-
یک مغز آکبند شد
شنبه 7 اسفندماه سال 1389 21:41
داستان که نیست، بیشتر شبیه یک قصه است که آدم باید باهاش خواب بره، مابین اون هم٬ گوینده (چون این قصه را نباید خودت بخونی و باید کسی برات بخونه) چند تا لالایی هم بگه که طعم دیدنی ِ! خواب را بچشی... تازه نسخه موجوداتی که روی دو پا راه می روند و نمی روند ِ اون هم یکی است. تفاوتی ندارد به این دلیل که مشترکات شخصیتی بازیگر...
-
آزادی
چهارشنبه 13 بهمنماه سال 1389 13:38
زمانیکه سیل خروشان مردم با هم به سوی نقطه ای (خواه روشن یا تاریک! مهم نیست...) حرکت می کنند و تو از بالا به این جوشش درونی نگاه می کنی تنها تعریف یک واژه به ذهن تو باید بیاید... آزادی
-
مانتوی کلاسیکی که دیگر پوشیده نشد
شنبه 18 دیماه سال 1389 00:25
روز بود. سر ظهر. معمولن همیشه این وقتا می دیدمش... نه بذار از همین اولا شفاف کنم که این نوشته هیچ جستار فلسفی یا نمی دونم بالامداری نداره و چنین قصدی رو هم دنبال نمی کنه، تنها چند کلمه با یک ؟؟؟ است. خوب می گفتم، روز بود. سر ظهر. معمولن این وقتا می دیدمش، یا تو ناحیه دید من خیلی کم دیده می شد یا اینکه نه واقعن اینجایی...
-
دو روی یک سکه؛ به مناسبت مهربانی و خشونت طبیعت
یکشنبه 5 دیماه سال 1389 10:39
پرده نخست: به روز پنجم دی ماه یک هزار و سیصد و هفده (۱۳۱۷) مادر طبیعت دست مهربانی خود را بر سر ایران کشید و بزرگمردی را آفرید. سروده ای از بهرام بیضایی به سال 1378 که برای سپاسگذاری از کسانی است که برایش « جشن تولد » گرفته بودند. اگر من بزرگ نمی شدم مادربزرگم نمی مُرد. اگر من بزرگ نمی شدم پدربزرگم زنده بود. چه ستمی...
-
داش آکل زنده است
پنجشنبه 11 آذرماه سال 1389 03:40
وجود داشتن یا نداشتن یک سلسله حس ها و غرایز خیل بزرگی از جهت های زندگی موجوادت را روشن می کند٬ نه پوزش می خواهم دروغ گفتم! اصلن هم روشن نمی کند چون درست خیلی از زمان های وجود یک موجود زنده در مرکز یک « دایره » سپری می شود که اجزا بیرونی پیرامون این مرکز در حال حرکت و گاهی هم ایستاده در حال نگاه کردن و پشت کردن هستند....
-
من نیز وجود دارم
شنبه 29 آبانماه سال 1389 10:00
درست نمی دانم کی بود و کجا بودم؟ اصلن هیچ زمان نمی دانستم. شاید اگه تو هم مثل من شب و روز را توی یک محیط تاریک و بی انتها سر کنی به این ناتوانی ذهن در قبال ساعت و طبیعت و کلن وسیله هایی که به گفته کلیشه "نظمی در کار دارند" می رسی. اصلن گفتن این خط لزومی نداره و نداشت. تنها برای کم کردن زمان اکتشاف تو گفتم....
-
سمفونی خمیازه ها
چهارشنبه 21 مهرماه سال 1389 01:03
من همیشه با این گفته که "صبح زود" بهترین زمان ممکن برای پرورش ذهنه، مشکل داشتم! شاید به دلیل اینکه همیشه این لحظه ها یا خواب بودم و یا بیدار بودم و خسته. الان که دارم این یادداشت رو می نویسم ناتوانی و جبر روزگار (کلاس ها) باعث شده که سر کلاس ترمودینامیک 2 بنشینم و گوش به چرندیات و اوهام و خواب گویی های استاد...
-
غم زمانه خورم - یا فراق یار کشم... به یاد پرویز مشکاتیان
سهشنبه 30 شهریورماه سال 1389 20:11
درست یک سال از سفر او گذشت. هشتاد و هشتی که برای همه ما سخت بود و برای اندکی سخت تر. او هم شاید مانند دیگر همراهانش "دق کرد" و با کوله باری از "دانستنی ها" آهنگ سفر کرد. گفتن جمله کلیشه ای و بس دردناک "چه زود رفت" را آدمی این لحظه ها و در نبود بزرگی حس می کند و صدها بار به "فرشته...
-
کوری
سهشنبه 16 شهریورماه سال 1389 15:43
اگر به کوری بگوییم، تو آزادی، دری را که او و دنیا را از هم جدا می کند باز کنیم و بار دیگر بگوییم برو آزادی، نمی رود، همانجا وسط جاده با رفقای خودش بی حرکت می ماند. (کوری. نوشته ژوزه ساراماگو٬ برگردان اسدالله امرایی٬ انتشارات مروارید) "کوری" فراتر از تصویر کردن یک جامعه مدرن و پیشرفته که پا به روزهای نخست...
-
از حضرت عشق تا ؛ طرح یک کویر
یکشنبه 7 شهریورماه سال 1389 03:08
خوب خیلی وقت بود این تصمیم را داشتم ولی خوب بیخود امروز فردا می کردم! خودمم نمی دانم چرا؟ به هر حال حالا دیگه عملی شد. پنج سال با یک نام رفتیم جلو٬ حالا می خواهیم با نامی دیگر برویم جلو... شایدم برگردیم به عقب!! دلیل و شوند ویژه قابل گفتن و سخنی تازه هم این تصمیم نداشت!! طرح یک کویر.
-
امروز هم بهتر از دیروز نیست! ــ پنج سال گذشت...
شنبه 30 مردادماه سال 1389 14:13
خوب که به بدنم نگاه می کنم تبدیل شدم به یک سلسله خطوط موازی و گاهی هم شکسته که هیچ نقطه آغاز و پایانی نداره، وقت پوشیدن لباس این را به خوبی متوجه شدم. موهام باز داره بلند میشه و مدتی هم هست که حوصله اصلاح صورت را ندارم! لباس هام هم رو تنم گریه می کنند٬ پیراهن سبزی که پوشیدم رنگش پریده بود و کمرنگ تر از پیش شده. از...
-
اژدهای سبز
دوشنبه 25 مردادماه سال 1389 04:00
در باز شد و اژدهای سبز به درون اتاق آمد٬ چاق و چله٬ پهلوها برآمده و پر گوشت٬ فاقد پا٬ خود را به روی زیر تنه پیش می کشید. خوشامدگویی رسمی. خواهش کردم کاملن به درون بیاید. متاسف بود که به واسطه ی قد درازش از عهده ی این کار بر نمی آید. بنابرین به ناچار باید در باز می ماند و این به راستی ناخوشایند بود. با حالتی آمیخته به...
-
شانس کور
دوشنبه 18 مردادماه سال 1389 14:06
خیلی وقت بود که از کیشلوفسکی فیلمی ندیده بودم، تا اینکه همین چند مدت پیش "زندگی دوگانه ورونیکا" را دیدم. فیلم های کیشلوفسکی علاوه بر جذابیت های تصویری و متنی ظاهرن یک بخش جدا نشدنی هم دارند که توان فیلم را در پرداختن به موضوع بالاتر می برد٬ موسیقی متن. بیشتر زمان ها این موسیقی فیلم های او هستند که هدف...
-
یک شب با شاه کمان و همنوازان کلهر
شنبه 9 مردادماه سال 1389 14:37
ساعت ۵ روز پنج شنبه هفت مرداد بود که سوار ماشین و عازم شیراز شدیم٬ درست همان ساعتی که در برگه بلیط نوشته بود به تالار حافظ ـ نزدیک آرامگاه حافظ ـ رسیدیم. ساعت ۸. ساعت ۸.۳۰ درب سالن باز شد و همین که من وارد شدم جوانی که کمی ریش داشت نزدیکم شد و گفت: معذرت می خوام کراوات زدن در مکان های عمومی ممنوعه! منم گفتم خوب میگی...
-
هنر و سیگار
دوشنبه 4 مردادماه سال 1389 01:03
در هر مکان رسمی یک برگ وجود داره که بالاش نوشته: قوانین و مقررات ... یا قابل توجه مراجه کنندگان و یا یک چیز دیگری... دیروز که حوزه هنری بودم با یک پدیده جالب رو به رو شدم. این برگی که این پایین هست در جای جای حوزه هنری به چشم می خورد! مثلن شروطی بود که مراجه کنندگان باید اونها را داشته باشند! در این برگ٬ قانون شماره 5...
-
بو های لعنتی
شنبه 26 تیرماه سال 1389 13:04
هر وقت که کنار او می نشست و از لب های اون بوی های لعنتی به مشامش می خورد، یه حس تعوع یا شایدم حال به هم زنی بهش دست می داد. سرش گیج می رفت. شاید به همین خاطر بود که قبل از خودش، انگشت های ترکه ای و درازش رو به لب هاش می کشید و می گفت: برو پاکش کن... هفته پیش بود، وقتی که خسته و کوفته با نانی توی دستش از راه رسید و اون...
-
تیتراژ از گونه ی ایرانی
دوشنبه 14 تیرماه سال 1389 15:57
این چند مدت گذشته بنا به دلایلی نشستم پای دیدن فیلم های ایرانی! گذشته از صحبت کردن در مورد فیلم ها یک مورد خیلی برام آزار دهنده و زشت شده است! موردی که میشود گفت نخستین بخش از رو به رو ایه یک اثر هنری به نام فیلم با مخاطب اون هست. که به نظر من بخش بسیار مهمی هم هست. تیتراژ . بخشی که با وجود پیشرفت تکنولوژی و پیشرفت...
-
مارادونا عصیان می کند...
یکشنبه 6 تیرماه سال 1389 22:36
از زمانی که تونستم تشخیص بدم فوتبال چیه؟ مانند خیلی های دیگه دیوونه بازییش بودم، همیشه می گفتم چطور ممکنه یه آدم این همه بازیکن رو به روش باشه ولی اونها رو یکی یکی جا بذاره بدون اینکه این توپ از پاش جدا بشه! رشته من فوتبال نبود و جای دیگری سیر و سیاحت می کردم ولی خوب همیشه شیفته اون بودم... بعدن که بزرگتر شدم دیدم نع...
-
صدای پای او
شنبه 29 خردادماه سال 1389 19:37
شب بود، یه شب تنگ و تاریک. پسرک خسته بود، این خودش بود که خستگی رو به زندگی ش آورده بود. چاهی که حالا ته اون گیر کرده بود و امیدی هم به نجات نبود! فریاد زدن هم یادش رفته بود!_کاری که همیشه به دیگرون یاد می داد_ تو این سکوت وحشتناک یهو صدای رد و پای کسی یا چیزی رو شنید! صدای پای آدم بود؟ صدای پای حییون بود؟ اه... اصلن...
-
فریادی...
چهارشنبه 26 خردادماه سال 1389 20:59
مرا عظیم تر از این آرزویی نمانده است که به جُست و جوی ِ فریادی گم شده برخیزم. با یاری ی ِ فانوسی خُرد یا بی یاری ی ِ آن٬ در هر جای ِ این زمین یا هر کجای ِ این آسمان. فریادی که نیم شبی از سر ندانم چه نیاز ناشناخته از جان ِ من بر آمد و به آسمان ِ ناپیدا گریخت... ای تمامی ی ِ دروازه های جهان! مرا به بازیافتن ِ فریاد ِ گم...
-
فصل مشترک ایرانیان
شنبه 22 خردادماه سال 1389 16:10
چند باری کاغد کاهی _که برای روزهای امتحان گرفته بودم و هیچ کاربرد درسی برام نداشتن!_ را خط خطی کردم، آبی (خودکارم آبیه نه سیاه!) کردم... ولی باز هم پیش خودم گفتم: بیام چی بنویسم؟ چی بگم؟ خوب یه جاهایی هم باید سکوت کرد و رفت سر جات نشست و به سخن های خوب و شنیدنی دیگران گوش داد. مگه این زبان و دهان گشاد باید همیشه باز...
-
برای یک خنده
یکشنبه 16 خردادماه سال 1389 09:40
برای چندمین شب پشت سر هم بود که داشت خواب این رو می دید که بچش سالمه !! باورش سخت بود ولی کم کم داشت باورش میشد. شاید تاثیر کتاب "تعبیر خواب" بود که ضمیر ناخودآگاه هم می تونه درستی ها رو نشون بده! خواب رو برای هیچ کس بازگو نکرد شاید یاد حرف مامان بزرگش افتاده بود که همیشه می گفت: اگه خوابت رو برای کسی تعریف...
-
نخستین اجرای من
دوشنبه 10 خردادماه سال 1389 14:58
نزدیک به پنج ماه پیش بود، نخستین روزی که فراخوان "کارگاه آموزشی تیاتر" رو تو دانشگاه دیدم، کسی که می خواست آموزش بده رو می شناختم. تو جشنواره منطقه پنج کشور و جشنواره استانی تیاتر با هم آشنا شده بودیم. پسر خوش رویی بود. یکی از نخستین شوند هایی که من رو مجاب رفتن به کارگاه کرد این بود که تیاتر رو بهتر بشناسم...
-
فرش قرمز کن فرانسه
یکشنبه 2 خردادماه سال 1389 10:15
"تو ایران از نظرآقایون سینمای مستقل وجود نداره، اصلن اونها خوششون از آدم مستقل نمی یاد! من، جعفر و خیلی های دیگه هم جز این گروه هستیم." همیشه نام یک کارگردان برای من نوعی تازگی و کنجکاوی به همراه داشت. نامی که هیچ زمان کارهاش رو ندیده بودم ولی با این حال هر بار که یادداشت سینمایی می خوندم نام اون بود و یا...
-
گدایی نوین!
شنبه 25 اردیبهشتماه سال 1389 10:42
چند سال پیش تو یه روز بابام به یه آقایی کمه اصلن اهل این چیزها نبود با تعجب گفت: فلانی چرا پیرهن سیاه پوشیدی؟! اون برگشت و گفت: می دونی من با همین پیرهن سیاه تونستم 15 کیلو برنجو کلی روغن و شکر بگیرم واسه نذری! اون روز من مونده بودم نام این رو بذارم گدایی! یا از بین رفتن باورهای آدمی! یا بدبختی یا... ولی دیروز و...
-
چینی می شویم!
شنبه 18 اردیبهشتماه سال 1389 10:34
چند سال پیش (خیلی پیش) به منطقه آزادی سفر کرده بودیم، یه مغازه بزرگ لوازم خانگی دیدیم که ما هم گفتیم یه گشتی بزنیم شاید چیز بدرد بخوری گیرمون اومد! مادرم دنبال همزن (Mixer) مولینکس (Moulinex) می گشت که صاحب مغازه بهمون گفت: همزن مولینکس دو نمونه داریم یکی فرانسوی، یکی ایرلندی. که ایرلندی از لحاظ کیفیت خیلی بهتره. ما...
-
محمد بهمن بیگی هم از میان ما رفت
یکشنبه 12 اردیبهشتماه سال 1389 15:20
«قره قاج! تو می خواستی غرقم کنی ولی من دست از دامنت بر نمی دارم، من تو را بیش از همه رودهای روی زمین دوست می دارم، من یک موج کوچک تو را با صدها الب، هودسن و پوتوماک عوض نمی کنم. قره قاج! می آیم ولی این بار می کوشم که بی گدار به آب نزنم و با کمک خداوند نهال های تازه ای در کنارت بنشانم و پل های استوار برایت دست و پا...
-
اینجا ایران است. خلیج همیشه پارس
جمعه 10 اردیبهشتماه سال 1389 02:44
اینجا ایران است.. است.. نیست.. شاید نباشد.. براستی است؟ آری اینجا خود ایران است. روز و روزگاری داشتیم٬ روزگاری در صلح٬ در آرامش.. روزگاری بود٬ پدری داشتیم که خیلی پیش تر می گفت: هر کسی در هر جای جهان با هر باور و کیشی حق زندگی کردن دارد.. همه چیز خوب و آرام بود٬ جنگ و جدل هم با هماورد های خود داشتیم.. زمانه گذشت و...
-
۲۴ آوریل سالروز قتل عام ارامنه توسط امپراطوری عثمانی (ترکیه)
شنبه 4 اردیبهشتماه سال 1389 11:46
به همان اندازه که رنگ خون و انرژی موجود در "خون" زیبا و دوست داشتنی ست، ریختن این ماده با ارزش (حال به هر روش و هدفی) ناپسند و به گونه ای جنایت به شمار می رود! این گیتی با آدم های گوناگونش همیشه گواه خون ریزی هایی در سطوح گوناگون بوده است. در سالیان دور به شوند ازدیاد خون ریزی ها (که عمومن برای کشورگشایی و...
-
دخترکی در آیینه
سهشنبه 31 فروردینماه سال 1389 11:00
شب بود، دخترک خود را برای فردای دوست داشتنی اش آمده می کرد. ساعت 22 دقیقه بامداد است ولی او هنوز خواب نرفته، هر بهانه ای پیدا می کند و از زیر خواب رفتن در می رود. از بس به آیینه اتاق نگاه کرده از چهره خودش هم خسته شده! دخترک به خواب می رود، نه، به رخت خواب می رود ولی به خواب نمی رود باز هم در اندیشه فرداست.. خیلی...