن که این اندازه تند تند در حال تخیله شهر هستند! هیچ کدام دیگه طاقت نداشتن و داشتن خودشون را آماده نمایش "بخور بخور" می کردن! پسر آدم دلش واسه اون همه مرغ و گوسپند و بزغاله و سایر بدبختای مادر مرده و پدر مرده و تا چند ساعت دیگه خویش مرده که قرار بود خوراک یک مشت گرسنه بشه، می رفت.

آبی که پای سبزه ها ریخته شده بود بوی بسیار لذت بخشی را وارد هوای زشت شهر کرده بود، دیگه رسیده بودم. تنها صدایی که شاید بشه گفت هیچ زمان ازش خسته نمیشم صدای خوردن آب به سنگ، پرت شدن آب از یک ارتفاع ... است.
جوانی روی پله ها نشسته بود، پاکت سیگار هم کنارش بود و با حالتی مشمئز کننده و رمانتیک در حال نگاه کردن به آب و دست کردن در دماغش بود!

هوا تاریک شده بود منم بلند شدم و به سمت خونه حرکت کردم. این روزا وقتی وارد اتاقم میشم بوی چسب چوب از کیف و سنتور تازه ام بدجوری بلند میشه، طفلی ساز قبلی که اونم کم کم به تاریخ می پیونده!
میز ِ مثلن مطالعه کمی ریخت و پاش بود. کتاب "بیگانه" هنوز بعد از چند روز مدادی لای ِ خودش می دید، کتاب دیگه ای که آشنا می زد "کوری" بود که هنوز تمام نشده.
مضراب را از کشوی میز در آوردم. پشت صندلی نشستم. مقدمه ابوعطا بود، شایدم چهار مضراب... دستم که خسته شد از پشت میز هم بلند شدم و باید دنبال کار دیگه ای می رفتم تا شب را همانند شب های دیگر صبح می کردم.

امروز پنجمین سالروز حضرت عشق است. پنج سالی که مانند همه کارهای دیگر خیلی زود ولی شاید سخت گذشت. در این پنج سال اینجا مکانی بود برای واگویی همه آنهایی که نمی توانستم و یا نمی خواستم جای دیگری بگویم. هر چند که گاهی آن حس مازوخیسمی در درون من هم جوش می کرد و یادداشت هایی را حذف یا سانسور می کردم! امروز زادروز خجسته ای که چند یادداشتی از اینجا پیشکش او بود، هم هست...
به هر حال نوشتن تنها بهانه ای است، بهانه ای برای آغاز یک راه بی انتها...