خیلی وقت بود که از کیشلوفسکی فیلمی ندیده بودم، تا اینکه همین چند مدت پیش "زندگی دوگانه ورونیکا" را دیدم. فیلم های کیشلوفسکی علاوه بر جذابیت های تصویری و متنی ظاهرن یک بخش جدا نشدنی هم دارند که توان فیلم را در پرداختن به موضوع بالاتر می برد٬ موسیقی متن. بیشتر زمان ها این موسیقی فیلم های او هستند که هدف کیشلوفسکی را از تصویرش می رسانند _ برای نمونه درفیلم "زندگی دوگانه ورونیکا" که موسیقی در جاهایی حس دوگانگی را در آدم زنده می کنه_ در پشت بیشتر این کارها هم شخصی بزرگ به نام "پرایزنر" بود. ولی این یادداشت پیرامون فیلمی مهم از کیشلوفسکی است. شانس کور
فیلم در مورد جوانی است که به خواسته پدر خود به دانشکده پزشکی می رود و آن چنان از این تصمیم راضی نیست تا اینکه پدر و پیش از مرگش به او اعلام می کند تو آزادی! جوان پس از مرگ پدر تصمیم به سفر کردن به شهر دیگری می گیرد و در ایستگاه قطار در سه اپیزود متفاوت، سه اتفاق گوناگون برای وی رخ می دهد که هر سه شرایط زندگی او را دگرگون می کنند...
شانس و تقدیر همچون یاس و نا امیدی در چند فیلم دیگر کیشلوفسکی هم به خوبی دیده می شد ولی می توان گفت شانس کور فیلمی است که به طور کاملن جدی به قضیه شانس در سرنوشت آدمی پرداخته است. وی به خوبی به این موضوع پرداخته که یک رخداد هر چند که جزیی و کوچک باشد تا چه اندازه می تواند کل زندگی یک شخص را تحت تاثیر قرار دهد و مسیر زندگی وی را دگرگون کند.
روند فیلم کمی کند است _ولی کندتر از فیلم آماتور (فیلمبردار) نیست! _و شاید در سکانس هایی شما را هم خسته کند، موسیقی متن از پرایزنر بزرگ نیست ولی باز هم به خوبی گزینش شده و این از تیزهوشی کیشلوفسکی در پرداختن به موسیقی متن حکایت دارد.
من آن چنان از اوضاع سیاسی لهستان در دهه 80 میلادی خبر ندارم و تنها از درگیری های بین حزب کمونیست و دولت و اینها کمی اطلاع دارم ولی در هر سه اپیزود یک بخش از زندگی جوان و شاید بتوان گفت کل مردم لهستان خارج نیست، آن هم سیاست. در هر سه اپیزود سیاست بخشی جدایی ناپذیر از زندگی جوان می شود و اوضاع سیاسی و اجتماعی کشور باعث می شود که او حتا در خطر بیافتد و دست به انجام کارهای خطرناک بزند، این بخش به اندازی در فیلم ملموس و مهم است که در پایان هم می بینیم که اگر کسی در اندیشه وطن خودش نباشد، نابودی کشور و خودش را رقم می زند.
ساعت ۵ روز پنج شنبه هفت مرداد بود که سوار ماشین و عازم شیراز شدیم٬ درست همان ساعتی که در برگه بلیط نوشته بود به تالار حافظ ـ نزدیک آرامگاه حافظ ـ رسیدیم. ساعت ۸. ساعت ۸.۳۰ درب سالن باز شد و همین که من وارد شدم جوانی که کمی ریش داشت نزدیکم شد و گفت: معذرت می خوام کراوات زدن در مکان های عمومی ممنوعه! منم گفتم خوب میگی چه کنم؟ گفت خواهش می کنم اون را در بیارید! منم گفتم حالا تا برم بشینم!
استقبال خوبی از کنسرت شده بود٬ نزدیک های ساعت ۹ پس از چند کلمه ای که سخنگوی تالار بیان کرد٬ کیهان کلهر همراه با علی بهرامی فرد میان تشویق مردم وارد صحنه شدند. کنسرت دو بخش بود. بخش نخست که بداهه نوازی سنتوربم و شاه کمان (ساز ابداعی کیهان کلهر) بود و بخش دوم پس از یک تنفس کوتاه گروه نوازی همنوازان کلهر همراه با آواز حمیرضا نوربخش.
بخش نخست: کلهر همراه با بهرامی فرد کمی جلوتر از دکور اصلی صحنه نشسته بودند و در آغاز کلهر با صدای سنتوربم٬ شاه مکان را کوک کرد. کنسرت با جفت مضراب سنتور بم آغاز شد٬ پس از چند لحظه شیراز میزبان صدای تازه شاه کمان شد. شاه کمان ساختمانی نزدیک به کمانچه داشت ولی با تفاوت هایی که در این یادداشت نمی گنجد. صدای شاه کمان چند نت پایین تر از کمانچه بود. تسلط کلهر به شاه کمان نمونه بود٬ هر چند که نحوه ساز زدن کلهر و حرکات بدن او در حین ساز زدن همیشه مورد توجه بوده و نشان از اشراف و تسلط کامل وی بر سازش است٬ او به خوبی نشان داد که بر شاه کمان هم چنین تسلطی دارد.
نزدیک به ۱۵ دقیقه گذشته بود که کلهر آرشه را زمین گذاشت و با دست خودش شروع به زدن روی تارهای شاه کمان کرد!! شاه کمان در این لحظات صدایی نزدیک به صدای چنگ از خود نشان داد. همراهی فوق العاده سنتوربم توسط علی بهرامی فرد دیدنی بود٬ ایشان هم به خوبی از پس بداهه نوازی با ساز تازه کلهر بر آمد. کلهر در طی بخش نخست بارها این چنین حرکتی کرد و توانایی های ساز ابداعی خود را به خوبی نشان داد٬ این بخش در آواز افشاری و اصفهان اجرا شد و کلهر در حین اجرا از موسیقی های محلی به خوبی وام می گرفت (به ویژه موسیقی محلی غرب کشور) و با چیرگی تمام نشان داد که همانند دیگران بیخود سراغ ساختن ساز تازه نمی رود.
در بخش تنفس٬ در سالن انتظار باز هم به کراوات بنده گیر دادند و منم هم گفتم: همین دو هفته پیش رییس جمهور محبوب عرض کردند کراوات ممنوع نیست!
بخش دوم: ساعت ۱۰.۱۵ بود که گروه نوازی با کوک کردن سازها آغاز شد. از راست: دف٬ تنبک٬ رباب٬ سنتور بم٬ تار٬ سنتور٬ نی و کمانچه
مقدمه ای باشکوه با یکه تازی ِ نی توسط سیامک جهانگیری اجرا شد٬ مقدمه ای که شایسته چنین شبی بود. چهار مضراب با به صحنه آمدن تنبک آغاز شد٬ چهار مضراب کوتاه و شنیدنی بود. پس از بیست دقیقه آواز حمیدرضا نوربخش با ترانه مولانا: یک لحظه دست از تو بر نمی دارم٬ زیرا که تویی یارم... (تصنیف ره خانه) شنیده شد. حمیدرضا نوربخش از لحاظ تکنیک آواز چیزی کم نداشت ولی نمی دانم چرا در اوج ها و آواز های بالا صداش ناتوان بود! و گاهی واژه ها به خوبی شنیده نمیشد!
کیفیت صدای سالن خوب بود ولی عالی نبود٬ در حین اجرا با وجود سنتوربم باز هم با کمبود صدای بم مواجه بودیم!؟ در بخش های پایانی اجرا تک نوازی کلهر با کمانچه شاهکار بود٬ کلهر با همان شیوه خاص بدنی خود ساز میزد و همه مات و مبهوت صدای کمانچه و کلهر٬ گریه های خانم کناری من بیشتر شفاف کننده این لحظه ها بود. حمیدرضا نوربخش بر خلاف سایر تصنیف ها که گاهی صدای گروه غالب بر او بودند٬ به زیبایی تصنیف بنمای رخ را اجرا کرد.
در کل به جز گزینش این تصنیف ها برای دستگاه نوا و جوان بودن برخی از نوازنده ها (تنبک٬ رباب) که در کارشان هم تاثیر گذاشته بود همه چیز خوب بود. شاید انتظار ها از کیهان کلهر بیش از اینهاست ولی در کشور که جوان ها و موسیقی و نوازنده ها هیچ جایی جز همین دو سه تا کنسرت برای جولان دادن ندارند کار ایشان بسیار پسندیده و نیکوست.
این شب باشکوه با صدای خوش دف به پایان رسید.
در هر مکان رسمی یک برگ وجود داره که بالاش نوشته: قوانین و مقررات ... یا قابل توجه مراجه کنندگان و یا یک چیز دیگری...
دیروز که حوزه هنری بودم با یک پدیده جالب رو به رو شدم. این برگی که این پایین هست در جای جای حوزه هنری به چشم می خورد! مثلن شروطی بود که مراجه کنندگان باید اونها را داشته باشند! در این برگ٬ قانون شماره 5 به شدت نظر من را جلب کرد! "سیگار کشیدن در فضای حوزه هنری ممنوع می باشد"
یک لحظه با خودم گفتم: اینجا مگه بیمارستانه؟ مطب دکتره؟ یا جایی مانند اینها...
من هیچ زمان متوجه نشدم چرا هر زمان نام هنر و هنرمند به گوش هر کسی می خوره پشتش یک سیگار بهمن 57 می یاد وسط ؟! چرا هنرمند های ما این اندازه سیگار می کشن؟ مگه شرط لازم بودن هنرمند بودن و شدن سیگاره؟
حالا گروهی از بازیگر ها به درست یا غلط برای صداشون سیگار می کشند! باز هم توجیه مناسبی نیست و این عادت به گونه ای ناپسند داره بین دوست داران هنر هم به شدت افزایش پیدا می کنه. تا جایی که امروز شما به ندرت کسی را می بینید که با این مقوله آشنا باشه و یا حتا طرفدار٬ و سیگار نکشه!! اصلن انگار سیگار و دود با هنر عجین شدن؟!
هر وقت که کنار او می نشست و از لب های اون بوی های لعنتی به مشامش می خورد، یه حس تعوع یا شایدم حال به هم زنی بهش دست می داد. سرش گیج می رفت. شاید به همین خاطر بود که قبل از خودش، انگشت های ترکه ای و درازش رو به لب هاش می کشید و می گفت: برو پاکش کن...
هفته پیش بود، وقتی که خسته و کوفته با نانی توی دستش از راه رسید و اون مث همیشه پرید توی بغلش. خسته بود، وقتی پریده بود دستش به شیشه عینکش خورده بود و چربی دستش شیشه عینک رو کثیف کرده بود. نمی تونست به خوبی اون رو ببینه. باز هم همون بوی لعنتی...
خودش رو از دست و پای اون رها کرد و رفت سمت اتاق.
چند دقیقه ای طول کشید تا از اتاق زد بیرون و به سمت روشویی رفت. وقتایی که می خواست بره روشویی سعی می کرد طوری قدم برداره که چشمش به آیینه و میز اون نیفته! نمی خواست اون جعبه هایی رو ببینه که اون بو های لعنتی ازش در می یاد! آیینه رو خودش گرفته بود، درست یادش نمی یومد که واسه چی اصرار داشت خودش آیینه اتاق رو بخره؟ ولی حالا همون وسیله ای شده بود که بساط اون بو های لعنتی از زیر سرش در بیاد.
موقع شام مجبور بود این بو های لعنتی رو تحمل کنه. از بس اطرافش پر بود از تحمل کردن دیگه این واسه خودشم عادی شده بود. این نوع غذا خوردن براش کمی آزاردهنده بود ولی باز به اینم عادت کرده بود. همیشه سعی می کرد ولی جلوی اون نه! دوست نداشت اون سعی کردنش رو ببینه... از عادت کردن بدش می یومد ولی چاره ای جز این نداشت، غذا رو که نصفه و نیمه خورد اون با کلی اخم همراه ظرف های غذا زد بیرون...
حال بلند شدن و دردسر مسواک زدن رو هم نداشت. تازه، دوست نداشت باز با آیینه رو به رو بشه، برای همین همون طور که روی تخت نشسته بود خودش رو کمی عقب برد و دراز کشید. همین که دراز کشید چشمش به لیوان خالی افتاد. باز یه دردسر دیگه. ولی این دیگه مث مسواک زدن نبود و شاید واسه اون عادت هایی که زنده نگهش داشتن باید می رفت و لیوان رو پر می کرد. به زور خودش و تنه اش که کمی بوی اون بو های لعنتی رو می دادن از تخت کند و تونست سر پا بایسته و بره سمت در اتاق.
اتاقش نزدیک اتاق اون بود، فکر می کرد اون خوابه، واسه همین آروم طوری که سر و صدایی ایجاد نکنه از اتاق زد بیرون و رفت به سمت آشپزخونه. کمی تاریک بود ولی یه لامپ قرمز رنگی که توی سالن روشن بود باعش شد که اون بتونه شیر آب رو ببینه. سخت بود ولی خوب شیر رو باز کرد و لیوان رو گذاشت زیر شیر و از آب پرش کرد. شیر رو بست و از آشپزخونه زد بیرون،
همین که داشت می رفت سمت اتاقش متوجه باریکه نوری که از اتاق اون به چشمش خورد، شد. از روشنایی هایی که می خواستن شب رو مث روز کنن بدش می یومد. تردید وجودش رو به رفتن یا نرفتن پر کرده بود.
بالاخره پاشو به سمت اتاق اون کرد و رفت به اون طرف. صدای کسی رو نشنید ولی یک صدای گنگ به گوشش می خورد، مث ِ ... نه مث ِ هیچ چی نبود، یادش نمی یومد اصلن این صدا رو شنیده یا نه؟ نزدیک تر که شد دستش رو هم به در کشید و آروم در رو به جلو روند. هنوز چیزی از اتاق رو ندیده بود، ولی صداها هر لحظه بیشتر و بیشتر می شدند. تونست گردنش رو کمی کج کنه و از لای دری که خودش تا اینجا باز کرده بود اتاق رو ببینه... چشماش داشت از حدقه میزد بیرون، باورش نمیشد، نمی تونست این صحنه رو ببینه، طاقتش رو نداشت... سرش رو پایین انداخت و گردن کج شدش رو از اتاق بیرون کشید و به سمت اتاق خودش رفت.
پاهاش سنگین تر شده بود، احساس کرد دیگه نمی تونه راه بره، سنگینی لیوان هم این راه رفتن رو سخت تر کرده بود. بالاخره تونست خودش رو به تخت برسونه. روی تخت نشست و به رو به روش که چند تا کتاب گذاشته بود خیره شد... هنوز اون صدا های گنگ تو گوشش بود که حواسش به لیوان افتاد و در همین حین که روشو کرد به طرف میز که لیوان رو بذاره اونجا، چشماش به بسته پلاستیکی که روی میز بود، افتاد...
دراز کشید، لب هاش دیگه اون بو های لعنتی رو نمی داد، خیس شده بود، دستی به لب هاش کشید، هوا داشت روشن میشد. پنجره اتاق باز بود و از بادی که بیرون می وزید رو کمی به داخل اتاق آورده بود. احساسی دیگه نداشت، از اون صداهای گنگ هم خبری نبود، لب هاش سرد شده بود، همین که داشت خواب می رفت کم کم بسته پلاستیکی از دستش افتاد.
این چند مدت گذشته بنا به دلایلی نشستم پای دیدن فیلم های ایرانی! گذشته از صحبت کردن در مورد فیلم ها یک مورد خیلی برام آزار دهنده و زشت شده است! موردی که میشود گفت نخستین بخش از رو به رو ایه یک اثر هنری به نام فیلم با مخاطب اون هست. که به نظر من بخش بسیار مهمی هم هست. تیتراژ.
بخشی که با وجود پیشرفت تکنولوژی و پیشرفت روزافزون فیلم سازی در جهان باز هم در ایران به صورت کاملن کلیشه ای ساخته میشود. به صورتی که شما اگر حتا با یک تیتراژ کاملن معمولی (از دید جهانی) سطح پایین رو به رو شوید مطمینن تعجب خواهید کرد!
بیشینه تیتراژ های فیلم های ایرانی پس از اون "پروانه نمایش" زشت! با یک "به نام خدا" (که از قضا همشون هم مانند هم نوشته میشه!! حالا بگو خوب آقای کارگردان این همه فونت زیبا! حتمن باید با فونت "نازنین" یا "تاهوما" یا "رومان" بنویسی؟!) که که با رنگ سپید نوشته شده و پشت زمینه اون هم سیاه است آغاز میشود و پس از "به نام خدا" نام فیلم و نام های بازیگران و سایر عوامل...
گونه های دیگری هم هست:
برای نمونه پس از همان "به نام خدا" کارگردان چند تا پلان اساسی از فیلم رو نشان میدهد و باز صفحه سیاه می شود و چند تا نام پدیدار، باز چند تا پلان و باز پدیدار شدن چند تا نام این روند تا نوشتن نام کارگردان ادامه پیدا می کند.
من نمی دونم چرا رنگ سیاه؟ خوب به جای اون "به نام خدا" بنویس "به نام خداوند بخشنده و مهربان" !! یا یک چیز دیگه ای، حتمن باید صفحه سیاه بیاد تا فیلم ساخته بشه؟ این برای من خیلی جالبه! تیتراژ که در فیلم های غیر ایرانی بسیار به اون اهمیت میدن (که نمی خوام به بخش غیر ایرانی اون بپردازم) چرا در ایران هنوز که هنوزه بدین صورت کلیشه ای دنبال میشه؟!
مگر کارگردان های ما پول ندارن دو تا فیلم غیر ایرانی ببینن تا یه کم سطح آگاهی شون هم بالاتر برود؟
ولی خوب در این بین چند موردی هم بوده که تیتراژ های متفاوت و قابل تاملی رو دیدم.
"به همین سادگی" که تیتراژ اون یک نام نویسی ساده با خودکار رو نشون میده...
"درباره الی" که از درون صندوق صدقات نام نویسی رو آغاز می کنه و انداختن حلقه ای به درون صندوق!...
"دویل" که منو یاد تیتراژ فیلم "ماهی بزرگ" تیم برتون انداخت و با نشان دادن کف دریا و دریا به خوبی هدف خودش را رساند...
" هر شب تنهایی" از درون پنجره یک قطار رفت و آمد های تازه عروس داماد هایی را نشان داد که تازه به مشهد رسیده بودند...
"خاک آشنا" که با نشان دادن یک سلسله نقاشی ها فیلم رو آغاز می کنه...
به هر حال من هنوز با این قضیه کنار نیومدم و نمی دانم چرا این شکلی هست؟! خوب آقا جان تو که نمی تونی تیتراژ خوبی از آب در بیاری اصلن نام فیلم و بازیگر و خودت و سایرین رو ننویس! پایان فیلم یه رمان بزرگ از پایین به بالا بنویس. کسی هم جلوتو نگرفته! هر چند که الانم کسی جلوتو نگرفته!!
از زمانی که تونستم تشخیص بدم فوتبال چیه؟ مانند خیلی های دیگه دیوونه بازییش بودم، همیشه می گفتم چطور ممکنه یه آدم این همه بازیکن رو به روش باشه ولی اونها رو یکی یکی جا بذاره بدون اینکه این توپ از پاش جدا بشه! رشته من فوتبال نبود و جای دیگری سیر و سیاحت می کردم ولی خوب همیشه شیفته اون بودم...
بعدن که بزرگتر شدم دیدم نع خیر حالا دیوونه شخصیت اون هم هستم! برام مهم نبود الان گوشه خونه داره کوکایینش رو می زنه یا اینکه گوشه بیمارستانه و هر لحظه ممکنه خبر مرگش رو بشنوم! اون برای من نماد خیلی از چیزها بود، نمادی از انرژی، شور، "عصیان" و خیلی چیزهای دیگه که شاید گفتنش افکار شوونیسمی تلقی شه!!
اون یه قهرمان بود ولی شاید برام یه نشانه بود از اینکه تو خودت باید قهرمان زندگیت باشی! تا تو عصیان نکنی چطور چشم به راه عصیان هم تیمی؟ هم خونه ای؟ همسایه؟ مردم شهر و کشورت رو داری؟! اون از سرزمین دکتری بود که "عصیان" کرد و مردمی رو نجات داد ولی همیشه دکتر می گفت" تو خودت باید قهرمان زندگیت باشی"
اون عصیان کرد و پس از بازی فراموش نشدنی فینال جام جهانی 1986 گفت: گل نخستم بهتر بسیار مهمتر از گل دومم بود، در آن زمان همه ما از انگلیسی ها متنفر بودیم، پیش از بازی تصویر کودکانی که توسط انگلیسی ها کشته شده بودند رو به روی چشمام بود! می خواستم انتقام بگیرم! از گل نخست بیشتر لذت بردم این احساس را داشتم که کیف یک انگلیسی رو زده ام!
دیه گو آرماندو مارادونا از سرزمین خورشید، از سرزمین آلبه سلسته ها برای من همون کسی یه که تو زندگیش علیه خشونت، امپریالیست، فاشیست و.. "عصیان" کرد و به ما یاد داد چطوری چگونه باید یکی یکی عناصر ستم رو پشت سر گذاشت و اون ها رو زمین انداخت و در پایان سرتو بالا بگیری و بگی "ما پیروزیم"
دیه گو آرماندو مارادونا این بار با کت و شلوار کنار زمین و کنار آلبی سلسته هاست تا هر لحظه هر ثانیه هر بازی یک "عصیان" رو نشون ما بده! حالا به هر روشی... تیم اون چند لحظه دیگه بازی حذفی خودشون رو آغاز می کنن، برام مهم نیست که اون ببازه و یا ببره! واقعن برام مهم نیست که اون جام نوزدهم رو به خونه ببره یا نه! اصلن... شک نکنید که آیندگان هم جام نوزدهم رو مانند ما با نام زیبای دیه گو آرماندو مارادونا می شناسن.
شب بود، یه شب تنگ و تاریک. پسرک خسته بود، این خودش بود که خستگی رو به زندگی ش آورده بود. چاهی که حالا ته اون گیر کرده بود و امیدی هم به نجات نبود! فریاد زدن هم یادش رفته بود!_کاری که همیشه به دیگرون یاد می داد_ تو این سکوت وحشتناک یهو صدای رد و پای کسی یا چیزی رو شنید!
صدای پای آدم بود؟ صدای پای حییون بود؟ اه... اصلن شاید صدای پای باد بوده باشه؟! صدا رو باز شنید! انگار داشت کسی یا چیزی بهش نزدیک میشد، هر لحظه اون صدای مرموز و گنگ و نا آشنا بیشتر به گوشش می خورد... ت ا .. ت ا .. ت ی .. ت ی .. تا... تی...
حواس خودش رو بیشترجمع کرد. گوشش رو تیز کرد، به رو به رو خیره شده بود و همین طور داشت صدای زیبای "اومدن" رو می شنید! یک لحظه احساس کرد دیگه صدایی نمی یاد... هیچ.
گردنش که از بابت خیره شدن سفت شده بود در یک لحظه شل شد و خون آرام آرام درون رگ هاش به جریان افتاد!
این بار سکوتی نابهنجارتر باعث شد صدای خفه کردن نفسش رو هم بشنوه! همین طور که که از ناامیدی سرش رو به پایین فرو می برد ناگهان متوجه قلم و کاغذی شد که در گوشه اتاق پرت شده بود!
مرا عظیم تر از این آرزویی نمانده است
که به جُست و جوی ِ فریادی گم شده برخیزم.
با یاری ی ِ فانوسی خُرد
یا بی یاری ی ِ آن٬
در هر جای ِ این زمین
یا هر کجای ِ این آسمان.
فریادی که نیم شبی
از سر ندانم چه نیاز ناشناخته از جان ِ من بر آمد
و به آسمان ِ ناپیدا گریخت...
ای تمامی ی ِ دروازه های جهان!
مرا به بازیافتن ِ فریاد ِ گم شده ی ِ خویش
مددی کنید!
۷ خرداد ۱۳۳۷ - ا.بامداد (در مرگ ایمرناگی)
پ.ن: برای بازیافت خیلی از "حس" های کشته شده درونی نیازی به جنس و جوش و تکاپو آن چنانی نیست! یه جای خلوت و پرت رو پیدا کن و تا می تونی اون "حس" رو فریاد کن. همین.
چند باری کاغد کاهی _که برای روزهای امتحان گرفته بودم و هیچ کاربرد درسی برام نداشتن!_ را خط خطی کردم، آبی (خودکارم آبیه نه سیاه!) کردم... ولی باز هم پیش خودم گفتم: بیام چی بنویسم؟ چی بگم؟ خوب یه جاهایی هم باید سکوت کرد و رفت سر جات نشست و به سخن های خوب و شنیدنی دیگران گوش داد. مگه این زبان و دهان گشاد باید همیشه باز باشه تا آدم احساس راحتی کنه؟ خوب همین چند تا خونه اون طرف تر پر از سخن های خوب و شنیدنیه، امروز رو هم خیلی خوب تصویر سازی کردن، همیشه که نیازی نیست برای اعلام وجود یا یادداشت "چند صد منی" آدم بنویسه!
اه... خوب اصلن چرا دارم اینجا رو هم خط خطی می کنم! در پیوست اینکه این بابا"پدر بیامرزی" بنده را بی شک دریافت خواهد کرد بهش گوشزد می کنم که: بابام جان، ما به کل به همه "چیز میز"های پر حادثه عادت داریم! اصلن ما ساخته شدیم که حادثه بسازیم عادت کنیم، حادثه بسازیم عادت کنیم، حادثه بسازیم عادت کنیم... ماجراجویی کنیم، پرونده سازی کنیم، همه حادثه کنیم (چه ادبیات سخیفی!؟) ندیدی همین سال گذشته؟
همه اینها رفت تو گاهشمار ایرانی ها و همش شد "عادت" !! آخه پدر بیامرز چرا "عادت" کنیم؟ مگه چی هستیم که باید "عادت" کنیم؟ مگه اگه بخوام یه "خرداد" دیگه بسازم باید کی و ببینم؟ اگه بخوام یه "خرداد" تازه تر با گل های سبز! قشنگ تر که تو هم توش نباشی! بسازم باید کی و ببینم؟
اه... چرا من دارم با این واژه "عادت" جر و بحث می کنم! بیخیال! امروز من بی خیالی رو طی کنم بهتره!