طرح یک کویر

طرح یک کویر بهانه ای است برای نوشتن و کمی فکر کردن به روزهایمان....

طرح یک کویر

طرح یک کویر بهانه ای است برای نوشتن و کمی فکر کردن به روزهایمان....

ساعت؛ ۲۲ دقیقه بامداد

پرده نخست:
اندرونی ـ اطاق او ـ تاریک ـ ساعت: ۲۲ دقیقه بامداد
 

او همچنان تلاش می کند که خود را دلخوش نگه دارد - به هر روش و بهایی! - تا در کاری که سرانجام از پیش ها نوشته شده٬ باهمان نشود! ذهن و جلوی چشمان او چنان تاریک و گنگ است که هتا پروانه ورود پردازش هیچ داده بیرونی را نمی دهد. تنها به همان هایی که در ذهنش نقش بسته بسنده می کند. آری٬ چرا در کاری سر انجام آن از پیش نوشته شده من حضور پیدا کنم؟! به چه بهایی؟ خون تمام آنهایی که برای راه " ۷ " رفته اند را این گونه پاسخ می دهند؟ من نیستم! 

بیرونی - شهر - تاریک و روشن - ساعت: نامعلوم 

او در میان مردمانی حرکت می کند که بیشتر به شوق و برای چیزی می اندیشن که شاید باید این روزهای تیره را روشن کند. براستی می توان این گروه از مردم را (که اختلاف آنها با مخالفانشان هنوز به بیشینه نرسیده) باور کرد؟ آیا می توانند؟ سبز٬ تغییر و دو داده دیگر بین مردم پخش شده ولی هنوز هیچ گروهی نتوانسته به خوبی و به اندازه کافی یکه تازی کند! 

پرده دوم:
اندرونی - خانه آنها - کمی روشن - ساعت: ۲۲ دقیقه بامداد

با آن همه گنجایش پویش مردم٬ کم کم ذهن او آماده ورود آرمان ها و آرزو های "سبز و تغییر" شده٬ همین که این آمادگی نسبی آمد پردازش مغز نداشته او هم در حال تلاش و تکاپو برای رسیدن به سرانجام پایانی است.. همهمه و شلوغی سرتاسر خانه همیشه ساکت آنها را برداشته٬ هر کدام نگرشی دارند و از قضا مخالف یکدیگر! ولی شاید باید گفت که این نخستین بار است که همه هموندان خانه در پی رسیدن به هدفی مشترک هستند.. 

بیرونی - شهر و ایران و فرنگ - روشن - ساعت: همه ساعت ها
پس از آن شب به یادماندی و پیروزی انگشت اشاره "چیز" بر بی همه چیز٬ آن همه اختلاف ها - به آن اندازه - همگی یک شبه مرتفع شد و شهر و ایران و جهان را یکپارچه یک رنگ و یک واژه (سبز و تغییر) فرا گرفته٬ همه خوشحال به دیده می آیند - پر شور و شعف - انها چنان پایکوبی می کنند که گویی از همین الان نام سبز و تغییر را از جعبه بیرون آورده اند! تاریکی شب به روشنایی روز پیوند خورده و زمان ها و ساعت ها از دست همه رفته..

نیم پرده؛ روز ۲۲ ام
از آغازین ساعت های روشنایی همه و همه (هر کس که ایران برایش مهم بوده) می رود و حق خودش را در جعبه آرزو می اندازد. او هنوز مردد است! نمی داند؟ می داند؟ چه کند؟ در خانه تنهاست٬ بالاخره٬ به روش و بهایی خودش را خشنود می کند و دم پسین هم مانند دیگران می رود.. مانند همه.. مانند همه.. 

پرده سوم:
اندورنی - خانه - هنوز روشن با لکه های سیاه به وجود آمده! - ساعت: ۲۳ دقیقه بامداد

همه جا را سکوت وحشتناکی برداشته٬ او هنوز کیش نشده مات شد! و چه بد این مات شدن همچون پتکی بر سر آن همه شور و هیجان او زد٬ نمی داند چه کند؟ چه بگوید؟ ولی هنوز انرژی روزهای پیش را در گنجینه دارد.. کمی که به خود می آید به یاد می‌ آورد که برای همین گربه ی الان آتش گرفته بود که برگه ای سفید را سبز کرد. پس الان٬ امروز هم باید برای آن گربه کاری کند٬ و او راهش را آغاز کرد.. . .  

بیرونی - شهر و ایران و جهان - روشن با لکه های سیاه - ساعت: همه ساعته  

همه آنها که تا دیروز ابزاری بودند برای پنج و هفت پشت آهن های عمود شده گیر کردند٬ نه ببخشید٬ گیرشان انداختند! آنها ـــــــــــــــــ نه هیچ کس ها خودشان هم نمی دانند که قرار است چه بر سرشان بیاید؟! در بیرون و همه جای شهر و ایران از آزادی تا انقلاب - از انقلاب تا آزادی٬ از گربه تا شیر - از شیر تا گربه آن چراغ های روشن پایکوبان رفتند و سکوت خواهان حق خود شدند!
ولی آن لکه های سیاه سکوت انها را با رنگ خون پاسخ دادند٬ هر روز به مانند دیروز به هر بهانه ای مردم با سکوت رفتند و آیند و آن لکه ها خون بر سر و چهره سبز و تغییر مردم می ریزند..
سیز و تغییر مردم با قرمزی خون گره خورده گویی این دو را از روز نخست با هم گره زدند٬ شمار مردم در شهر شاید کمتر شده باشد ولی در زیرزمین ها به سرعت روز افزونی زیاد و زیاد تر می شود.. می شود.. و می شود.. . . . !! 

ولی چه حیف شد که در این وانفسا آن همه خون ریخته شده بزرگان سرزمین او را هم دق مرگ می کند..
او همچنان امیدوار است و از هیچ لحظه ای برای رشد و گسترش راهش که به راه دیگران و همه مردم ایران هم گره خورده - و از قضا یکی شده! - نمی گذرد.. از هیچ لحظه ای.. . . .

نظرات 19 + ارسال نظر
amir جمعه 11 دی‌ماه سال 1388 ساعت 12:33 ق.ظ http://www.oxinads.com/?i=31773

kasbe dar amade vagheie az weblog va site http://www.oxinads.com/?i=31773

جون من به دیدگاه تو من تو این بلبشو بیام درآمد کسب کنم؟ مگه من اومدم اینجا چی کار کنم؟
شرمنده من تندم ها !!
خستم شد از این تارنمای شما از بس می یاد اینجا !!

حسام شنبه 12 دی‌ماه سال 1388 ساعت 08:14 ق.ظ http://hessamm.blogsky.com

متن غمگین کننده ای بود.

این رو سر کلاس برنامه نویسی نوشتم! یهویی اومد..

.... شنبه 12 دی‌ماه سال 1388 ساعت 09:27 ق.ظ http://lindaset.blogfa.com

درود من بر تو ای پسر پاک دامن

خوبی
زیباست همچون همیشه

شاد و خرم و سربلند و ..... باشی

بدرودی دیگر

درود ستایش گرامی.
ممنون. لطف کردی از اینکه همیشه می آیی؟

سلی شنبه 12 دی‌ماه سال 1388 ساعت 06:39 ب.ظ

من هم غمگینم هم خشمگین !

چطور بود؟!
دوست دارم دیدگاه تو رو بیشتر بدونم..
کمی نیاز به کمکت دارم ولی خوب فعلن تا کمی به آرامش برسیم..

فرشته پنج‌شنبه 17 دی‌ماه سال 1388 ساعت 06:49 ق.ظ http://freshblog.blogsky.com

این چرا اینقدر دلمونو گرفت ؟؟؟

خیلی متن زیبایی بود. یه شعاری هست که همیشه می گه مبارزه حق علیه باطب همیشه پیروزه و یه چیزی توی دنیا تو آدمها خدا گذاشته به اسم عذاب وجدان که اون آدمهای بد رو از تو خفه خواهد کرد ....


خواهی دید ......... پیروزی نزدیک است

خیلی مخوف تر از اینها بود! سر کلاس دانشگاه بودم. اومدم خونه درستش کردم..

آدم های؟
حالا به فرض هم خدایی باشه ولی خوب اون وجدانه تو وجود اونها نیست که بخواد اونها رو خفه کنه فرشته گرامی.

یه چیز دیگه اونها رو خفه می کنه.. !!

بی شک :)

... یکشنبه 20 دی‌ماه سال 1388 ساعت 11:51 ب.ظ

به نام خدا
سلااام
چقدر اینجا عوض شده....
چقدر دلم واست تنگ شده بود...
چقدر بی معرفتی...
ای وااااای!

درود!
به حق چیزهای نشنیده و ندیده! دل تنگی؟ اونم ما ؟؟
نمردیــــــــــــــــــــــــــــــــــــم بالاخره و... . . .
اینو هستم!
ای بیداد !

...... دوشنبه 21 دی‌ماه سال 1388 ساعت 11:23 ق.ظ http://lindaset.blogfa.com

سلام چطوری خوووبی
چخبراااا
چیکارا میکنی
خبری نیست ازت؟
هررووز میام میبینم که همچنان همین مطلبه
گفتم بیام باازم نظر بدم
خب .....
خدافظظظ

درود خوبی؟
درگیر امتحان های پایان ترم هستم. زمان نوشتن ندارم و چیزی هم برای نوشتن ندارم!
ممنون :)

... دوشنبه 21 دی‌ماه سال 1388 ساعت 11:26 ب.ظ

به نام خدا
کحایییییی؟؟؟؟
چی کارا می کنییییییی؟؟؟؟
درست چی شد؟؟؟

خونه مون.
هیچ.
هست.

... سه‌شنبه 22 دی‌ماه سال 1388 ساعت 11:38 ب.ظ

به نام خدا
هنوزم همون جورییییی؟؟؟

چگونه ؟!

محسن شنبه 26 دی‌ماه سال 1388 ساعت 10:15 ق.ظ

رای من کو؟ پیداش نشد. امیدوارم از حلقومشان نره پایین. که نمیره.

نمی ذاریم بره پایین!
می یاریمش بالا!
با هم.

محسن شنبه 26 دی‌ماه سال 1388 ساعت 11:26 ب.ظ http://axamoon.blogsky.com

کامنت رنگی نمیشه گذاشت؟
چاره ای نیست.
V

.../ \ ...

صونا دوشنبه 28 دی‌ماه سال 1388 ساعت 03:15 ق.ظ http://hoveyat.blogsky.com

من به خود می بالم که در این عصر یخی و در این ظلمت باروت و فساد دوستی دارم چون آب زلال که دلش آینه ی خورشید است...

سلام و درود،
پس بلاخره دانشجو شدید!!؟
چی می خونید؟
من هم بعد چند سال دوباره اومدم که بگم باهمیم!

درود.
حال شما؟
بالاخره؟! آره شدیم رفت. همه میشن!
همه مهندسی میشن میرن!
ما بیشماریم.. . .
:)

فروغ سه‌شنبه 29 دی‌ماه سال 1388 ساعت 12:11 ق.ظ http://www.naerika.blogfa.com

درود روزبه گرامی:
جای نگرانی نیست
هنوز نفس می کشم...
هنگامی که خویشتنم در خویش مرد ، کسی نگران نشد ...

درود فروغ جان.
جای نگرانی بود.
این روزها دیگه خیلی عادی شده! هر بار که از دوستان چند روزی پیداشون نیست خود به خودی نگرانی می یاد...

سلی سه‌شنبه 6 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 01:11 ق.ظ

سلام روزبه جان.

برا متنت اومدم. محتوا و سوژه ایی که انتخاب کردی خوب بود اما پرداختش به نظر من می بایست قوی تر باشه.
حتما میدونی ما تو داستان نویسی یه اصل داریم که نوشته باید بیشتر showing باشه تا saying. یعنن تو به عنوان یه دانای کل که از زاویه بالا داری زندگی اون شخصیتتو شرح میدی باید با نشون دادن کاراش مخاطبتتو وادار کنی که فک کنه درباره ی ویژگی های شخصیتی و فکر هاش.
و یه چیز دیگه، نویسنده حق نداره با راوی دانای کل وارد مغز شخصیت هاش شه و از دید اونا حرف بزنه.
نمیدونم منظورم رو فهمیدی یا نه؟؟؟
اشکالات ویرایشی هم که تو متنت زیاده که البته به خاطر اینکه تو وبلاگ مینویسم اکثرا و نمیشه کاریش کرد.
دیگه...

+به من چه؟ اگه کمک منو میخواستی که اینه.
من خودم نیاز به کمک دارم:))

درود.

ممنون که اومدی.
یکی از بچه ها هم چند تا از اشکالات دیگه رو گفت.
اینی که گفتی رو من نمی دونستم.
ولی در مورد اون اشکالات ویرایشی آره می پذیرم.
تو خودت هم خوب دلیلی رو براش آوردی. شاید بیشتر به همین خاطری باشه که گفتی ولی خوب بعضی جاهاش دیگه زیادی بر رفت از دستم در رفت..
چرا نویسنده حق نداره وارد مغر شخصیت هاش بشه؟
من خیلی داستان دیدم این گونه بوده؟
مارکز که آن چنان پیوند خوبی هم باهاش ندارم به کل تو فکر و اندیشه و کارهای شخصیت هاست.
کامو هم دیدم این گونه بوده.

تونستی کمی بیشتر روشن تر کن.

در پیوست اینکه جایی رو سراغ نداری واسه کارگاه های آموزشی؟
البته به جز کارگاه های عباس معروفی !!

ممنون که اومدی و زمان گذاشتی :)
موفق عزیزم.

فرشته عشق سه‌شنبه 6 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 10:29 ق.ظ

دوستت دارم را من دلانگیز ترین شعر جهان می دانم

جاااااا نم !!
گفته های ناروشن !!

سلی جمعه 9 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 11:25 ب.ظ

فک کنم منظورمو نگرفتی.من گفتم وقتی تو دانای کل یا سوم شخص و انتخاب میکنی نمیتونی وارد افکار شخصیتت بشی.باید نشون بدی که اون چه جوری فک میکنه نه اینکه بگب تو ذهنش چی میگذره.
البته با راوی یا اول شخص میشه این کارو کرد یعنی خود اون آدم میتونه افکارش رو به زبون بیاره و داستان رو پیش ببره
.
برای اشنایی با این قانون های داستان نویسی میتونم بهت چند تا کتاب معرفی کنم.
مثلا همین ؛عناصر داستان؛ از جمال میر صادقی.
برای کاراگاه آموزشی هم تو سایت یا بلاگ اکثر نویسنده ها هس.
تو همین روزا تصمیم داره لینکشون کنم.
خبرت میکنم.
موفق باشی و به قول یکی نویسا بمانی.

گرفتم. ممنون.
من زیاد با کارگاه های عباس معروفی حال نکردم! نمی دونم چرا؟
زیادی یه جوری بود..

پروانه شنبه 10 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 11:58 ق.ظ

جشن سده را به شما و همه ی دوستاران این وبلاگ شاد باش می گویم.

ممنون. اتفاقن تصمیم داشتم با سده به روز کنم ولی خوب نشد. شایدم بشه تا چند ساعت دیگه..

آتیش روشن کردیم ما :دی

فطرس شنبه 10 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 04:35 ب.ظ

اخ اخ اخ
به قول شکیلا
مردمو خاکسترم را باد برد....
میخواستم نیام تا تو اون بهمنیه باشما دلم نیومد....
این مدت دستم بند بود....
چی چی میگی تو سربازی کیلوی چند...مگه ما مثل شما ایرونیا سربازی داریم....
خدارو شکر نداریم....هههه
اش خوره دولت.....!!!! عمرن
اره خلاصه این مدت مرخصی دادم به خودم تو تعطیلات خوش گذشتا.....
افتادیم تو خرج و اینا.....
خب تو چیطوری؟؟؟
اخ اخ اخ
مردمو ...خاکسترم را باد برد.....
بگذریم
کار دارم... برم
مثل همیشه.....==> دلت BAKرفیق

جدن.
من فکر می کردم تو سربازی رفتی ؟!!!!
خوبه. خوبه به شما خوش گذشته.
ما که حسود نیستیم خیلی هم خوشحال می شویم به دوستان خوش بگذره.
ممنون که می آیی.....
قربانت.

foy یکشنبه 11 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 03:26 ق.ظ

آه...,سرد,چون دوستی که گفتار گرمش سردی بر می افکند به سراپای وجودم.و درونم تازیانه می کشد که چرا و چگونه شد که شدم غریبترین غریب آشنای از همه قریب تر و عزیز ترم.و این کدامین گناه را گوشزد میکند به من.ای دوست دیرینه و غمگین.

یه روزایی یه زمانایی باید زانو غم بغل کرد و یه گوشه کز کرد و این گون هم نوشت!
یا نه.. اصلن این روزا و زمان ها خودشون می یان! نیازی نداره به اینکه ما اونها رو بخوایم..

من که می خوام!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد