برای چندمین شب پشت سر هم بود که داشت خواب این رو می دید که بچش سالمه !! باورش سخت بود ولی کم کم داشت باورش میشد. شاید تاثیر کتاب "تعبیر خواب" بود که ضمیر ناخودآگاه هم می تونه درستی ها رو نشون بده! خواب رو برای هیچ کس بازگو نکرد شاید یاد حرف مامان بزرگش افتاده بود که همیشه می گفت: اگه خوابت رو برای کسی تعریف کنی تاثیرش از بین میره!...
اه، نمی تونست تنهایی این رو تحمل کنه! با خودش گفت اگه امشب خواب دیدم دیگه میرم پیش دکتر و بهش میگم: دیدی دکتر! حرف من درست بود... اون همیشه دوست داشت خودش رو ثابت کنه! نه اینکه به کسی خودش رو ثابت کنه، نه... به خودش، به باورهاش...
به مانند شب های گذشته علی دیر می یومد خونه، ولی اون باز قرص های لعنتی شو خورد و خوابید...
خوابم؟ بیدارم؟ چند باری توی خواب یا هم بیداری؟! این پرسش کذایی رو از خودش پرسید!!...
روی کمر دراز کشیده بود، پاهاش نیمه باز بود، چشماش بسته بود، دهانش باز بود، داشت از شکم تند تند نفش می کشید...احساس کرد بچه رو.. احساس کرد بچه داره میره پایین.. خیلی پایین، ولی درد نداشت! داشت می یومد پایین، داشت می یومد...
یهو بلند شد، عرق کرده بود_خیلی زیاد_ پاهاش رو بالا آورد و باز کرد، یه کم زور زد!... نمی یومد بیرون.. بیشتر زور زد.. درد نداشت! دست شو برد بین پاهاش... بازم دردی رو احساس نکرد، دستش رو تا جایی که می تونست و رفت برد داخل! یه چیزی رو احساس کرد! آره خودش بود.. سعی کرد بیارش بیرون.
اه نمی شد. پنج انگشتش رو دور اون پیچوند، فکر کرد سرشه! هنوز درد نداشت! اون رو توی دستش احساس کرد _نمی خواست سرش رو بیراه پایین و مسیر دستشو ببینه_ می خواست سرش رو برگردونه نگاه آیینه کنه ولی اینم نکرد...
اون رو کشید بیرون، خنده زیبایی اومد روی لب های قشنگش که خشک و سفید شده بود. . اون اومد بیرون. آره اومد بیرون. خون همه رختخواب رو گرفته بود ولی اون خوشحال بود، داشت می خندید. بچه رو تو دو دست گرفت... احساسش کرد، بچه صدایی ازش در نمی یومد، خونی از بچه نمی یومد ولی تختخواب خونی بود... چشماش به سیاهی می رفت... همین جور که می خندید و بچه تو بغلش بود سرش رو برگردوند و نگاه آیینه کرد.. می خواست باور کنه و از توی آینه ببینه که بچش سالمه!. آره سالم بود...
نزدیک به پنج ماه پیش بود، نخستین روزی که فراخوان "کارگاه آموزشی تیاتر" رو تو دانشگاه دیدم، کسی که می خواست آموزش بده رو می شناختم. تو جشنواره منطقه پنج کشور و جشنواره استانی تیاتر با هم آشنا شده بودیم. پسر خوش رویی بود. یکی از نخستین شوند هایی که من رو مجاب رفتن به کارگاه کرد این بود که تیاتر رو بهتر بشناسم تا بهتر از اون لذت ببرم.
همیشه تصور ذهنی من از تیاتر نه برای بازیگری و کارگردانی بود تنها برای "شناختی بهتر و یا لذتی بیشتر از زندگی خودم" بود و هست! همیشه گمان می کردم که می تونم با تیاتر کمی بهتر این راه شناخت رو همواره تر کنم به گفته برشت: کسی بهتر می تونه تیاتر بازی کنه که خودش رو بیشتر شناخته باشه! آدمی نیستم که برای یک گفته یا چنین چیز مشابهی برم پی یک کار بزرگ! ولی خوب همه چیز دست به دست هم داد تا هنری که من همیشه اون رو دوست داشتم و از دیدنش لذت می بردم درگیرش بشم! اما این بار تو یه کارگاه آموزشی که همون هدف نخستش تحویل دادن یه سلسله بازیگر و طراح و ... برای جشنواره دانشجویی بود.
به هر حال من چنین چیزی رو در سر نمی پروروندم! روزها و هفته های نخست اصلن فکر هم نمی کردم از این گروهی که گرد هم اومده بشه بازیگر ساخت! چند نفری حتا هنوز عشق شون "محمد رضا گلزار بود" !!! کم کم تاخیر این 12 نفر برای اومدن به کلاس ها کم و کمتر شد، همه به خوبی "مشق" هاشون رو انجام می دادن. منم که تا دو سه ماه نخست روند کلاس برای به گونه ای "عادی" پیش می رفت داشتم لذت می بردم! خیلی ها از بیرون کلاس، تو دانشگاه دوست داشتن بدونن این کارگاه چیه؟ کجاس؟ چه می کنن؟ اونم تو دانشکده فنی؟!
همه چیز به خوبی داشت به پایان می رسید که همون آقا پسره ی خوش رو، تصمیم گرفت یک کار گروهی برای پایان کارگاه ببنده! همه ی کارها تند و طی زمانی کوتاهی انجام داده شد. و دو روز پیش، شنبه هشت خرداد 1389، یک نمایش نامه خوانی از نمایشنامه ایران، یک تک پرده از نمایشنامه "گوریل پشمالو" نوشته یوجین اونیل و نمایش کامل از نمایشنامه "آقا پسره خوش رو" به نام "من، دانشجو! زندگی؟" اجرا شد. اجرا برای دوستان خودمون بود و مهمان هایی که خودمون دعوت کرده بودیم. با توجه به استقبال دوستان فردا هم یک اجرای دیگه از این سه کار به روی صحنه میره.
این چند خط چکیده ای از همه رخداد هایی که تو این چند ماه درون این کارگاه آموزشی رخ داد، بود. کارگاهی که کمی به من گوشزد کرد، آره من دوست دارم بازی کنم! اون لذتی که همیشه بیرون از صحنه تیاتر می بردم حالا می بینم که نه، میشه روی زمین اون صحنه هم لذت برد... چه ساده یه زندگی.
"تو ایران از نظرآقایون سینمای مستقل وجود نداره، اصلن اونها خوششون از آدم مستقل نمی یاد! من، جعفر و خیلی های دیگه هم جز این گروه هستیم."
همیشه نام یک کارگردان برای من نوعی تازگی و کنجکاوی به همراه داشت. نامی که هیچ زمان کارهاش رو ندیده بودم ولی با این حال هر بار که یادداشت سینمایی می خوندم نام اون بود و یا چیزی، کسی به او نسبت داده میشد! به شوندی که همون خط نخست یادداشت نوشتم فیلم های او کمتر رواج داشت و به شدت هم نایاب بود و کم گیر می آمد. خیلی ها فیلم های او را خسته کنند و گروهی هم او را صاحب سبک، استاد و آقای خاص می نامیدند! او با خیلی از دیگر همکارانش تفاوت داشت، چه از لحاظ کاری و نوع دیدنش به جهان و زندگی و چه از لحاظ رفتاری...
به هر حال این چند ماه گذشته نام اون هم مانند دیگر بزرگان ایران بیشتر شنیده شد. ولی جالب اینکه باز هم گوناگونی و خاص بودن خود را نشان داد! او نامه ای به دیگر همکارش نوشت و او را به نقد کشید که در ایران هم با شرایط موجود می توان فیلم ساخت! و با توجه به شرایط ویژه کشور و حال و روز مردم، بیشتر مردم رو به روی او جبهه گرفتند.
برای چه؟ برای اینکه او هیچ زمان نسبت به شرایط جامعه حرفی نزده و اظهار نظری نکرده! (چه بسا که خود فیلم هایش ناگفته های او باشد!) مردم چشم به راه همراهی بزرگان با خودشان هستند، مانند زبان آتش! آن ماجرا بین او و همکارش با کش و قوس های فراوان به پایان رسید.
هفته پیش با با ستاره فرانسوی و خواننده بزرگ اوپرای ایتالیا بر روی فرش قرمز سواحل کن گام بر میداشت.
عباس کیارستمی، کارگردان به نام و پر آوازه ایران امروز 2 خرداد با "رونوشت برابر اصل" با بازیگری ژولیت بینوش و ویلیام شیمل چشم به راه رای هییت ژوری کن است.
پ.ن: ژولیت بینوش برای بازی در فیلم "رونوشت برابر اصل" عباس کیارستمی نخل طلای جشنواره کن را برد،
چند سال پیش تو یه روز بابام به یه آقایی کمه اصلن اهل این چیزها نبود با تعجب گفت: فلانی چرا پیرهن سیاه پوشیدی؟! اون برگشت و گفت: می دونی من با همین پیرهن سیاه تونستم 15 کیلو برنجو کلی روغن و شکر بگیرم واسه نذری!
اون روز من مونده بودم نام این رو بذارم گدایی! یا از بین رفتن باورهای آدمی! یا بدبختی یا...
ولی دیروز و پریروز.. با چشم خودم آدم هایی رو دیدم که هر کدوم جایی خلوت کرده و خودکار به دست داره متنی رو خودش می نویسه یا اینکه یکی کنارش هست و داره بهش میگه و اون می نویسه! جناب آقای... ورودتون رو خیر مقدم میگم، عارضم که من بدبختم هیچی ندارم جر مشکل! می خواستم یه چیزی به من بدید! یا اینکه منو سر کار ببرید! ممنون از اینکه اومدین! بدبخت ِ اینجا من. خدا پشت و پناه تون!
در پایان پاکت نامه 25 تومانی که اون روز ماشین های مزدای پست همه جای شهر وایساده بودن و 100 تومان پاکت نامه میفروختن! رو از جیبشون در می آوردن و برگه رو میذاشتن توی پاکت!نخستین چیزی که منو به اندیشه می برد این بود که کجای جهان آدمی، واسه پولی که مال خودش هست از کسی گدایی می کنه؟
روز چهارشنبه که داشتم می رفتم دانشگاهی که نیمه تعطیل شده بود، تو خیابون هایی که از دم همه بسته بودن و چند ده اتوبوس گذاشته بودن سد معبر! خیلی چیزها دیدم! چیزهایی که کاشکی کور می شدم و نمی دیدم! ولی خوب چه فایده، اینها هست و باید دید.
کسانی رو دیدم که تو زندگی شون هیچ راه و روش و باوری ندارن...
کسانی رو دیدم که با نوشتن یک برگ نامه همه زندگی خودشون رو ناخواسته یا خواسته تباه کردن...
کسانی که باورهاشون رو زیر پا گذاشتن...
کسانی رو دیدم که تسلیم زور شدن، کسانی رو دیدم که تنها فحش و ناسزا "نثار" او می کردن...
کسانی رو دیدم که حسرت می خوردن...
کسانی رو دیدم که برای اومدن "فرشته نجات شون" لحظه شماری می کردن...
کسانی رو دیدم که یک گلوله آتیش بودن و چشم به راه انفجار !!...
کسانی رو دیدم که... . .
اون روز، روز خوبی نبود! ولی من هیچ زمان یک جا این همه آدم گوناگون با اندیشه های گوناگون و باور های گوناگون ندیده بودم! و مهمتر از همه اینکه نمی دونم چرا باز من با خودم گفتم چه اندازه راه داریم تا آزادی!
چند سال پیش (خیلی پیش) به منطقه آزادی سفر کرده بودیم، یه مغازه بزرگ لوازم خانگی دیدیم که ما هم گفتیم یه گشتی بزنیم شاید چیز بدرد بخوری گیرمون اومد! مادرم دنبال همزن (Mixer) مولینکس (Moulinex) می گشت که صاحب مغازه بهمون گفت: همزن مولینکس دو نمونه داریم یکی فرانسوی، یکی ایرلندی. که ایرلندی از لحاظ کیفیت خیلی بهتره. ما ایرلندی رو خریدیم و الان نزدیک به 9 ساله که اون همزن هر هفته چند صد بار "چیز میز" های مامان رو که شبیه سنگ هم هستند خرد می کنه!
همین مدت پیش یه بابایی رفته بود همون جزیره پیش همون مغازه تا همزن بگیره، ولی همزن مولینکس گیرش نیومد (حتا چینی) و یه دونه همزن نمیدونم سانیا مانیا گرفت و اومد و سر یک هفته ماشین آشغالی با آهنگ "سمفونیه بتهوون" اون رو برداشت!
چند ماه پیش شنیدم که بیشتر کشور های اتحادیه اروپا، صنایع پلاستیکی کشور چین رو به شوند بیماری های گوناگون پوستی ای که به بار آورده بود، تحریم کردند! به ظاهرن صنایع پلاستیکی چین از "کان..دوم" های مصرف شده ساخته میشود!!
از اون روز هر زمان که تو خیابون (مانند امروز) دمپایی پلاستیکی یا هر چیز پلاستیکی و یا اصلن به کل هر جنسی پیرامون خودم می بینم به این فکر می کنم که اگه صنایع پلاستیکی چینی که به اروپا صادر میشده (که درجه یک و دو هم هستند) از کان..دوم" ساخته میشه، این وسایلی که تو ایران می یاد (که همگی درجه چهار یا پنج هستند) از پسماند های چه چیزهایی ساخته میشه؟!!!
زمانی که خیلی بچه بودم یه نام برای من همیشه تکرار و تکرار میشد٬ شاید نه تنها برای من بلکه برای بیشتر پسر و دخترهای هم سن و سال من که در استان فارس زندگی می کردند. اون نام همه رو یاد واژه "آموزگار" می انداخت. در کیش و باور ما هیچ ارزش و کاری بالاتر از این نیست که شخصی درس و دانش را به دیگری عرضه کند. هیچ ارزشی.
او این کار را کرد ولی ویژه ی خودش! کاری که تنها او کرد. در هیچ جای جهان چنین کاری نشد و شاید به همین شوند بود که در سال 1973 یونسکو جایزه یک عمر تلاش و کوشش در برابر بیسوادی را به او اهدا کرد.
محمد بهمن بیگی ابتدا اقدام به تاسیس دانشسرای عشایری و سپس دبیرستان ۴۰ نفری عشایری کرد. دبیرستانی که عشایر کوچ نشین شهرهای شیراز٬ نورآباد ممسنی٬ لار٬ فیروز آباد و و و... در آنجا مشغول به تحصیل شدند.
دبیرس کسانی که بیشتر آنان در مکتب بهمن بیگی رشد کردند و به ایران خدمت کردند.
جایی گفته بود: افتخار من این است که از چادر های عشایری، دانش آموز و دانشجو و فرهیخته تحویل به ایران دادم.
افتخار او این بود که حتا زنان و دختران عشایری را به مدرسه و تحصیل فرا می خواند٬ ۱۰۰۰ زن آموزگار خدمتی بود که بهمن بیگی به دختران و زنان عشایری کرد.
محمد بهمن بیگی آموزگار طبیعت٬ دیروز ۱۱ اردی بهشت ۱۳۸۹ در سن ۹۰ سالگی در بیمارستان شاگردانش (بیمارستان دنا شیراز) به زندگی بدرود گفت و ما را ترک کرد.
اینجا ایران است.. است.. نیست.. شاید نباشد.. براستی است؟
آری اینجا خود ایران است. روز و روزگاری داشتیم٬ روزگاری در صلح٬ در آرامش.. روزگاری بود٬ پدری داشتیم که خیلی پیش تر می گفت: هر کسی در هر جای جهان با هر باور و کیشی حق زندگی کردن دارد.. همه چیز خوب و آرام بود٬ جنگ و جدل هم با هماورد های خود داشتیم..
زمانه گذشت و گذشت باز هم روزگاری خوبی داشتیم ولی آن فاصله بین من و تو و شاه مان زیاد شده بود.. تا اینکه "برادران دینی و معنوی" ما آمدند و بردند و زدند و خوردند و به آتش کشیدن هر چه داشتیم و نداشتیم.. از همان روز پی ریشه افکنی داشتن و دارن..
پس از آن "نهاوند" خونین و رستم فرخزاد، مغول ها هم آمدند.. خیلی های دیگر آمدند و آن کارهایی نبود که بر سر "فلات ایران" نیاوردند.
حال اینجا ایران است.. او آمد! چه بدتر از آنها.. مرزهای فلات ایران را کوچک و کوچک تر کردند (چه بسا از بی عرضه بودن خود ما بود!).. برای نخستین بار کسی توانست و جرات کرد خلیچ پارس رو کم و زیاد کند.. او زیر پرچم خلیج عربی نشست! کتاب دبستانش خلیج پارس نداشت! دوستانش از خلیج عربی می گفتند! اجازه داد تا در بازی تیمش پوستر خلیج پارس را مرتیکه عربی بردارد و و و ...
شاید هیچ ایرانی باور نمی کرد که روز 10 اردیبهشت روزی به نام "خلیج پارس" باشد! روزی که برای دست درازی عرب ها نهاده شده! اصلن مگر خلیچ پارس نیازی به روز داشت؟ مگر خلیج پارس وجود ندارد که باید برای اثبات آن روزی انگاشته شود؟
یاد گرفتیم آه و ناله کردن را. یادمان رفته رستم و بابک و آریو و گرد آفردید و ... به کل یادمان رفته که آره، همان گونه که اینها و روزگارشان در تاریخ انگاشته شده ما هم به مانند آنها انگاشته می شویم! چه خوب چه بد.. در آینده کسانی هستند که بیایند و از ما بنویسند و بگویند.. نمی دونم چرا هنوز که هنوزه خیلی در چند هزار سال پیش "سیر و سیاحت" می کنند!
یادشان رفته الانی هم هست، روزگاری در حال چرخیدن است و ما هنوز در خواب گذشته..
هیچ زمان فکر نمی کردم که روزی باید برای پاسداشت خلیچ همیشه پارسم بیایم و یادداشتی بگذارم!
به همان اندازه که رنگ خون و انرژی موجود در "خون" زیبا و دوست داشتنی ست، ریختن این ماده با ارزش (حال به هر روش و هدفی) ناپسند و به گونه ای جنایت به شمار می رود! این گیتی با آدم های گوناگونش همیشه گواه خون ریزی هایی در سطوح گوناگون بوده است. در سالیان دور به شوند ازدیاد خون ریزی ها (که عمومن برای کشورگشایی و یا جنگ های دراز مدت بوده) آن چنان که بیاد این جنایت ها به چشم نمی آمد.
جنگ های پی در پی ایرانیان با رومیان، ایرانیان با یونانیان، یونانیان با رومیان، اعراب با ایرانیان، مغولان با ایرانیان، جنگ های صلیبی و جنگ های بزرگ دیگر..
هر چه به عمر انسان اضافه شد، سلاح خون ریختن هم کم کم از وی جدا شد. به گونه ای که در چند سده گذشته هر بار که قتل عامی (Mass Killing) هر چند در اندازه ای کوچک در جهان رخ داده، تا سالیان سال در مورد آن کتاب ها، میزگرد ها، لایحه ها و سایر فعالیت های انسان دوستانه! نوشته و برگذار شده به گونه ای که آدم اصلن به ذهنش هم خطور نمی کند که پدران همین آدم ها بوده که دست به این جنایت ها زده اند!
جالب تر اینکه به گونه ای رایج بیشتر قتل عام های سده بیستم سوی گروهی از کشور ها همیشه انکار شده و می شود! (با وجود مدارک گسترده و اندازه شگرف قتل عام ها)
قتل عام ارامنه در 24 آوریل 1915 میلادی در بحبوحه جنگ جهانی نخست توسط امپراطوری عثمانی (ترکیه امروزی) یکی از تاثیر گذارترین گونه های خون ریزی انسان در سده بیستم بوده است. امپراطوری عثمانی یک سال پس از آغاز جنگ جهانی نخست به بهانه های گوناگون ارامنه ساکن در امپراطوری خود را به قتل می رساند. از بهانه ای همچون توقیف اموال ارامنه و فرستادن آنها به جبهه های نبرد فرضی گرفته تا دستگیری و سپس کشتار 300 نفر از روشنفکران، اندیشمندان و سیاستمداران ارامنه در روز 24 آوریل 1915.
جنایت به گونه اسفبار و زشت بوده که محمد علی جمال زاده نویسنده فقید ایران طی سفری که در بهار 1915 از بغداد به استامبول داشته گزارشی با عنوان "مشاهدات شخصی من از جنگ جهانی اول" این گونه بازگو می کند. "ژاندارم های مسلح و سوار ترک ... صدها زن و مرد ارمنی را با کودکانشان به حال زار و به ضرب شلاق و اسلحه، پیاده و ناتوان به جلو می راندند ... اگر کسی از آنها از فرط خستگی و ناتوانی عقب می ماند، برای ابد عقب مانده بود و ناله و زاری کسانش بی ثمر بود. از این رو فاصله به فاصله کسانی از زن و مرد ارمنی را می دیدیم که در کنار جاده افتاده اند و مرده اند، یا در حال جان دادن بودند"
در شمار انسان های کشته شده در این جنایت آمار آن چنان دقیقی (همچون سایر قتل عام ها) در دست نیست، ولی شمار ارامنه کشته شده در 24 آوریل 1915 توسط امپراطوی عثمانی را بین یک و نیم میلیون نفر تا دو میلیون نفر گمانه زنی می کنند! هر ساله در این روز مراسم های گرامیداشتی در کشور هایی که ارامنه کوچ نشین را در خود جای داده اند برگذار می شود. ایران هم از این باب جدا نبوده و در سال های پیش مراسم هایی در اصفهان و تهران برگذار شده است.
به هر حال همان گونه که دانشمندان از دم پگاه تا شب دنبال راه حلی برای پیش گیری از بیماری ها هستند نخست بهتره راهی برای کنترل این خوی حیوانی انسان های باشند! که اتفاقن هنوز هم با آغاز هزاره سوم این خوب وجود دارد که هیچ! گونه ای دیگر به نام فرهنگ کشی! هم مدرنیته شده، این گونه تازه را پیرامون خود هر روز و هر شب می بینیم! به پس من هم خواه یا ناخواه برای حق و آشتی پایانی انسان ها در کنار هم به گفته پدران مان (پندار نیک، گفتار نیک، کردار نیک) امید دارم و برای رسیدن به این امید مان هم تلاش خواهیم کرد.
شب بود، دخترک خود را برای فردای دوست داشتنی اش آمده می کرد. ساعت 22 دقیقه بامداد است ولی او هنوز خواب نرفته، هر بهانه ای پیدا می کند و از زیر خواب رفتن در می رود. از بس به آیینه اتاق نگاه کرده از چهره خودش هم خسته شده! دخترک به خواب می رود، نه، به رخت خواب می رود ولی به خواب نمی رود باز هم در اندیشه فرداست..
خیلی زودتر از روزهای گذشته بیدار می شود (اصلن مگه خواب هم رفته؟!) به کنار یار همیشگی اش می رود، کمی با خودش سخن می گوید، با چشم خود ادا در می آورد و بازی می کند... او می رود. دخترک چشم به راه است. با نگاهش همه لحظه ها و دقیقه ها را دنبال می کند! کمتر سر به بالا می آورد، از زیر چشم دنبال موج، انرژی و یا چیزهای آشناست! آشنا. نیامد؟ آمد؟ می آید؟... با خود می گوید کاش بیاید... انتظار، او را نگران تر می کند.
او آمد، با خود می گوید به من نزدیک نشو! کاش نیاید.. نمی خوام، می خوام ولی نه نمی تونم... چشم هایش سنگینی نگاهی را حس می کند، صداها کم کم برای او نزدیک و نزدیک تر می شوند... بوم، بووم، بوووم... صدای پاهای اوست، به او نزدیک می شود! نزدیک تر. دخترک از زیر چشم منتظر پاها و شاید چهره و شاید هم دست های اوست! گوشش، گوشش هم چشم به راه است.. ولی.. از کنار او رد شد!
پ.ن: زیاد سخت نباید گرفت!
+ عکس از نقاشی های صادق هدایت است که از تارنمای خودش برداشتم!