طرح یک کویر

طرح یک کویر بهانه ای است برای نوشتن و کمی فکر کردن به روزهایمان....

طرح یک کویر

طرح یک کویر بهانه ای است برای نوشتن و کمی فکر کردن به روزهایمان....

روزهای نوروز

..  

شاید رسم بر این شده که پس از نوروز باید بی گمان از آن روزها هم بنویسی! هتا یک جمله! 

این نوروز با تمام روزهای پر فراز و نشیب ش آرامش شگفتی در اون وجود داشت! نمی دونم برای این بود که نخستین نوروزی بود که از نخست تا پایان در کنار خاک و آب و هوای زادگاه خودم بودم یا شوند (دلیل) دیگری داشت! و یا شاید هم سرمستی من و طبیعت پیرامونم! 

روزهای نوروز بیش از پیش تنها بودن را برایم معنی کرد! زمانی که در عین شلوغ بودن پیرامونم و بودن همه آن کسانی که باید می بودن در نوروز ولی در دنیایی دیگه  بودم! چرا؟ نمی دونم! 

این نوروز و آرامش وصف نشدنی ای که به من داده بود دوست داشتم به پیشین برگردم! به همان روزهایی که در کارنامه من به نام "حسرت" نگارش شد!
به همان روزهای خوب و قشنگ دیگران و زمان "حسرت" من! حسرت تمام نیازهای نخست یک کودک!
مانند همان روزها مزرعه حیوانات را برای بار چندم خواندم! و شب را با صدای دل نشین فرهاد و داریوش سر می کردم.. ولی با حالتی ناهمسان با گذشته.. دوست داشتم اون خاطره ها را با این حال تکرار کنم! چه روزهای خوبی بود! ولی افسوس که این "چرخ" نمی ایستاد و به جنبش خودش ادامه داد و همه اون روزها را با خودش برد.. 

ولی خوشحالم که با خوشی در خاطره ام نگارش شد!  

زندگی زیباست ای زیبا پسند
زنده اندیشان به زیبایی رسند
آن چنان زیباست این بی بازگشت
کز برایش می توان از جان گذشت؟!


نوروز یک هزار و سیصد و هشتاد و هشت فرخنده باد

.. 

چون لاله به نوروز قدح گیر بدست .. با لاله رخی اگر ترا فرصت هست
می نوش بخرمی که این چرخ کهن .. ناگاه ترا چون خاک گرداند پست 

کم کم به پایان سال نزدیک می شویم٬ سالی که گمان کنم نه تنها برای من بلکه برای خیلی از مردم ایران و هتا خارج از این خطه خاص بود!
اصلن دوست ندارم این یادداشت رو خراب کنم! چون اگر قراری این چنین هم باشد تا دلتان بخواد رخدادهای ناگوار یکی پس از دیگری رو داشتیم..از آبگیری سد سیوند و رطوبت آرامگاه کوروش بزرگ گرفته تا ناخلفی های سیروس بامداد و یکه تازی و دزدی های دایی در فوتبال و و و هزار حرف نگفته! هتا امیر کبیر را هم با چند استخوان گوسپند قبرستان کردند!باران هم پس از گل آلود کردن زمین پس از آن تمام شد و رفت! امسال برای هدایت هم جشن گرفتند و او را مرگ نامیدند! .. هتا خانواده ما باز هم کوچک تر شد!.. و اما.. و اما این چرخ هم هنوز پا برجاست! 

خوشحالم که در میان این روزهای سخت آدم های خوبی دیدم و خوشحال تر اینکه دیدم هنوز باورهایی در درونشان فرو نریخته.. خرسندم که پایان سال را در کنار پدران و مادران و تاریخ خودمون به پایان رسوندم..
هیچ پایانی قشنگ تر از این برای این سال پر از دغدغه٬ سر و صدا و موج منفی نبود.. 

زرتشت بنیان گذار فرهنگ و آرمان شهر ایران می گوید: "آدمی آن چیزی نیست که زاده می شود بلکه آن چیزی است که باید بشود٬ و این شدن تنها از راه نوزایی همه روزه انجام شدنی است پیام نوروز هم همین است که هر کسی بکوشد تا خود را و جهان پیرامون خود را نو کند.."  

پس نوروز را همانند نیاکان خود گرامی می داریم همان طور که آیین های درست و نکو را گرامی می داریم و رسم های غلط را می زداییم

گزافه گویی و هدر دادن وقت در این روزهای زیبا کار ناپسندی هست پس بهتره که هم من و هم شما به روزهای خوب موجود و در پیش رو برسیم.. 

نوروز یک هزار و سیصد و هشتاد و هشت خیامی خجسته و همایون باد.

ادامه مطلب ...

نوروز یک هزار و سیصد و هشتاد و هشت گرامی باد

 

چون لاله به نوروز قدح گیر بدست .. با لاله رخی اگر ترا فرصت هست
می نوش بخرمی که این چرخ کهن .. ناگاه ترا چون خاک گرداند پست.. .. 

از آبگیری سد سیوند و رطوبت آرامگاه کوروش بزرگ گرفته تا ناخلفی های سیروس بامداد و یکه تازی و دزدی های دایی در فوتبال و و و هزار حرف نگفته! هتا امیر کبیر را هم با چند استخوان گوسپند قبرستان کردند! باران هم پس از گل آلود کردن زمین پس از آن تمام شد و رفت! امسال برای هدایت هم جشن گرفتند و او را مرگ نامیدند! خسرو آواز هم مرغ سحر ناله سر کند رو هنوز می خواند..هتا خانواده ما باز هم کوچک تر شد!.. و اما.. و اما این چرخ هم هنوز پا برجاست!
خوشحالم که در میان این روزهای سخت آدم های خوبی دیدم و خوشحال تر اینکه دیدم هنوز باورهایی در درونشان فرو نریخته..

خوشحالم که در میان این روزهای سخت آدم های خوبی دیدم و خوشحال تر اینکه دیدم هنوز باورهایی در درونشان فرو نریخته.. خرسندم که پایان سال را در کنار پدران و مادران و تاریخ خودمون به پایان رسوندم..
هیچ پایانی قشنگ تر از این برای این سال پر از دغدغه٬ سر و صدا و موج منفی نبود..زرتشت بنیان گذار فرهنگ و آرمان شهر ایران می گوید:"آدمی آن چیزی نیست که زاده می شود بلکه آن چیزی است که باید بشود٬ و این شدن تنها از راه نوزایی همه روزه انجام شدنی است پیام نوروز هم همین است که هر کسی بکوشد تا خود را و جهان پیرامون خود را نو کند.."!

کم کم به پایان سال نزدیک می شویم٬ سالی که گمان کنم نه تنها برای من بلکه برای خیلی از مردم ایران و هتا خارج از این خطه خاص بود!اصلن دوست ندارم این یادداشت رو خراب کنم! چون اگر قراری این چنین هم باشد تا دلتان بخواد رخدادهای ناگوار یکی پس از دیگری رو داشتیم

پس نوروز را همانند نیاکان خود گرامی می داریم همان طور که آیین های درست و نکو را گرامی می داریم و رسم های غلط را می زداییم

گزافه گویی و هدر دادن وقت در این روزهای زیبا کار ناپسندی هست پس بهتره که هم من و هم شما به روزهای خوب موجود و در پیش رو برسیم.. 

..نوروز یک هزار و سیصد و هشتاد و هشت خیامی خجسته و همایون باد.

نیایش آغاز سال

((باشندگان سر سفره دست در دست هم))

اته جمیاد.یته افرینامی.اغنی اشوبیم.همازور بیم.همازور کرفه کاران بیم.دور از وناه و وناهکاران بیم.هم کرفه بسته کشتیان و نیکان و وهان هفت کشور زمین بیم.دیر زیویم.درست زیویم.شاد زیویم.تا زیویم به کامه زیویم.گیتی مان باد به کامه تن.مینومان باد به کامه روان.همازور بیم.همازور هما اشوبیم.اشم وهو.(تا سر خواندن): ای اهورامزدا تو را دوست می داریم که قانون اشا را بنیاد نهادی ،آبها و گیاهان و روشنایی را آفریدی،کل جهان و همه داده ها را نیک آفریدی.می ستاییم روان یلان و پهلوانان و مردان و زنان نیک اندیشی را که با وجدان نیک در برابر بدی ها بر می خیزند.می ستاییم مردان و زنان نیک اندیش و جاودانه را که همواره با منش پاک زندگی می کنند و سود می رسانند.همان شود که آرزو داریم.بشود از اشوان باشیم.همازور بیم.همازور کرفه کاران بیم،دور از وناه و وناه کاران بیم.هم کرفه بسته کشتیان و نیکان و وهان هفت کشور زمین بیم.دیر زیویم.درست زیویم،شاد زیویم،تا زیویم به کامه زیویم.گیتی مان باد به کامه تن،مینومان باد به کامه روان،همازور بیم،همازور هما اشوبیم،اشم وهو...

برگردان پارسی

پرونده تلخی به نام واپس ماندگی!

...
این مدت هر بار که به دنبال بهانه ای برای نوشتن بودم چیزی که در خور نوشتن باشه پیدا نکردم! هر چند که این مدت جشن های گوناگونی داشتیم اما چون پیشین در اون مورد نوشته بودم دنبال سوژه جدیدی می گشتم.

همیشه یادآور ماجراهای تلخ روا شده بر سرزمین ما فراوان بوده اما یکی از تلخ ترین و اثرگذارترین اونها مربوط به رخداد یک اسفند هزار و سیصد و هفتاد و نه سال پیش (برابر با سال سال یازده یزدگردی و 642 مسیحی) شکست سپاهیان ایران به دست عرب های مسلمان.

در اون روزگار سپاهیان یزدگرد، پادشاه ساسانی، در نهاوند شکست سختی از تازیان مسلمان خوردند.

ما را چه فکر است؟!

...  


روزگاری نیازمند یک دست و کلام! برای ادامه دادن.. اینکه من هستم.. انسانم!.. 

گذشته گذشت! و نیاز ها همون قدر با زمان بزرگ شدند.. این قدر بزرگ شدند که حتا بودن رو هم زیر پرسش می برد!.. تلاش شروع شد! برای ثابت کردن درون.. تا کی؟ به چه اندازه!؟
یه چیزی کم هست.. هنوز هم یه چیزی شاید هم بیش از یک چیز کم هست!؟.. شاید که دیگر نون و سرپناه دغدغه فکر نباشد! اما آزادی چه ؟! هنوز در پی پیدا کردن نیازها.. در خود باید گم بشی! 

و اما فردای نیامده.. دوست ندارم بدان فکر کنم.. چو فردا آید فکر فردا کنم.. !!  

"ما همه درون گودال هایی زندگی می کنیم! که دوست داریم از درون اون به ستاره ها نگاه کنیم!!"

+ چه زندگی داریم! روزگاری بدان فکر می کنی که "انسان خطای خداست" و روزگاری هم "خدا را خطای انسان می بینی".. نع نع.. گزاف مگو!.. تو هم اگه نگه داری.. این چرخ حرکت می کنه.. حرکت.. حرکت.. 

 


پ.ن: این یادداشت گفته ای بود بر تایید کتاب "آمریکا" اثر فرانتس کافکا فقید که چندی پیش به پایان رسید!

من کجا هستم؟

... 

نگاه اول: شب رو بد گذروندم! تا دم دمای صبح بیدار بودم (عادت همیشگی) بدون فکر کمی حرف زدم!.. اون لحظه آروم شدم.. صبح هم اومد.. و شاید بدون فکر هم پاسخ دریافت کردم!.. رفتم مغازه.. اول کمی درس خواندم.. نزدیک های ظهر جلوی چشمام پسری در حال التماس کردن به دختری بود.. شنیدم نه اینکه گوش کردم!.. "یه روز می فهمی که چقدر دوستت داشتم! روزی که خیلی دیره.. به تار موهات قسم می خورم این رو".. این کلام پسر به دختره بود! 
من کجا هستم؟ 

نگاه دوم: دو سال از آخرین باری که به معنای واقعی احساس کردم پسری خوب شدم می گذشت! اون بار به خیابان انتقال خون رفتم، به مرکز اهدای خون و خون دادم!
ساعت 12.15 ظهر.. رسیدم به مرکز. کمی خلوت و شیک تر شده بود. خانمی آنجا بهم گفت باید کمی منتظر بشین تا ساعت 1 که دکتر بیاد.. نام و تمام مشخصات ظاهری و فیزیکی من رو نوشتن.. اول باید آزمایش برای غلظت خون می دادم.. مناسب بود.. 16.7.. صدای کلید اتاق پذیرش در اومد.. به داخل رفتم.. و 350 سی سی خون دادم..
کمی سرم گیج رفت وقتی از روی تخت بلند شدم.. طوری که نفهمیدم که دکتر و پرستار چی می گفتن بهم و فقط با جواب بله من مواجه می شدند..
بیرون اطاق پذیرش.. مردی که در حال اسم نوشتن برای اهدای خون بود با منشی وقت بگو و بخندی راه انداخته بودند.. باز هم من شنیدم نه اینکه گوش دادم!..  

منشی: حال شما خوبه؟ واقعن می خواین خون بدین به ما؟ ( با خنده ای مرموزانه!)
مرد: به شما نه! زوده! اول مرکز بعد هم اگه قابل بدونید شما ! (با نگاهی زمخت!)
منشی: اون قسمت متاهل یا مجرد رو هم پر کنید!؟ (با نگاهی مشکوک)
مرد: من متاهل هستم! (با خنده ای سرد!)
(و بین آن دو پچ پچ های مشکوک و خنده های گاه و بیگاه رد و بدل شد!)

و دیگر چیزی ندیدم و نشنیدم!  
من کجا هستم؟ 

نگاه سوم: عصر رهسپار پاتوق همیشگی خودم میشیم..می خوام تنها باشم.. تنها.. هوا مثل همیشه سرد و سخت است!..اما من هوای تازه می خوام!..پیرمردی را در حال قدم زدن می بینم.. دو دست را در پشت گره کرده و به رو به رو نگاه می کنه.. اون داره به چی فکر می کنه؟ شاید اون نگاه سردی که به من کرد به خاطر موهای بلند و بی ریختم! و شاید هم ته ریش ضایعم!این بار دیگر من چیری نمی شنوم؟!..
کو؟! کجاست؟! اون
شب چله!
من کجا هستم؟ 


 پ.ن: همین چند لحظه پیش تماسی با من گرفته شد و گفتند که.. سحر رومی دوست گرامی دیرین مان رفت....

روز ۷ تیر ۱۳۸۶ را که او در حال پیام رسانی به من بود رو هرگز فراموش نمی کنم..
یادش گرامی.

ادامه مطلب ...

س.گ.ل.ل

... 

ساعت سه شب.. گیلاس هفت هم تموم شده بود.. کمی سردرد خوشی.. من رو زمینم یا زیر زمین یا رو هوا!‌ کدوم ؟.. هوس یه چیز دارم که نمی دونم چی هست!.. به مغزم فشار می یارم.. نه اونم خیلی وقته از کار افتاده.. میز سنتور نزدیکه.. مضراب رو به دست می گیرم.. دینگ دینگ  سل دو بم دو سل زیر.. نه نه سنتور هم منو ارضا نکرد.. صدای کلید های سیاه پیانو؟ نه نه..
به صندلی میز کامپیوتر بر می گردم.. هنوز سرم درد می کنه.. فکر نمی کردم این بار این قدر گیلاس خون کبوتری! روم تاثیر بذاره.. آره دیگه جنبه اون رو هم نداری.. این حرفا رو ول کن! برو دنبال دوای دردت.. برنامه مورد علاقه خودم رو باز می کنم.. Winamp Pro.. اما کدوم آلبوم رو باز کنم.. حس کدومش رو دارم؟ کلاسیک؟ فالک؟.. اون طرفی؟ این طرفی؟.. یه چیز می خوام که بسوزونم تا نهایت خوشی!.. آره دارمش.. یادم اومد.. 

"مرا تا نهایت عشق به رقص آر..
تا به زیبایی خود با ویولنی سوزان به رقص آر مرا
به رقص آر مرا
تا از این وحشت آرام گیرم
مرا چون شاخه زیتون برگیر
و کبوتری خانه زاد باش و به خانه ام ببر
مرا تا نهایت عشق به رقص آر.. "

این ترانه.. "Dance Me To The End Of Love".. از لئونارد کوهن بزرگ.. صدای سوز پرده سوم و چهارم اون دیوانه کننده ست.. شش دقیقه و یازده ثانیه تمام شد.. دوست نداشتم تکرارش کنم.. یک بار کافی بود! (خرافات).. چی کار کنم؟ چه مرگته؟ می خوای چی کار کنی؟ یه کاری کن! 

سمت چپ یه اسم رو می بینم.. تحریکم می کنه.. مجموعه سایه روشن.. 

می دونم باید چه کنم!
دوای درد رو پیدا کردم! 
من تو رو می خوام.. پیدات کردم!.. تو تنها دوای درد منی..
س.گ.ل.ل (سرم گگن لیبس لایدن)
...
 

  به تاریخ 7 آذر 1387


پ.ن: و دیگر هیچ!

هیچ چیز کم نیست!

... 

دیدنی ها کم نیست 

من وتو کم دیدیم

خواندنی ها کم نیست

من و تو کم خواندیم

من و تو ساده ترین شعر سرودن را در معبر باد

با دهانی بسته واماندیم

من وتو کم بودیم

من وتو در میدانها اینک اندازه ی ما می خوانیم

ما به اندازه ی ما می بینیم

ما به اندازه ی ما می چینیم

ما به اندازه ی ما می گوییم

ما به اندازه ی ما می روییم

گفتنی ها کم نیست.. . . .  

(م.امید)


پ.ن: گاهی عمل کردن به اون حرف هایی که می زنیم هم بد نیست!.. امتحان کن!

سالروزت شادباد٬ کوروش بزرگ

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.