طرح یک کویر

طرح یک کویر بهانه ای است برای نوشتن و کمی فکر کردن به روزهایمان....

طرح یک کویر

طرح یک کویر بهانه ای است برای نوشتن و کمی فکر کردن به روزهایمان....

دو روی یک سکه؛ به مناسبت مهربانی و خشونت طبیعت

پرده نخست:

به روز پنجم دی ماه یک هزار و سیصد و هفده (۱۳۱۷) مادر طبیعت دست مهربانی خود را بر سر ایران کشید و بزرگمردی را آفرید.

سروده ای از بهرام بیضایی به سال 1378 که برای سپاسگذاری از کسانی است که برایش « جشن تولد » گرفته بودند.

اگر من بزرگ نمی شدم
مادربزرگم نمی مُرد.
اگر من بزرگ نمی شدم
پدربزرگم زنده بود.
چه ستمی کردم به شما، با قد کشیدنم
پدر، مادر، که چنین شکسته شدید.
نه موی سپیدی بود
نه پشتی خمیده
اگر همان که بودم بودم.
بیا فرزند _ شمع یک سالگی ات
کی عروسی ات را می بینم؟
خودخواهی است در این روزهایی که به روز نمی‌ماند یاد زادروز من باشید، کاش یادم نمی‌آوردید.

پرده دوم:

این بار به روز همان پنجم دی، ولی به سال یک هزار و سیصد و هشتاد و دو (۱۳۸۲) مادر طبیعت خشم بی سابقه خود را بر سر نه تنها ایران بلکه بر سر تاریخی فرود آورد و بم را با همه آن نیکوزنان و مردان لرزاند تا شمار زیادی از ایرانیان به زیر خاک کشورشان بروند _ گروهی با نام گروهی بی نام _ 

فیلسوفی بزرگ گفت: تاریخ دو بار تکرار می شود، یک بار آن تراژدی و بار دیگر کمدی

+ روز رخداد بم را اشتباه نوشته بودم که دوستی ناشناس (فاطمه) بادآوری کردند. با سپاس

داش آکل زنده است

وجود داشتن یا نداشتن یک سلسله حس ها و غرایز خیل بزرگی از جهت های زندگی موجوادت را روشن می کند٬ نه پوزش می خواهم دروغ گفتم! اصلن هم روشن نمی کند چون درست خیلی از زمان های وجود یک موجود زنده در مرکز یک « دایره » سپری می شود که اجزا بیرونی پیرامون این مرکز در حال حرکت و گاهی هم ایستاده در حال نگاه کردن و پشت کردن هستند.

انگار که هیچ قراردادی بین این دو بسته نشده است. تنها قرارداد و نظم این گردالی حیرت و واماندگی هر روز و چند صد باره « مرکز » است. که مرکز گاهی برای دلخوشی، لذت، و شاید هم بتوان بهتر گفت برای توجیه این سپری شدن "زمان گرانبها" گاهی دست به کارهای غیر قابل پیش بینی می زند. تازگی این امر تنها دلیلی بر جالب بودن آن نیست، بلکه واکنش شعاع ها و محیط این دایره بس زیباتر است _ در عین سادگی _ محیط با وقار و بالامداری (!) درست سر جای خود نشسته و گاهی برای رفع خستگی در حالی که یک پا را بر روی پای دیگر حس می کند، چای قند پهلویی بالا می زند و پس از آن سیگار لایتی می کشد.

به دلیل نبود سرویس بهداشتی برای تخلیه فضولات حاصل از رزمایش درونی مرکز، وی برای خالی شدن دست به همان حس ها و امیالی که در آغاز از آن گفتیم، می زند. صد البته که سیگار بهمن کوتاه فراموش نشود!
بدون شک سخن گفتن از غریزه و رگ و ریشه در لا به لای این گفته های خطیر و جانسوز امری است مضحک و خوشبختانه به دلیل کمبود حال، حوصله، سلول خاکستری، فسفر، مایع نخاعی، و سایر موارد از بررسی و موشکافی منطقی، فلسفی، دینی، عرفانی، ورزشی، جنسی و ... معذوریم. تنها با پرت کردم یک سلسله افکار بیمار و پریشان درصدد منحرف کردن اندیشه ها و زورآزمایی شما با مغز بسیار گرامیتان هستیم و لاغیر.

کجا بودم؟ اها. بعله... شخصیت « داش آکل » همیشه برای من دارای ویژگی های مسخره و دوست داشتنی ای بود و هست. شاید دلیل گفتن این نمونه تنها به همذات پنداری ای مربوط شود که ناخودآگاه حقیر با متن شخصیت داش آکل برقرار کرده است.
کسی که مازوخیسم را به ارایه صورت خوشی از رفتار های کت و شلواری ترحیح می دهد. کسی که گام به گام با گذشتن هر یک ساعت از زندگی اش در حال رفو کردن "رفوزگی" های آدم های بوگندوی کنارش بود. حتا زمان توالت رفتن و حین اجرای سمفونی بادهای معده در حال اندیشیدن (با همه کاستی های ذهن) به این و آن است. درست می توان گفت تنها در زمان خود آزاری هایش _ آن هم به گونه ناخودآگاهش _ به فکر خود بود و چه اندازه مفلسانه که دلیل این هم دیگری بود و نه خودش. به طور مشخص در این گیتی پهناور و در زمانه حاضر جز چند ویژگی « داش آکلی » ایشان هیچ چیز دیگری از خود ندارد، و تحت شعاع محیط چپ، راست، خم، بالا و پایین می شود.
شاید تکرار مکررات از وی شخصیتی اجتماعی در جامعه ساخته، ویژگی هایی که چندش آوری آن به معنای کلمه تنها به "درک نشدن" بر میگردد و نه به کلاه شاپوری داش آکل و سکوت « بی معنی » وی!

ترجیحن « مازوخیسم » و « سادیسم » هر دو از خصایص گاه دوست داشتنی انسان هستند. شاید در وزن کشی لمس سادیسم آنچنان ملموس نباشد ولی زمان رسیدن دادگاه مازوخیسم بی شک با دو نوشابه به راحتی می توان اعترافی گرفت که میزان مازوخیسم طرف را نشان می دهد (حتا با ذکر منبع). این میزان به شدت ملموس و غیرقابل درک است. گروهی کم و گروهی زیاد و گروهی خیلی بیشتر زیادتر. تفاوت و تاثیر مازوخیسم و سادیسم را به راحتی می توان در دانشگاه، خیابان،مکان های عمومی، کوچه، خانه، برزن، کوه، یه آهو ناز داره و غیره دید.

مازوخیسم به مانند حسی است که پس از رد شدن یک جامه بدن نما ای با بوی 212، با تن جنسی و باسنی بیرون زده، لبی آغشته به رژ لب مارک دار و موهایی تازه به رنگ سیاه در آمده از کنار شما... و سعی بر عدم توجه و نادیده گرفتن زاغ سیاه چوب زدن آن جسم و وفادار ماندن به خشتک خویش پس از دیدن این « حوری زمینی »

ولی سادیسم درست خلاف مازوخیسم یک لذت شاید چندباره و چند هفته و شاید هم راهی برای عقده گشایی از گونه ایرانی اش باشد و مهمتر از همه، مهمتر از هر چیزی به برقراری پیوند های احتماعی و رابطه های شکوهمند جامعه فرهنگی ایران اسلامی کمک شایانی می کند.
پس از رد شدن همان موجود، فرد سادیسمی حتا یک نگاه چپ هم به وی نمی کند! و گردن خود را کمینه پنجاه و هفت سانت هم که شده به سمت آن سمتی که حوری بهشتی نیست کج می کند و اما... شب، تاریک، چشم پا و ران را نمی بیند.... افراد گفته شده به صورت "قیچی برگردان" در هم تنیده می شوند (آه... چه زندگی زیباست) و سادیسمی در حال تعرض و تجاوز به حوری زمین است...

با توجه به تحت تاثیر قرار گرفتن بنده از صدای ساز حسین علیزاده و نداشتن  ظرفیت مناسب و کافی و لازم و اختلال حواس و پرش ذهن و نداشتن کنترل به فلم اضافی خویش از ادامه دادن به این بحث کلان صرف نظر می کنیم.
از شما بیننده محترم برای گوش دادن و دیدن و حضور به هم رسانی در مجلس پوچ ما سپاسگذاریم. تا وقتی دیگر...

برای دریافت قطعه پرواز از آلبومی به همین نام از حسین علیزاده اینجا را کلیک کنید.

پ.ن: این نوشته ی وجودی پیش کش کسی است که نمی داند کیست و چه می خواد و تنها شاید دو ماه دیگر فرصت داشته باشد. شایدم سه ماه، چهار ماه؟ یک سال؟ پنج سال؟...

من نیز وجود دارم

درست نمی دانم کی بود و کجا بودم؟ اصلن هیچ زمان نمی دانستم. شاید اگه تو هم مثل من شب و روز را توی یک محیط تاریک و بی انتها سر کنی به این ناتوانی ذهن در قبال ساعت و طبیعت و کلن وسیله هایی که به گفته کلیشه "نظمی در کار دارند" می رسی. اصلن گفتن این خط لزومی نداره و نداشت. تنها برای کم کردن زمان اکتشاف تو گفتم. چون دلم برایت سوخت! و حتا طاقت دیدن وارد شدن فشار به اندرونی ات را نداشتم. حالا... مدتی میشود سرگردان پی کسی که حتا او را ندیده ام دالان های خیس و مرطوب خانه را پشت سر می گذارم. شاید تو بگویی این کار از سر هدف شناخته ای یا چیزی به مانند این است ولی نه، خوب که به مسیر های طی شده ام نگاه می کنم می بینم هر روز در حال تکرار بیراهه ها هستم.  

تنها مکانی که این روزها درون آن کمی احساس آرامش و "تنهایی" می کنم پاکت سیگار کهنه ای که گوشه یکی از دالان ها افتاده است! لذت شایانی دارد که کاغذ فوقانی آن را کمی خم کنی _تا زمان دیدن روزنه ای _ و به مثابه این لحظه تن خیس و خش دار خود را سُر بدهی درون پناهگاه! زندگی در کنار کاغذ و مقوا برای من کمی سخت و آزاردهنده است ولی شمه ای که نیکوتین برای من به جا می گذارد فراتر از قوانین و تن دادن به آن و این چنین تعریف هایی از جبر است! یک لذت دائمی...


سمفونی خمیازه ها

من همیشه با این گفته که "صبح زود" بهترین زمان ممکن برای پرورش ذهنه، مشکل داشتم! شاید به دلیل اینکه همیشه این لحظه ها یا خواب بودم و یا بیدار بودم و خسته. الان که دارم این یادداشت رو می نویسم ناتوانی و جبر روزگار (کلاس ها) باعث شده که سر کلاس ترمودینامیک 2 بنشینم و گوش به چرندیات و اوهام و خواب گویی های استاد بدهم. 

جایی که من نشستم به گونه ای یه، که مشرف به هر دو سمت فرهیختگان علم و دانش مملکت اسلامی است! طرز نگاه کردن و جوشش بیشینه دخترا گواه بر سوختن زیادی فسفر و جنبش سلول های خاکستری اشان است. حتا اون هایی هم که گوش نمی دهند برای بیکار نبودن و سرگرم شدن _ و شاید برای عقب نیفتادن از سایرین _ دست به قلم شده اند و به پشتوانه استاد، برگ های کاغد را پی در پی سیاه می کنند. تنها در این بین یک دختر چادری که از شدت خواب میزان چرخش گردنش به دو درجه هم نمی رسد، بیکار پاهای خود را دراز دراز به صندلی جلویی زده و به رو به روی نامتناهی خیره شده است. البته او نیز دفتر و دستکی آماده برای خط خطی کردن کنار خود دارد.  

طرف راست  که پسرا نشستن موضع گیری بسیار متفاوتی دارند. هر سه، چهار دقیقه ای یک بار شاهد نبرد خمیازه کشی هستیم. تنها سه نفر از پسرا در حال تکرار کار دختران هستند. جالب اینکه هر سه تن سیاه پوش اند! _ شاید برای قم پز کنی روز تعطیلبی فردا _ به راحتی می توان گفت از شدت تاثیر جو! مرکز انحنای فیله ی کمر هر سه تن "جر" خورده است. 

گاهی چنان به چرخش و بالا و پایین شدن لب های استاد خیره میشم و چشم تو چشم می شویم که طفل معصوم فکر می کنه در حال پرورش انیشتین ی دیگری است! در حالی که بنده پس از پایان هر خط این نوشته رکیک ترین فحش های ممکن را پیش کش ایشان می کنم! 

زرنگ ترین شخص این کلاس دوشیزه ای است گرامی، خوش رو، سفید پوست! با موهایی خرمایی رنگ، مانتویی سفید رنگ که به خطوط عمود سیاه رنگی آذین شده به تن داره، هر ده ثانیه یک بار ناخودآگاه خودکاری که به دست دارد را بالا می آورد و به صورت خود می کشد، این بانو پیش خود، هر لحظه، در حال دریدن و پاره کردن پوسته های علم و دانش لایه اوزون است. در کل این دوشیزه گرامی ِ رتبه نخست ما، خانمی است خوش تیپ و خوش اندام و .... ولی با صدایی بس آزاردهنده که از تونالیته آن تنها جمله "من نفر اولی ام" استنباط می شود. 

تنبل ترین هم به گمانم خود این نگارنده باشد. شوربختانه هیچ یک از ویژگی های ظاهری و باطنی و معنویات خانم "زرنگه" را نداریم. کفش سیاه، جوراب خاکستری، شلوار جین سورمه ای مایل به سیاه! پیراهن دیپلمات گشاد، موهای فر ِ بلند ِ بو که این موجود ساکت و آرام روی صندلی خود نشسته و فکر هیچ راهپیمایی و درنوردیدن هیچ سدی از گیتی را در سر ندارد و تنها به بلاهای طبیعی که شاید "راهی برای رهایی پلنگ استوایی" باشد، می اندیشد. 

میشه گفت کلاس هشت صبح در سکوت کامل دانشجویان و یکه تازی استاد گرامی سپری می شود. پسر خیلی ضایع است، اینکه تو به این سادگی داری می بینی این همه آدم خطیر ترین ساعت های زندگی شون این گونه سپری میشه، خیلی. 

من اغلب با آغاز دو فصل بهار و پاییز مشکل داشتم، مث گرگی میشم که حتا نمی تونه زوزه بکشه، قادر به برقراری تعادل و توازن تو روزهای آغازی این دو فصل نیستم. شاید چرایی این قضه "مضحک" به نداشتن حوصله و آرام نبودن در کنار یک سلسله آدم هایی ست که فروردین و مهر پس از مدتی باز آنها را می بینم... قیافه های تکراری و زننده ای که دیدار با هر یک از آنان مصادف با زنده کردن طرح یک حال به هم زنی تازه ست. 


غم زمانه خورم - یا فراق یار کشم... به یاد پرویز مشکاتیان

درست یک سال از سفر او گذشت. هشتاد و هشتی که برای همه ما سخت بود و برای اندکی سخت تر. او هم شاید مانند دیگر همراهانش "دق کرد" و با کوله باری از "دانستنی ها" آهنگ سفر کرد. گفتن جمله کلیشه ای و بس دردناک "چه زود رفت" را آدمی این لحظه ها و در نبود بزرگی حس می کند و صدها بار به "فرشته مرگ" لعنت می فرستند، که چرا؟ چرا پاکزادی همچون او را کمی بیشتر _حتا چند روز_ برای زمین ناپاک نگه نداشتی؟ 

پرویز مشکاتیان مانند خیلی دیگر از هنرمندان تنها یک نام نبود. بزرگی نام او کمینه تا سالهای سال همراه ساز ها وساخته های او می ماند، بزرگی نام پرویز مشکاتیان تا زمانی که صدایی از سه تار و سنتور نواخته می شود، آشکار است. دیگر کیست که بتواند « رزم مشترک » را این چنین اجرا کند٬ « آستان جانان » و « دود عود » و « بیداد » و « قاصدک » برایمان اجرا کند؟ پرویز مشکاتیان رسم "مرگ در تنهایی" که ویژه هنرمندان است را به خوبی بجا آورد. او در روزگاری رفت که مدت ها در تنهایی خودش فرو رفته بود و هیچ خبری از او منتشر نمی شد. هر چند که سالهای زیادی از کم کاری و بی میلی او می گذشت ولی ساکت ننشست و دست به کاری سترگ زد و به پرورش هنرجویانی پرداخت که بتوانند راه دراز پیش رو را با "چراغی در دست..." طی کنند.  

به جرات می توان گفت او تنها هنرمندی ست که درسال های گذشته، پس از مرگش این چنین یادش را گرامی داشته اند، هر چند که این عادت ناپسند جزیی از زندگی روزمره همه ما هم شده است، که پس از مرگ بزرگی و یا گرامی ای یاد او بیافتیم ولی شاید این بار شدت کمبود او هم به این عادت ناپسند اضافه شده است.

چه خوش بود واژه واژه ی هوشنگ ابتهاج که با سه تار و آواز او طنین انداز می شود:
در آغاز مطلع « امشب همه غم های عالم را خبر کن، بنشین و با من گریه سر کن٬ گریه سر کن » به گوش می رسد و در جای دیگر می خواند:
« ای میهن، ای انبوه اندوهان دیرین
 ای چون من، ای خموش گریه آیین
ای میهن اینجا سینه من چون تو زخمی است
این‌جا دمادم دارکوبی بر درخت پیر میکوبد
ای میهن٬ ای پیر
بالنده افتاده٬ آزاد زمین گیرخون می چکد اینجا هنوز از زخم دیرین تبرها...»

به راستی سال 1388 را گذشته از آن همه رخداد ها و راه ها و... می توان سال سوگواری "سنتور" نامید. سالی که در آن دو ابرمرد پهنای سنتور و سنتورنوازی _استاد پایور و استاد مشکاتیان_ را از دست دادیم. پذیرفتن مرگ این دو به خودی خود سخت است و پذیرفتن مرگ این دو در یک سال، آن هم تنها با تفاوت دو ماه سخت تر. به راستی گفته او در خواب محمدرضا درویشی «همه تان سر کارید، من زنده ام!» حقیقت دارد، چون روز به روز که میگذرد ساخته های او بیشتر شناخته میشود و به بزرگی چهار مضراب های او بیشتر می رسیم.

تصنیفی که اینجا گذاشته ام، "سرو آزاد" نام دارد. ساخته ای از پرویز مشکاتیان با سه تار دلنشین ش همراه با آوازی از او. صدای شنیدنی او را از دست ندهید.
دریافت تصنیف سرو آزاد (برای گوش دادن به سایر قطعه های آلبوم « سرو آزاد » لطفن آن را خریداری کنید) 

پ.ن: سه روز پیش با یاری شرکت «دل آواز» و «خانه موسیقی» بزرگداشت دیگری در تالار وحدت برای زنده یاد پرویز مشکاتیان برگذار شد. شفیعی کدکنی، محمدرضا شجریان، سیمین بهبهانی، شهرام ناظری، محمدرضا درویشی و... آمده بودند برای نام او.
در این مراسم سه گروه جداگانه سازهایشان را کوک کردند و به روی صحنه آمده اند. رامین صفایی با سنتور ، جمشید صفارزاده با تندر (ساز ابداعی محمدرضا شجریان) و کامران یعقوبی با تنبک، گروه دوم شاگرد و خواهرزاده پرویز مشکاتیان بهداد بابایی با سه تار و شروین مهاجر با کمانچه و در پایان آیین مشکاتیان فرزند استاد با تنبک، شاگرد خلف و برگزیده استاد مشکاتیان سیامک آقایی با سنتور و همایون شجریان با آواز خویش قطعه هایی از آلبوم «دود عود» را بداهه اجرا کردند.

کوری

  اگر به کوری بگوییم، تو آزادی، دری را که او و دنیا را از هم جدا می کند باز کنیم و بار دیگر بگوییم برو آزادی، نمی رود، همانجا وسط جاده با رفقای خودش بی حرکت می ماند. (کوری. نوشته ژوزه ساراماگو٬ برگردان اسدالله امرایی٬ انتشارات مروارید)

"کوری" فراتر از تصویر کردن یک جامعه مدرن و پیشرفته که پا به روزهای نخست انسان گذاشته، تصویری است از به انحطاط کشیده شدن همه ویژگی ها انسانی و گروهی. در کوری بزرگواری ها و شرافت انسان روز به روز فرو می پاشد تا جایی که حتا تاریخ هم نشانه های تصویری و نوشتاری از آن ندارد! انسان سده بیستمی و به ظاهر متمدن تن به هر خواری و پستی می دهد و آنجاست که دیگر تفاوتی بین دکتر و فیلسوف با دزد و قاتل نیست! همه با هم برابرند و همه، به گونه ای که می خواهند جسم و جان خود را پیش کش این سرنگونی انسان و انسانیت می کنند.

در کوری انسان متمدن به موجودی تبدیل می شود که ساراماگو بارها از آن به نام "حیوان" نام می برد، حیوانی که حاضر هست تنها برای زنده ماندن دست به هر کاری بزند، حالا این کار چه فروختن تن خود به یک مشت کور اوباش، چه برگشتن به عادت ها و رفتارهای انسان های نخستین و چه بسا پیش تراز آن!
این حیوان هر روز در حال پوست انداختن است و هر بار که مشغول این کار سترگ است یک گام به لگدمال کردن همه پاکی ها و زیبایی ها جهان بر میدارد.

کوری را شاید بتوان گفت سرگذشتی است از همه زمان هایی که ما در زندگی مان خواه یا ناخواه کور شده ایم و آغوش خود را برای جولان دادن زشتی ها و پلیدی ها باز گذاشته ایم.

کوری همچون داستانی ساختارشکن و ناب دارای شیوه نگارشی شگرف و دیدنی است. ژوزه ساراماگو برای شخصیت های اصلی و حتا حاشیه ای داستان خود هیچ نامی را برنگزیده است! و در کوری انسان ها با ویژگی های ظاهری و شخصیتی که دارند نام برده می شوند. این شیوه نامگذاری کمک شایانی به فضای کلی داستان می کند و به خواننده فرصت برقراری بهتر را با شخصیت ها می دهد.
نشانه های نگارشی از جمله نشانه پرسشی، نشانه تعجب و ... جایی در متن کوری ندارد! و خواننده گاه با پاراگراف های طولانی _که حتا به چند برگ هم می رسند_ که از زبان شخصیت های داستان در زمان های گوناگون گفته می شود، سر می کند. این شیوه نگارش شاید در آغاز کوری کمی برای خواننده سخت باشد، ولی هر چه به جلوتر می رود توانایی اندیشیدن به رخداد ها، و همذات پنداری را برای او ممکن تر می کند. بدون شک تصویر سازی و فضاسازی برای این چنین داستانی به ظاهر سخت و در جاهایی ناممکن است! ولی ساراماگو دست به کار بزرگی زده است، توصیف ها و شیوه گفتن دربرخی از صحنه ها بی همتاست. برگردان (ترجمه) خوب اسدالله امرایی هم کمک شایانی به خواننده های فارسی زبان کرده است، به راستی برگردان درخور توجهی است. ساراماگو در سال 1998 برای نوشتن کوری موفق به کسب جایزه نوبل شد.

  آخرین باری را یاد آوردند، که باران را دیدند. آنها نمی توانند تصور کنند که سه زن بی ستِر آنجا هستند، مادرزاد، لابد دیوانه اند  باید  دیوانه باشند، آدم عاقل که توی باران به این تندی جلوی بالکن رو بروی همسایه ها شستشو نمی کند. حتی اگر مشرف نباشد، چه فرقی می کند که ما کور هستیم، بعضی کارها هست که آدم نباید بکند، خدای من باران به سر و روی آنها می ریزد را می کشد و از سر و شانه شان روی شکم شره می کند و توی تاریکی جاهای پنهان گم می شود، خیس می کند و از پاهاشان راه می کشد و همراه با کف به پایین می ریزد، شاید ما این باشکوه ترین لحظه تاریخ شهر را نمی توانیم درک کنیم، کاش من هم می توانستم همراه با آن جاری شوم، پاک و برهنه و مطهر. زن اولین مرد کور گفت فقط خدا ما را می بیند، زن که به رغم ناامیدی اعتقاد دارد خدا کور نیست، زن دکتر می گوید  آسمان ابری است حتی او هم نمی بیند، فقط من شما را می بینم.

از حضرت عشق تا ؛ طرح یک کویر

خوب خیلی وقت بود این تصمیم را داشتم ولی خوب بیخود امروز فردا می کردم! خودمم نمی دانم چرا؟ به هر حال حالا دیگه عملی شد. پنج سال با یک نام رفتیم جلو٬ حالا می خواهیم با نامی دیگر برویم جلو... شایدم برگردیم به عقب!!
دلیل و شوند ویژه قابل گفتن و سخنی تازه هم این تصمیم نداشت!!
طرح یک کویر.

امروز هم بهتر از دیروز نیست! ــ پنج سال گذشت...

خوب که به بدنم نگاه می کنم تبدیل شدم به یک سلسله خطوط موازی و گاهی هم شکسته که هیچ نقطه آغاز و پایانی نداره، وقت پوشیدن لباس این را به خوبی متوجه شدم. موهام باز داره بلند میشه و مدتی هم هست که حوصله اصلاح صورت را ندارم! لباس هام هم رو تنم گریه می کنند٬ پیراهن سبزی که پوشیدم رنگش پریده بود و کمرنگ تر از پیش شده.

از خونه زدم بیرون. به قصد و هدف هیچ جایی و هیچ چیزی و تنها برای از خونه زدن بیرون. نزدیک خونه پسری اون طرف خیابان که به زور سنش به سه می رسید در حال پرتاب خشم و فریاد های خودش به در و دیوار و جوب آب بود! چند متری که از خانه دور شدم یک پراید خاکستری (شایدم یک رنگ دیگه) که داخل آن خانمی نشسته بود بدجوری جلب توجه می کرد. شاید به دلیل نگاه های مشکوک و زننده دختر می بود! نزدیک تر که شدم، دیدم پسری جلوی ماشین درازکش سرش را گذاشته روی پاهای دختر... پسر خیلی ضایع بود! اینجا، این کار.

جلوتر محمود را دیدم. گاهی وقتا که می بینمش بهش حسودیم میشه! محمود خیلی کم حرف می زنه، خوب شاید واسه این باشه که اصلن کسی حرفاشو نمی فهمه؟! ولی همیشه می خنده.
هوا اصلن روشن نیست چه جوری یه؟ گرد و غبار، ابرهای زشت! خورشید و کلی چیز دیگه تو آسمان هست و همین تشخیص هوا را سخت می کنه! از در و دیوار و مغازه های شهر نکبت، بدبختی، فقر و هر چی که اسمش را بذاری می باره. بیشتر صاحب مغازه ها یا تو مغازه ی بدون مشتری شون، الکی دارن خودشون را سرگرم می کنن یا دیگه به راستی حالیشون شده و اومدن بیرون مغازه و دارن خیابان و ملت را دید می زنن!
خیلی از مغازه ها که بیشترشون ساندویچی و این جور چیزا بودن، کرکره ها مغازشون تا نصفه یا کاملن پایین بود، حتا چند واکسی که از کنارشون رد شدم هم پاهای خودشون را دراز کرده بودند و به رو به روی بی انتها خیره شده بودند. پسر یه جورایی حال به هم زنی بود. آدم پیش خودش می گفت: اه، مگه میشه این همه نکبت یک جا؟

هندز فری گوشیم که گوشی راستش خراب شده بود در حال خواندن آهنگ Show Must Go on از Queen بود

Empty spaces - what are we living for
Abandoned places - I guess we know the score
On and on, does anybody know what we are looking
for...
Another hero, another mindless crime
Behind the curtain, in the pantomime
Hold the line, does anybody want to take it anymore
The show must go on

که یک لحظه متوجه شدم دیگه هیچی نمی شنوم.
تمرین تیاتر هم برگذار نشد، البته تفاوتی هم نمی کرد. ساعت دیگه داشت به نزدیکای هفت می رفت. هر چه ساعت جلوتر می رفت، شهر هم خلوت تر میشد. انگار که همه با هم یک جای بیرون شهر قرار دارن که این اندازه تند تند در حال تخیله شهر هستند! هیچ کدام دیگه طاقت نداشتن و داشتن خودشون را آماده نمایش "بخور بخور" می کردن! پسر آدم دلش واسه اون همه مرغ و گوسپند و بزغاله و سایر بدبختای مادر مرده و پدر مرده و تا چند ساعت دیگه خویش مرده که قرار بود خوراک یک مشت گرسنه بشه، می رفت.

آبی که پای سبزه ها ریخته شده بود بوی بسیار لذت بخشی را وارد هوای زشت شهر کرده بود، دیگه رسیده بودم. تنها صدایی که شاید بشه گفت هیچ زمان ازش خسته نمیشم صدای خوردن آب به سنگ، پرت شدن آب از یک ارتفاع ... است.
جوانی روی پله ها نشسته بود، پاکت سیگار هم کنارش بود و با حالتی مشمئز کننده و رمانتیک در حال نگاه کردن به آب و دست کردن در دماغش بود!

هوا تاریک شده بود منم بلند شدم و به سمت خونه حرکت کردم. این روزا وقتی وارد اتاقم میشم بوی چسب چوب از کیف و سنتور تازه ام بدجوری بلند میشه، طفلی ساز قبلی که اونم کم کم به تاریخ می پیونده!
میز ِ مثلن مطالعه کمی ریخت و پاش بود. کتاب "بیگانه" هنوز بعد از چند روز مدادی لای ِ خودش می دید، کتاب دیگه ای که آشنا می زد "کوری" بود که هنوز تمام نشده.
مضراب را از کشوی میز در آوردم. پشت صندلی نشستم. مقدمه ابوعطا بود، شایدم چهار مضراب... دستم که خسته شد از پشت میز هم بلند شدم و باید دنبال کار دیگه ای می رفتم تا شب را همانند شب های دیگر صبح می کردم.

امروز پنجمین سالروز حضرت عشق است. پنج سالی که مانند همه کارهای دیگر خیلی زود ولی شاید سخت گذشت. در این پنج سال اینجا مکانی بود برای واگویی همه آنهایی که نمی توانستم و یا نمی خواستم جای دیگری بگویم. هر چند که گاهی آن حس مازوخیسمی در درون من هم جوش می کرد و یادداشت هایی را حذف یا سانسور می کردم! امروز زادروز خجسته ای که چند یادداشتی از اینجا پیشکش او بود، هم هست...
به هر حال نوشتن تنها بهانه ای است، بهانه ای برای آغاز یک راه بی انتها...

اژدهای سبز

در باز شد و اژدهای سبز به درون اتاق آمد٬ چاق و چله٬ پهلوها بر‌آمده و پر گوشت٬ فاقد پا٬ خود را به روی زیر تنه پیش می کشید. خوشامدگویی رسمی. خواهش کردم کاملن به درون بیاید. متاسف بود که به واسطه ی قد درازش از عهده ی این کار بر نمی آید. بنابرین به ناچار باید در باز می ماند و این به راستی ناخوشایند بود.
با حالتی آمیخته به شرم و تزویر لبخند زد و گفت: «اشتیاق تو موجب شد از راهی دور خود را به اینجا بکشم. زیر تنم سراسر خراشیده و مجروح است. با این همه از کرده ی خود خشنودم. با کمال میل آمده ام٬ با کمال میل خود را به تو عرضه کنم.»

فرانتس کافکا